در قرنطینه به آستانه جنون رسیده‌ایم

واقعیت را بپذیریم و به جای پنهان کردن سرخوردگی‌ها آن‌ها را با هم در میان بگذاریم

حال و هوای این قرنطینه دوم، شبیه قبلی به نظر نمی‌رسد - JOHN THYS / AFP

بگذارید بگویم دارم خل می‌شوم، حتی اگر به قیمت خل‌وچل به نظر رسیدنم تمام شود. حرف کسانی را هم که می‌گویند هنوز خل نشده‌اند، باور نمی‌کنم. انگار پذیرش واقعیت، سالم‌ترین راه گذر از هر آن چیزی است که در حال حاضر، هریک از ما درگیر آن هستیم. ماسک‌های همه از روی صورتشان لیز می‌خورد.

مرد دوچرخه‌سواری در پارک بر سرم هوار کشید: «حواست به سگت باشد!» من هم سرش جیغ زدم: «این پارک، عمومی است!» مردک که رکاب‌زنان دور شد، تازه یادم افتاد هردو سگ‌ من قلاده دارند. کاش گفته بودم: «قلاده دارند کله ‌کدو!». یک بار دیگر که سگ‌ها را برده بودم بگردانم، دو مرد جوان که در تاریکی از کنارم رد می‌شدند خوشمزگی‌شان گل کرد و یکی‌شان گفت: «در جیبم چاقو دارم!» و بیخودی خندید. فریاد زدم «اصلا خنده نداشت» و باز بلافاصله متوجه شدم اگر گفته بودم: «من هم چنگال دارم!» به چشم بچه‌هایم چه قهرمانی می‌شدم. لعنتی! انگار فنر شوخ‌طبعی‌ام هم در رفته است. باید به زودی دوباره روی صحنه بروم و جا بیندازمش. اگر چند ماه دیگر در قرنطینه بمانم، بزن بهادر محله می‌شوم.

حال و هوای این قرنطینه دومی، شبیه قبلی به نظر نمی‌رسد. در آن قبلی، هوا چنان آفتابی و معرکه بود که حال آدم را خوب می‌کرد و تازه امیدوار بودیم که «تا کریسمس این بساط جمع ‌شود». کریسمس هم آمد و رفت. اصلا مگر حالیمان شد؟ خیلی از همسایه‌هایم هنوز چراغانی‌ها را خاموش نکرده‌اند. خودم هم حلقه گل کریسمسم را برداشته‌ام و از داخل به در آویزان کرده‌ام. زنگ‌های سورتمه و فرشته‌ها را به این امید آویزان کردیم که کریسمس واقعی از راه برسد و دوباره خانه از دوستان خانوادگی و همسایه‌ها و از روبوسی‌ها، پر شود.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

در این قرنطینه دوم، با آن که خیلی‌ها واکسن زده‌اند، هر روز دست و پا می‌زنیم که خود را از چنگ غم و ناامیدی بیرون بکشیم. اخبار غم و غصه و وحشت دیگر عادی شده‌اند و مشکل بتوان این اندوه را حتی با سخت‌ترین برنامه‌های ورزش روزانه «جو ویکز» هم از بین برد. همین چند وقت پیش دوستی را در آغوش گرفتم که خبر مرگ پدرش را به او داده بودند. پدرش ۶۴ سال بیشتر نداشت و بر اثر کووید-۱۹ مرد. (این دوستم در حلقه نزدیکانم است. در زمانه‌ای به سر می‌بریم که باید بغل کردن دوستانمان را هم توجیه کنیم وگرنه ممکن است با اتهام قتل عمد مواجه شویم.)

دوست دیگرم ۳۵ سال بیشتر ندارد. شوهرش در ماه ژوئن به دلیل سرطان مرد و من از او و دختر عزادار هفت ساله‌اش در حد توانم حمایت کردم اما برای التیام اندوه طاقت‌فرسای آن‌ دو و این فقدان هولناک مضاعف، راهی ندارم جز آن که همراه و همدمشان باشم. در این شرایط باید انبوهی از دوستان و اعضای خانواده به خانه‌شان رفت‌وآمد می‌کردند تا از غم و دردشان بکاهند اما آن‌ها بیشتر اوقات تنها هستند. با علم به این که خیلی‌ها در شرایط مشابهی به سر می‌برند، تنهایی عزاداری می‌کنند و عزیزشان به نقطه‌ای روی یکی از نمودارهای اداره ملی آمار تبدیل شده است. گمان نمی‌کنم بشود دست‌کم ذره‌ای خل نشد.

پارسال این موقع در جهان دیگری می‌زیستیم که همگی سرشلوغی را نشانه «موفقیت» می‌دانستیم. «چطوری؟ سرت شلوغ است؟» و «وای خدا! وقت نکردم کسی را بببینم؛ از بس سرم شلوغ بود». سرشلوغی یعنی می‌توانی قبض‌ها را بپردازی، غذا و لباس گرم بخری اما از جنبه‌های دیگر، گور بابای سرشلوغی. سرشلوغی طاقت‌فرسا است. سرشلوغی یعنی وقت نداشته باشی به مامانت زنگ بزنی و خیال کنی همین که پیام متنی کوتاهی در واتس‌اپ برای کسی می‌فرستی یعنی با او «در تماسی».

خیلی وقت‌ها شده که برادرم را «کمی تا قسمتی کولی» بنامم چون می‌تواند کل وسایلش را در ساک دستی کوچکی جا دهد و با دوستانش دورهم جمع می‌شوند و ساعت‌ها گپ بزنند؛ در عوض من عین آن پرنده جاده‌نورد این‌ور و آن‌ور می‌دوم، آخر سرم خیلی شلوغ است عزیزانم. «سرشلوغی» یعنی وقتی هم که حرف می‌زنیم به جای آن که از احساساتمان بگوییم، درباره کار حرف بزنیم. در این دوران ترامپی، احساساتی بودن را به «ضعیف بودن» تعبیر می‌کنند ولی ضعیف‌ترین آدم کسی است که به خودش توجه نکند.

چندی پیش زنی در پارک، سر صحبت را با من باز کرد. همان‌طور که سگ‌هایمان را می‌گرداندیم، زن از اضطرابش حرف می‌زد اما ناگهان به خودش آمد و گفت «وای ببخشید، دارم طوری با شما حرف می‌زنم انگار روانکاوم هستید.» این خیلی خوب است. دقیقا باید همین‌طوری با هم حرف بزنیم. مخصوصا در دوران قرنطینه که از زندگی و دوستان همیشگی‌مان محرومیم.

اگر حس می‌کنیم نیاز به ارتباطی صمیمانه با غریبه‌ها داریم، این احساسمان را با آن‌ها درمیان بگذاریم. من وضعیت هوا را خودم می‌دانم، می‌خواهم بدانم حال دیگران چطور است. پیش آمده که کسی از من پرسیده: «شاپی حالت چطور است؟» و جواب داده‌ام: «خل‌وچل شده‌ام، ممنون. شما چطورید؟» آن‌ وقت‌ها واقعا حالم بهتر شده‌ است.

این مقاله ترجمه صحیح و صادقانه از منبع اصلی است و نظرات ابراز شده لزوما نمایانگر نظرات ودیدگاه ایندیپندنت فارسی نمی باشد.

© The Independent

بیشتر از دیدگاه