رواج کلبی مسلکی با نام نقد ادبی

نگاهی به رویکردهای کنونی در نقد ادبی افغانستان

دویچه‌وله 

در سال ۱۵۳۳ هانس هولباین، نقاش آلمانی که ساکن لندن بود، اثری خلق کرد که برای او شهرت و محبوبیت ماندگاری در تاریخ نقاشی به ارمغان آورد.

عنوان این نقاشی"سفیران" است. در کنار اهمیت این اثر به لحاظ معیارهای نقاشی دوران رنسانس، این اثر، یک زمین‌دار و یک مرد روحانی مربوط به قرن شانزدهم را در دو طرف اتاقی و میزی با اشیای گوناگون(کتاب، نقشه، جهان، عود و... )نشان می‌دهد.

اما اگر نگاه نزدیکی به این اثر انداخته شود، در پیش زمینه این نقاشی شکلی دیده می‌شود که در نگاه اول چون لکه‌ای به نظر می‌رسد، برای این که این شکل غریب در این اثر معروف به گونه واضحی به نظر برسد باید از زاویه کج به این اثر نگاه شود، این لکه، معروف‌ترین انامورفوسیس(کژتاب یا وارونه سازی) در تاریخ نقاشی است. اگر از زاویه کناری به این نقاشی نگاه شود، آنچه در پیش‌زمینه این تصویر از رو به رو به گونه لکه‌ای به نظر می‌رسد، شکل جمجمه یک انسان است. با نگاه کردن به این تصویر از این زاویه ناگهان، این تصویر به ظاهرعادی، شکل مرموز و غریبی پیدا می‌کند و آن جمجمه در پیش‌زمینه این اثر، که یک روحانی و یک نجیب‌زاده را در اتاقی اشرافی و با سمبل‌های دوران رنسانس نشان می‌دهد، لحن ترسناک و تیره‌ای به روایت این تصویر می‌دهد.  

هولباین با آوردن این شکل متضاد با سایر عناصر نقاشی در پیش‌زمینه اثر معروفش، چه چیزی را می‌خواهد بازگو کند. مفسران این نقاشی، جمجمه انسان در این تصویر را، در کنار کارکرد فنی(انامورفیک) آن، چیزی جز یادآوری مرگ نمی‌دانند، معنی ضمنی این جمجمه این است که هرقدر متمول، نجیب زاده و شاد یا دارای روحیات معنوی باشید در نهایت، مرگ برسر راه شما ایستاده است و تصویری که می‌تواند پرتره‌ای از انسان دوران رنسانس باشد، با تغییر زاویه دید، مبدل می‌شود به تصویری که مفهوم عمیقی از تضاد میان مرگ و زندگی را روایت می‌کند. حالا چرا این نوشته را که درباره اوضاع نقد ادبی در افغانستان است با توضیحی درباره اثر معروف "سفیران" هولباین آغاز کردم، می‌خواهم با ذکر این مثال در مقدمه این نوشته تأکید کنم که اگر متون ادبیات افغانستان را با این نقاشی مقایسه کنیم، منتقد ما در این آثار به دنبال چیست و از کدام زاویه می‌خواهد این آثار را ببیند، چه چیزی را می‌خواهد در این آثار ببیند و چه چیزی را در این نگاه می‌خواهد از نظر بیندازد؟ شما می‌توانید در این اثر هولباین روح علمی دوران رنسانس را همراه با شور و ماجراجویی‌های آن در نمادهای علمی روی الماری(اشیایی در اشکال هندسی، و نقشه زمین و کتاب‌های باز) ببینید، یا همچنان می‌توانید تضاد میان دین و سکولاریسم را در این اثر ببینید، همچنین می‌توانید با کج کردن زاویه دید تم مرگ را که جمجمه روایت‌گر آن است بر تمام اثر تعمیم دهید.

 

یادمان باشد که نگریستن به آثار هنری چه نقاشی هولباین، چه آثار شکسپیر و وردزورث یا آثاری از شعر معاصر افغانستان به عنوان نظام‌های نشانه‌ای از هر زاویه‌ای مقدور و ممکن است، اما گمان من این است که خیره شدن به آثار ادبی از یک زاویه دید جهت‌دار و ایستادن و باقی ماندن در آن زاویه دید، به ویژه زمانی که این زاویه دید، سیاسی و شخصی نیز باشد، نقد ادبی را در افغانستان از مسیری که باید طی کند منحرف کرده است. مشکل دوم نقد ادبی ما، کاربست نادرست نظریه است، با باز شدن پای سایر حوزه‌های علوم انسانی به حوزه نقد ادبی، این دانش حالا می‌تواند از امکانات تحلیلی سایر رشته‌های علوم انسانی بهره وافر گیرد، اما شرط موفقیت این رویکردها این است که منتقد حداقل با یکی از این علوم آشنایی تخصصی داشته باشد. در کشورهای دیگر نقدهای میان رشته‌ای در اکثر موارد براساس نیازهای آکادمیک و در محیط‌های آکادمیک و زیر نظارت علمی استادان این حوزه‌ها انجام می‌شوند، حتا نقدهایی نیز که در فرم های غیر اکادمیک و آزادتر برای روزنامه ها و مجلات نوشته می شوند، به واسطه آنانی نوشته می شوند که در حوزه ای که نقد می نویسند دانش تخصصی و تجربه نوشتن دارند، نقد میان رشته‌ای در افغانستان، اما به خوانش پراکنده وسطحی سایر حوزه‌های علوم انسانی و سرهم کردن متن‌های مبهم و بدریخت و غیر مفید به حال ادبیات منجر شده است.

تحلیل فلسفی، روان شناختی، یا زیبایی شناسانه یک اثر بدون آن که منتقد با اصول یکی از سه دانش نامبرده آشنایی داشته باشد چگونه می‌تواند به نقدی راهگشا در افغانستان بینجامد، نوشتن نقد بر اساس نقل قول از فلان دانشمند و یادداشت برداری‌های ناشیانه از یک یا چند نظریه نمی‌تواند به جریان نقد در افغانستان کمک کند، آنانی که با نقد علمی و اکادمیک آشنایی دارند معنی این حرف را بهتر می‌دانند، حتا تعدادی که به یکی از این سه دانش دسترسی تخصصی دارند نیز از زاویه کج به آثار ادبی می‌نگرند. حوزه ادبی ما با تأثیر پذیرفتن از رواج بی رویه و افراطی نظریه در دهه هفتاد در حوزه ادبیات ایران، مرعوب این فضا شد و آن روش نوشتن با کیفیتی بسیار نازل در افغانستان رواج یافت و با کینه‌های شخصی، زخم‌های قومی، سنتی و ایدئولوژیک در آمیخت و حوزه ادبیات را متأثر کرد. در افغانستان در یک دهه اخیر برای حملات شخصی نیز از دانشمندان حوزه‌های گوناگون علوم انسانی نقل قولی را ذکر می‌کنند. اکنون نقل قول‌های فلسفی در نفی نویسندگان و شاعران، در افغانستان جای نقل قول‌های دینی را که در نفی دگراندیشان سال‌ها به کار می‌رفت گرفته‌اند و شمار کسانی که به گونه آماتور به ادبیات می‌پردازند در تشدید این فضا همچنان نقش دارند.

 مشکل از آنجا ناشی می‌شود که اکنون و با عام شدن رسانه‌های اجتماعی مرجعیت ادبی از میان رفته است، البته منظور من از مرجعیت داشتن نهادی چون ولایت فقیه در حوزه ادبیات نیست، بلکه پایگاه‌ها و نهادهای تخصصی و حرفه‌ای برای بررسی آثار ادبی است، جایی که بتواند با نشر مقالات معیاری دست نویسنده گان آماتور/ناشی را از حوزه بررسی‌های ادبی کوتاه کند، امروز هیچ پایگاه مشروعی برای جدا کردن سره از ناسره در نقد و ارزیابی های ادبی وجود ندارد، آنارشی حاکم بر حوزه ادبی و رسانه‌های اجتماعی آسیب بزرگی به حوزه ادبیات وارد کرده است و این حوزه را از سرزندگی و رمق انداخته است.

 رسانه‌های اجتماعی به‌گونه غافلگیر کننده‌ای کیفیت زندگی ما را در بیش از یک دهه اخیر تغییر داده‌اند، این تغییر کیفی زندگی در تمام سطوح قابل مشاهده است، از تغییر کیفی زندگی خصوصی و شخصی تا دگرگون شدن زندگی اجتماعی ما از پی‌آمدهای آشکار عام شدن رسانه‌های اجتماعی در افغانستان‌اند، امروز هرکسی با در دست داشتن یک صفحه مجازی با هزاران انسان در ارتباط است و می‌تواند هر مساله‌ای را با هر کیفیتی در معرض دید و قضاوت همگان بگذارد، در هیچ جای جهان مانند افغانستان زندگی واقعی به نفع زندگی مجازی عقب نشینی نکرده است، عقده‌های سرکوفته، فرهنگ بسته و عدم تساهل در زندگی واقعی باعث شده است تا فضای مجازی در افغانستان به محل زندگی دائمی آدم‌ها در گروه‌های سنی گوناگون مبدل شود. حقانیت دیدگاه‌ها در چنین فضایی تا به دانش و تخصص مرتبط باشد به گروه دوستان و هم‌فکران قومی، زبانی، تباری، منطقه‌ای یا حتا ذوقی مرتبط است، آنچه با نام نقد ادبی در چنین فضایی در افغانستان انجام می‌شود از دو حالت به دور نیست، یا ادای دین دوستی و مشترکاتی چون قومیت و زبان و نژاد است، یا کینه‌جویی و هجمه که در هردو صورت نقد ادبی را از هدف اصلی‌اش که گشودن افق‌های متنوع به روی مخاطب و استعلای مخاطب تا حد مشارکت در تجربه عمیق هنرمند است منحرف می‌سازد. حالت سوم که نقد علمی و حرفه‌ای باشد به دلیل نبود مجلات علمی و مرجعیت در حوزه نقد ادبی در میان هیاهوی فضای مجازی اکنون ناپدید شده است. ما در آثار هنری در افغانستان آنجایی که موضع سلبی اتخاذ می‌کنیم جز تصویری که خود می‌خواهیم ببینیم و نشان دهیم نمی‌بینیم. در افغانستان پس از فروپاشی طالبان که پیامدش یک دهه امید در زندگی اجتماعی و سرزندگی در حوزه ادبیات بود، اکنون ما در "زمانه انکار" به سر می بریم.

پرسشی که در مقدمه بسیاری از کتاب‌های نقد ادبی پیش کشیده می‌شود این است که نقد ادبی چه اهمیتی دارد؟

آیا صرف مراجعه مستقیم به آثار ادبی و لذت بردن از آن ها کافی نیست؟ چرا ما باید به نظریات دیگران درباره آثار ادبی مراجعه کنیم و بها بدهیم، و نظریات این میانجی‌ها به فهم ما از آثار ادبی چه یاری ای می رسانند یا در مجموع به فرایند آفرینشی چه کمکی می‌توانند انجام دهند.

آنچه مسلم است این است که با وجود همه این پرسش‌ها درباره لزوم یا عدم لزوم نقد ادبی، بررسی آثار ادبی در مغرب زمین تاریخ دست کم ۲۵۰۰ ساله دارد. ابراز نظر درباره آثار ادبی در غرب، از اندیشمندانی چون افلاطون و ارسطو آغاز و تا ییتس و الیوت و سارتر و رولان بارت در قرن بیستم می‌رسد. این اندیشمندان از یونان باستان تا قرن بیستم و تا امروز درباره ماهیت ادبیات و پیوند آن با جامعه، تاریخ و اخلاقیات حرف زده‌اند.

در قرن بیست و با توسعه علوم انسانی رویکردهای متفاوتی در نقد ادبی پدید می‌آید؛ نقد روان شناسانه، به دنبال انگیزه‌های نا آشکار کاراکترهای اثر و نویسنده‌هاست، نقد جامعه شناختی، درباره پیوند میان اثر و جامعه‌ای که اثر ادبی مولود آن است سخن می‌گوید، نقد مردم شناسانه به دنبال این می‌گردد که چگونه اساطیر و سنن قدیم هنوز در آثار ادبی ادامه می‌یابند. نقد فیمینیستی می‌خواهد بداند که در نوشتن اثر و همچنین مواجهه خواننده با اثر، جنسیت چه نقشی می‌تواند ایفا کند، آیا اثری که نوشته شده است، نگاه سنتی به زنان را به چالش کشیده است یا آنرا تأیید کرده است، هرکدام این رویکردها تلاشی هستند برای گشودن افق‌های تازه‌ای در یک اثر. همان گونه که در بالا ذکر شد، این رویکردها به آثار ادبی، ریشه در نیازهای تخصصی سایر حوزه‌ها دارند و از روی ذوق انجام نمی‌شوند، به‌عنوان نمونه طرفداران حوزه نقد مارکسیستی زمانی که اثری را بررسی می‌کنند، می‌خواهند میان اثر ادبی و شرایط عینی زندگی و حتا شیوه‌های تولید نعمات مادی رابطه‌ای بیابند، می‌خواهند ببینند این اثر ادبی آیا بخشی از کارکرد ایدئولوژیک روبناست یا به قول نظریه پردازانی چون آلتوسر، ماشری یا تری ایگلتون، آثار ادبی واجد اندازه‌ای از خودمختاری و استقلال‌اند و حتا گاهی می‌توانند در آشکارکردن ایدئولوژی‌های سرکوب‌گر ما را یاری رسانند. سایر حوزه‌های نقد ادبی نیز از سر چنان نیاز علمی‌ای از موضع یک "Discipline"، دست به تحلیل آثار ادبی می زنند، جالب این است که در افغانستان به‌عنوان نمونه شماری از منتقدین، نظریه مرگ مولف بارت را تا جایگاه رویکردی قدسی بالا می‌برند، این در حالی است که از زمان بارت تاکنون نظریه پردازان فراوانی این نظریه را نقد کرده‌اند. دوستان علاقه‌مند نظریه ادبی از جمله می‌توانند رساله "Theories of authorship and intention in the twentieth century" که در اینترنت به شکل پی‌دی‌اف در دسترس است را بخوانند. مرگ مولف بارت برای منتقدین ادبی در سایر کشورها هرگز وحی منزل نبوده است، امروز اتفاقاً به دلیل همین گشودگی متن به روی تفسیرهای گوناگون که بارت و پیش از او اهالی نقد نو انگلیسی/آمریکایی از آن سخن می‌گفتند، امکان ورود سایر حوزه‌های علوم انسانی به متن‌های ادبی میسر شده است، حتا نظریه‌ای چون نقد جنیست یا نقد فیمینیستی اتفاقاً در جستجوی نیت مولف و پیوند اثر و ارزش‌های حاکم جامعه است، این رویکرد یک بار دیگر ادبیات را با بیرون از حوزه دلالت درونی‌اش پیوند می‌زند، یا نظریه تحلیل گفتمان که صورت تکامل یافته نقد مارکسیستی است و متون هنری و غیرهنری را حتا به شیوه نقد مارکسیستی کلاسیک بازنمایی‌های جهت‌دار ایدیولوژیک -به قول نقد مارکسیستی کلاسیک- یا بازنمایی های گفتمانی به قول طرفداران نظریه گفتمان می داند و در پی برملاسازی سویه پنهان متونی است که کارکردهایی از گفتمان های مسلط اند، حتا در همان زمان زندگی رولان بارت، فوکو مولف را کارکردی از گفتمان خوانده بود و استقلال متن را به نفع ساختارهای تولید اجتماعی معنا(گفتمان) زیر سوال برده بود، چه کسی می‌تواند اثبات کند که نقدی که رابطه میان دو حوزه نظم نمادین(اثر ادبی و جامعه) را با خوانشی خلاقانه پیوند می‌زند کاری غیرزیبایی شناسانه انجام داده است؟ اما در افغانستان کاربست هر نظریه‌ای به معنای انکار ابدی سایر نظریه‌هاست، کاربست چند نقل قول از یک یا چند فیلسوف مشروعیت باورنکردنی‌ای به متن‌های بی سرو ته در این سرزمین بخشیده است. باید نقد ادبی در افغانستان از شر "نقل قول" رهایی یابد و مانند سایر کشورها با پرداخت‌های تخصصی و حرفه‌ای از این نظریات همراه گردد.

بازهم بر می‌گردیم به همان پرسش نیاز نقد ادبی، هرگاه این نظریات در کنار جریان‌های آفرینشی نمی‌بودند و ما تنها با متن‌های ادبی مواجه می‌بودیم، چگونه می‌توانستیم، شاعران و نویسندگان را در رده‌بندی‌های کلاسیک، کلاسیک نو و مدرن دسته‌بندی کنیم؟ چگونه می‌توانستیم میان انواع ادبی چون، حماسه، تراژدی و کمدی تفکیک قائل شویم؟ چگونه سبک‌های گوناگون شعری را می شناختیم؟ چگونه بی مدد جستن ازعلومی چون مردم شناسی، روان شناسی و فلسفه لایه‌های پنهان آثار ادبی را برملا می‌کردیم، باز هم می‌گویم اگر دانش‌های گوناگون بشری پنجره‌هایی تازه به سوی ادبیات نمی‌گشودند، ما حالا از درک چنین حقایقی در شاهکارهای ادبی محروم بودیم. بنابراین اگر نقد ادبی نبود، اگر این همه رشته در کار کند و کاو رازهای آثار ادبی نمی‌شدند چگونه تحول ادبی اتفاق می‌افتاد و مخاطبان خاص و عام ادبیات با چنین لایه های معنایی آشنا می‌شدند. ما بدون آگاهی ژرف از دانش ادبیات و آشنایی درست از سایر حوزه‌ها چگونه می‌توانیم ارزش آثار ادبی را توضیح دهیم، جایگاه نویسندگان و آثارشان را تعیین کنیم و لایه‌های پنهان آثار را آشکار سازیم.

اگر در پایان این نوشته به مشکلات جریان نقد ادبی افغانستان اشاره کنیم به گونه مشخص به این مسائل می رسیم:

 در قدم اول غیر تخصصی بودن نوشته‌هایی که با نام نقد ادبی در شماری از مجلات، روزنامه‌ها یا فضای مجازی منتشر می‌شوند از مشکلات اساسی این جریان‌اند، امروز جای برخوردهای حرفه یی و مبتنی بر نظریه و دانش ادبی در نقد ادبی را قضاوت‌های بی معیار و حتا در بسیاری موارد نوشته‌های فیس‌بوکی در حد یک یا چند پاراگراف گرفته است. این در حالی است که نقد ادبی بدون دانش عمیق از ادبیات به عنوان یک دانش مستقل با معیارها و ضوابط معین و به خصوص بدون شناخت دقیق معیارهای یک ژانر ادبی کاملاً ناممکن است. در کنار آنکه امروز نقد ادبی فراتر از بحث فنی ادبی از طریق دانش‌های دیگری نیز انجام می‌شود که داشتن دانش صحیح و هرچند نسبی در یکی از آن علوم شرط اساسی است.

برخورد شخصی و گروهی با آثار ادبی یکی دیگر از مصائب نقد ادبی ما است، ممکن است نویسندگان باهم اختلافاتی در زندگی شخصی و اجتماعی داشته باشند، اما در مواجهه با آثار ادبی باید خصومت‌های شخصی را دخالت ندهند، و به اثر ادبی همان گونه که هست بنگرند. سخن معروف متیو آرنولد در مقاله"The function of criticism at the present time" است که منقتد باید آنگاه که قلم به دست می‌گیرد از دخالت انگیزه‌های شخصی‌اش بپرهیزد و برای نقد آثار، آن موضعی را داشته باشد که آرنولد از آن با نام"disinterestedness" یا بی طرفی یاد می‌کند. در افغانستان اما منتقد واجد چنین جایگاهی نیست و بیشتر با حب و بغض‌های شخصی به سراغ آثار ادبی می‌رود. به عبارت دیگر، اثر ادبی بهانه‌ای می‌شود برای عقده گشایی‌های یک "منتقد" و مجازات یک نویسنده.

یکی از علت‌های دیگری که نقد ادبی افغانستان را با پریشان رفتاری رو به رو کرده است درک نادرست از زمینه‌های رشد و بالندگی ادبیات است. بسیاری عقیده دارند که ادبیات در افغانستان به این دلیل رشد نمی‌کند که نقد ادبی جریانی محافظه کار است و علت اینکه آثار عظیم در ادبیات معاصر افغانستان پدید نمی‌آید کمبود یک تیغ دو دم یا شمشیر آخته در میدان نقد ادبی است. با همین تصور است که میدان ادبیات افغانستان در حال سرخ شدن از خون کتاب و نویسنده است. عده‌ای برای رفع این کمبود در میدان ادبیات افغانستان تیغ دو دم در دست گرفته‌اند و نزدیک است این حوزه را کاملاً از رمق و زندگی تهی کنند. این خشم که می‌تواند دلایل دیگری نیز داشته باشد- بدر تا دریده نشوی- همچنین ناشی از نگاهی سطحی به ادبیات و زمینه‌های رشد و بالندگی آن یا عوامل عقب ماندن آن است. به‌عنوان نمونه یکی از دلایل عام شدن مخاطبان ادبیات در قرن نوزدهم انگلیس انقلاب صنعتی است، این انقلاب در انگلستان باعث به وجود آمدن طبقه متوسطی شد که از سواد لازم برای خواندن رمان‌های قرن نوزدهم انگلیس بهره‌مند بودند. آن‌هایی که فکر می‌کنند ادبیات افغانستان را هتاکی و حمله نجات می‌دهد در اشتباه هستند. بالندگی ادبیات با تحول جنبه‌های دیگر زندگی در ارتباط است. امنیت، توسعه اقتصادی که در نتیجه، باعث بالا رفتن نرخ سواد از یک سو و از سوی دیگر باعث تقویت انگیزه‌های لذت‌جویانه مادی و معنوی در جامعه می‌شود، و شرایط اقتصادی و اجتماعی بهتر، باعث می‌شود تا زیر ساخت‌های لازم برای رشد ادبیات فراهم شود. چگونه ممکن است شکوفایی ادبیات داشته باشید بدون آنکه مجله ادبی داشته باشید، حلقه‌های ادبی داشته باشید، جشنواره‌های معتبرادبی داشته باشید، بازار نشر کتاب داشته باشید، جریان نقد ادبی فنی و حرفه‌ای داشته باشید، مخاطبان گسترده‌ای داشته باشید که با خرید آثار ادبی باعث شوند بازار نشر کتاب از رمق نیفتد و نویسندگان بتوانند از طریق عرضه آثارشان به بازار نشر زندگی‌شان تأمین شود. هرگونه آسیب‌شناسی ادبیات در افغانستان باید از چنین چشم‌اندازی به علت‌های عقب‌ماندگی ادبیات افغانستان بنگرد و گرنه گزینش روش‌های غیرعقلانی و از سر کینه و خشم راه به جایی نمی‌برد.

نبود مرجعیت در نقد ادبی یکی از مشکلات دیگری است که پای نویسندگان آماتور/ناشی و پر ادعا را به حوزه نقد و نظریه ادبی کشیده است. در افغانستان باید مجلات ادبی به وجود بیاید که از یک سو در آن‌ها مرز روشنی نقد علمی، حرفه یی و نقد ذوقی کشیده شود و از سوی دیگر تفکیک میان آثار برجسته، متوسط و بی کیفیت را به دور از حب و بغض شخصی و با تعهد به روح علمی نقد ادبی، در دستور کار قرار دهد. این مجلات باید توسط متخصصان و افرادی که مطالعات جدی در حوزه ادبیات دارند اداره شود. بازهم می‌گویم این مرجعیت در بررسی ادبیات، نه به معنای محدود کردن بیان آزاد درباره ادبیات است که آن چیز دیگری است و نقد ادبی چیزی دیگر، بلکه مراد جلوگیری از رواج نوشته‌های غیر فنی با نام نقد ادبی و میدان‌داری افراد غیر متخصص در حوزه ادبیات است.

ادبیات با انکار و دهن کجی و آنارشی به رشد و بالندگی نمی‌رسد، ادبیات همسو با تحول در سایر جنبه‌های اجتماع به رشد و بالندگی می‌رسد و بدون شک جریان‌های فنی و حرفه یی نقد ادبی می‌توانند رشد کیفی این جریان را ضمانت کنند. باید صبور بود و تا آنجا که مقدور است کار به سامان کرد و از روح علمی و منطق گفتگوی حرفه یی درباره ادبیات دفاع کرد.  

بیشتر از فرهنگ و هنر