زندگی از چشمان اسکندر آبادی

نابینایی که محدودیت‌ها را درنوردید

عکس‌ها از مهدیه پوریادگار

قصه زندگی همه انسان‌ها منحصر به‌فرد و شنیدنی است. اما داستان برخی از آن‌ها به‌طور شگفت‌آوری ما را تحت تاثیر قرار می‌دهد. فراز و نشیب‌هایی که گاه احساس را تا قله یک کوه می‌برد و سختی‌هایی که ناخودآگاه چشم را تر می‌کند.

اسکندر آبادی برایم یک مصاحبه شونده خاص بود. او که به گفته خودش، مثل خواهرش آزاده، نابینای مادرزاد به دنیا آمده بود. اسکندر که اصلی‌ترین حرفه‌اش خبرنگاری است در یک روز به شدت ابری و بارانی، در دفتر کارش در ساختمان دویچه وله در شهر «بن» آلمان از گذشته و حال زندگی‌اش برایم می‌گوید. گذشته‌ای سخت که از دید خودش سخت نبوده است. حال او بر خلاف هوای امروز ابری نیست و اتفاقا کاملا آفتابی و روشن است.

هم‌پای او به روزهای کودکی‌اش می‌روم. روزهایی که در کوچه پس کوچه‌های ماهشهر، در استان خوزستان (جنوب ایران)، با هم‌سن و سال‌های خودش بازی می‌کرده، گاهی تمسخر می‌شده و گاهی هم به او سنگ پرتاب می‌کرده‌اند. همسایه‌ها به مادرش اعتراض می‌کردند که چرا می‌گذاری اسکندر با چشم‌هایی که نمی‌بیند به کوچه و خیابان بیاید؟

اما به گفته اسکندر، مادرش با روشن‌بینی خاص‌اش در مقابل حرف‌های همسایه‌ها مقاومت می‌کرده و می‌خواسته کودکش مثل همه بچه‌ها کودکی کند و همه چیز را یاد بگیرد. آن‌قدر زمین بخورد و بلند شود تا به قدری قوی شود که خودش بدون اینکه محتاج کسی باشد، زندگی‌اش را بسازد.

پدرش کارگر شرکت نفت بوده و اصرار داشته است او و خواهرش درس بخوانند. اما امکانات چندانی برای نابینایان درخوزستان نبوده است. به‌همین علت نامه سرگشاده‌ای به مجله «امید ایران» می‌نویسد که همه‌جا نابیناها درس می‌خوانند و ما هم دل‌مان می‌خواهد فرزندان‌مان درس بخوانند. پدر اسکندر در بخشی از نامه‌اش نوشته بود وقتی ما از ایران نوین حرف می‌زنیم چطور این امکان هنوز برای کودکان‌مان وجود ندارد؟

اسکندر می‌گوید: فردای آن روز دو انگلیسی به خانه ما آمدند و به پدر و مادر من اطلاع دادند که در اصفهان سازمانی انگلیسی- آلمانی وجود دارد که فرزندان شما می‌توانند در آنجا درس بخوانند. به این ترتیب بعد از چند وقت برای تحصیل به سازمان نابینایان «کریستوفل» به اصفهان رفتم. در آنجا روزهای تلخ و شیرین زیادی داشتیم.

از او می‌خواهم تا از آن دوران و سختی‌هایی که متحمل شده است بیشتر برایم بگوید.

- من معتقدم هر طور به مسائل نگاه کنیم، همان‌طور برایمان پیش می‌رود. خب من در خانواده‌ای متولد شدم که یازده خواهر و برادر دیگر هم داشتم. وقتی قرار شد من و خواهرم به کریستوفل برویم پدر و مادرم خوشحال بودند که بالاخره از فشارهای مالی خانواده کم می‌شود. در سازمان کریستوفل هم شرایط به گونه‌ای دیگر بود. در آنجا به‌خاطر کمبود بودجه غذا جیره‌بندی بود. ما نوجوانان پرشور و در سن رشد بودیم و غذایی که به ما داده می‌شد سیرمان نمی‌کرد. یادم هست آن موقع برای روسای سازمان نان تست‌هایی از آلمان می‌آمد و ما عصرها بعد از کلاس خوشحال و شاد با دوستان‌مان می‌گفتیم ، برویم نان آلمانی بخوریم. همگی سراغ سطل آشغال‌های مرکز می‌رفتیم و بقایای نان تست‌های خشک شده را می‌خوردیم و با وجودی ‌که این موضوع از بیرون تاسف‌آور به نظر می‌رسد، اما برای ما ناراحت کننده نبود. چون ما با آن نان‌ها سیر می‌شدیم و نیازمان به انرژی تامین می‌شد.

اسکندر می‌گوید آنجا یاد گرفتم هر مساله‌ای در زندگی ما آدم‌ها، اینکه ناراحت کننده باشد یا نباشد، بستگی به دیدگاه ما نسبت به آن موضوع دارد.

او تا کلاس ششم در سازمان کریستوفل درس می‌خواند و از کلاس اول راهنمایی مانند همه دانش آموزان دیگر به مدارس عادی می‌رود.

- آن موقع هر شب با دیگر دوستان نابینایم که همچنان در سازمان شبانه‌روزی کریستوفل زندگی می‌کردیم، کتاب‌های‌مان را با خط نابینایان می‌نوشتیم. پس از گرفتن مدرک دیپلم، در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شدم.

پس از وقوع انقلاب در ایران و تعطیلی دانشگاه‌ها و مراکز آموزشی با عنوان انقلاب فرهنگی، که در واقع از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲حکومت به پاکسازی اساتید دانشگاه و دانشجویان پرداخت، اسکندر آبادی پس از دو ترم تحصیل به اجبار خانه‌نشین می‌شود اما از آنجایی که به قول خودش نمی‌توانست در حالت سکون بماند به انگلیس سفر می‌کند.

می‌گوید: اما از آنجا به ایران برگردانده شدم. پس این بار تصمیم گرفتم به آلمان مهاجرت کنم و در رشته علوم سیاسی تحصیل کنم. البته به‌خاطر عشقی که به واژه پردازی داشتم، هم‌زمان در رشته زبانشناسی هم تحصیل کردم. پایان‌نامه تحصیلی‌ام را درباره «توماس مان» نوشته و از آن دفاع کردم. این پایان‌نامه بعد از آن در رشته زبانشناسی آلمانی به یکی از منابع درسی دانشگاه «فیلیپس» شهر « ماربورگ» تبدیل شد.

او دکترای خود در در رشته زبانشناسی آلمانی می‌گیرد و چند سال هم در دانشگاه «فیلیپس» تدریس می‌کند.

من اسکندر آبادی را همیشه از صدایش می‌شناختم. به‌ویژه برنامه جالبی که در دویچه با عنوان «آواهای کمتر شنیده شده از دیروز تا امروز» دارد. وقتی این برنامه را گوش می‌کردم تسلط او به موسیقی و حواشی آن برایم بسیار جالب بود. اما امروز متوجه شدم او در موسیقی هم دستی بر آتش دارد.  

می‌گوید: از ۱۴ سالگی به‌عنوان نوازنده «ویولون» در رادیو اصفهان کار می‌کردم، ‌البته  به‌خاطر آن از پدرم کتک‌ها خوردم (با خنده). اما من با عشق ویولون می‌نواختم و همه را به شنیدن صدای سازم از رادیو دعوت می‌کردم. خب سال‌ها بعد دوباره به کار رادیویی برگشتم؛ این‌بار در آلمان و دویچه وله.

او سابقه درخشانی در دنیای موسیقی دارد. علاوه بر کار در رادیو، به‌عنوان نوازنده ویولون با بانوان آواز ایران، «هایده»، «مهستی»، «مرضیه»، «شهلا سرشار»، «فرشته» و تا امروز با «سپیده رییس سادات» همکاری داشته است. با هنرمندان دیگری چون «عارف» و «ویگن» هم همکاری کرده است.

از آقای آبادی می‌خواهم در مورد فعالیت‌اش در دویچه وله توضیح بدهد.

-گزارشگر بخش فرهنگی هستم و هر روز یک مطلب روز شمار ارائه می‌کنم که در آن راجع به یک شخصیت ماندگار جهانی مطلبی کوتاه می‌نویسم. پادکستی به همراه دوست و همکار عزیزم خانم میترا خلعتبری با عنوان آواهای کمتر شنیده شده از دیروز تا امروز اجرا می‌کنیم. غیر از آن ترجمه هم می‌کنم و هر ماه یک مطلب آلمانی برای مجله دویچه وله می‌فرستم. کار دوم من به‌عنوان مشاور در سندیکای کارکنان دویچه وله است که برای دفاع از حقوق آنان کار می‌کنیم.

فعالیت بعدی من به موضوع معلولانی چون خودم مربوط می‌شود. در واقع وقتی نرم افزار جدیدی برای استفاده افرادی مانند ما می‌آید، من آن‌را آزمایش می‌کنم که آیا برای معلولان مناسب سازی شده یا خیر؟ این فعالیت دیگر من در دویچه وله است.

همان‌طور که اسکندر آبادی درباره کارش توضیح می‌دهد کتابی روی میز کارش توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. عنوان کتاب «از چشم نابینایان» است با ترجمه اسکندر آبادی.

از او می‌پرسم علاوه بر ترجمه این کتاب و تالیف کتاب «توماس مان» کارهای دیگری از این دست هم داشته‌اید؟

می‌گوید: کتاب «سمفونی پاسترول» که بخشی از کتاب «از چشم نابینایان» است به‌طور جداگانه توسط نشر «ماهی» و تاکنون چهار بار تجدید چاپ شده است. علاوه بر آن چند جلد کتاب هم دارم که بخاطر موضوع سانسور در ایران تاکنون منتشر نشده است. مثل کتاب «تاریخ تحول ادبیات نوین ایران» که ترجمه‌ای از«بزرگ علوی» است. یا ترجمه کتابی از «اشتفان تسوای»، که درباره زندان‌های دوران نازی هاست و من می‌خواستم با آن به زندان و شکنجه‌های ایران در دهه شصت و البته اکنون اشاره کنم.

اسکندر آبادی از مترجمان رسمی در آلمان است . برایم جالب است که او چگونه می‌تواند اسناد مهمی که به او داده می‌شود ترجمه کند. می‌گوید: دنیای دیجیتال همه کارها را آسان کرده است. من اسناد و مدارک را با کمک نرم افزارهایی که به من به‌عنوان نابینا در خواندن کمک می‌کند، ترجمه می‌کنم.

این همه توانایی درانسانی که یکی از حواس پنج گانه را ندارد برایم شگفت آور است. خیلی از ما انسان‌ها با وجود برخورداری از حواس پنج گانه و همه امکانات مادی و غیره خیلی از او عقب‌تریم. می‌پرسم راز این‌همه موفقیت در چیست؟ کاش آن‌قدر متواضع نبود و بیشتر از آنچه انتظار داشتم توضیح می‌داد. اما همین مختصر پاسخ‌اش هم برای شناختن بزرگی و موفقیت یک انسان کافی است.  

- تلاش کردم. گام‌های کوچک اما پیوسته برداشتم. حتی سختی‌ها و مشکلات را با دید مثبت و سازنده نگاه کردم و آنها را به‌عنوان مسأله‌هایی نگاه می‌کردم که باید برایشان راهکار پیدا کنم. به‌عنوان مثال اکنون در آستانه ۶۰ سالگی دارم نوازندگی پیانو یاد می‌گیرم. گرچه برایم سخت است، اما می‌دانم اگر هر روز مقدار مشخصی تمرین کنم،  بعد از مدتی تلاش، می‌توانم خیلی بهتر پیانو بنوازم.

در مسیر ششصد کیلومتری بازگشت از بن به برلین مدام به اسکندر آبادی و اسکندرهای دیگر ایرانی که می‌توانستند در کشورشان و برای آبادی آن کار کنند، اما مجبور به ترک وطن شده‌اند، فکر می‌کنم. مطمئن هستم روزی این اتفاق خواهد افتاد. مانند خورشیدی که سرانجام پس از دو روز هوای ابری و بارانی رخ زیباش را نشان‌مان داد.

بیشتر از فرهنگ و هنر