سقوط از بلندای وقایع کوی دانشگاه ۱۳۷۸

نگاهی به رمان «نیمه آذر هفتادونه» امیر احمدی آریان

احمدی آریان، این بار در زبان فارسی، به روایت اندوهباری از روزهای پس از واقعه کوی دانشگاه نشسته است - Mrhripublication

«مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد، می‌تواند بی‌هیچ رنجی ۱۰۰ سال در زندان بماند؛ چون آن‌قدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود.» این قطعه از کتاب «بیگانه» آلبر کامو، نویسنده فرانسوی، سرآغاز رمان «نیمه آذر هفتادونه» امیر احمدی آریان است. نویسنده، مترجم و منتقد ادبی که چند سالی است به آمریکا مهاجرت کرده و در تازه‌ترین اثر خود، یک‌ بار دیگر به لایه‌های زیرین اجتماع نقبی زده و شرایط حاکم بر جامعه دوران دانشجویی خود را به تصویر کشیده است.

احمدی آریان که چهار سال پیش با رمان «وقتی نهنگ یونس را بلعید» به زبان انگلیسی توانست زندان اوین و محبوسان و دربندان سیاسی‌ــ‌‌کارگری این سال‌ها را به تصویر بکشد، این بار در زبان فارسی، به روایت اندوهباری از روزهای پس از واقعه کوی دانشگاه (۱۳۷۸) نشسته است.

«نیمه آذر هفتادونه» رمانی است که سال‌ها به دلیل اعمال سانسور در توقیف بود و نویسنده بعد از ۱۷ سال آن را به نشر مهری در لندن سپرده است. این رمان آزادشده از بند سانسور با نابینا شدن دوست راوی آغاز می‌شود. حمید از پشت تلفن می‌شنود که علی سیاه در اثر مصرف الکل تقلبی کور شده است. حمید همان‌طور که از زندگی تیره علی سیاه گزارشی می‌دهد، به‌تدریج نقطه‌اشتراک‌ها با این دوست دوران بطالت راوی آغاز می‌شود: «از روزی که کور شدم، یک دقیقه هم نشده به اون روز فکر نکنم. روزی هزار بار مرورش می‌کنم. با تمام جزئیات.» و این روزی است که آن‌ها به دلیل مصرف حشیش در پارک ساعی دستگیر و به پاسگاه برده می‌شوند تا جواب پس بدهند. علی در برابر رفتار خشن افسر نیروی انتظامی تاب نمی‌آورد و به او حمله می‌کند و همه‌چیز در تاریکی می‌رود.

«رمان نیمه آذر هفتادونه» داستان سقوط است. مانند عبارت عاریه گرفته‌شده اولیه از «بیگانه» کامو و همچون شخصیت‌های دیگر او که اغلب در حال سقوط‌ند و در جست‌وجوی سقوطی زیبا هستند، شخصیت‌های این رمان نیز در حال سقوطند؛ اما به زیبایی سقوط فکر نمی‌کنند. گرفتار شدن در مهلکه نیستی فرصت تصمیم درباره سقوط زشت و زیبا را از آن‌ها گرفته است.

حمید، شخصیت اصلی رمان، از پیش سقوط کرده است. دانشجوی خوزستانی دانشکده فنی تهران دچار سندروم تنگناهراسی است و در اتاقی که در و پنجره‌هایش بسته باشد، نمی‌تواند بماند. بیماری که از اهواز و جنگ و بمباران سال ۱۳۶۴ آغاز شده است. خانه را عراقی‌ها بمباران می‌کنند و راوی و مادرش زیر آوار می‌مانند. ساعت‌ها بعد در بیمارستان به هوش می‌آید و متوجه می‌شود مادرش را از دست داده است. احساس خفگی مدامی که راوی در طول رمان با آن درگیر است، به سبب همین گیر افتادن زیر آوار و تلاش برای زنده ماندن بر سرش آوار می‌شود. وضعیتی نمادین که ما را به آنچه در دهه ۷۰ و تمام این سال‌ها بر جامعه دانشجویی گذشت و می‌گذرد، نزدیک می‌کند؛ دانشجویانی که خود را زیر آواری خفه‌کننده می‌بینند. آن‌ها از دست رفته‌اند اما به قول کافکا، نویسنده شهیر چک، که می‌گوید: «در هرحال تو از دست رفته‌ای‌ــ پس باید دست بکشم؟ــ نه، اگر دست بکشی، از دست رفته‌ای» آن‌ها نیز دست از زندگی نمی‌کشند؛ زندگی که تفاوتی با مرگ ندارد.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

حمید در این سقوط به حشیش و موادمخدر پناه می‎‌برد و کابوس‌های دهه ۶۰ بیشتر و بیشتر در ذهنش روشن می‌شود؛ مراسم اعدام که در ذهن کودکی چون او نقش بسته است و آریان به‌خوبی وضعیت کودکانی را که در راه مدرسه یا هنگام گردش به مراسم اعدام برمی‌خوردند، شرح داده است: «دهه ۶۰ بود و مثل نقل‌ونبات در ملاعام اعدام می‌کردند. هفته‌ای یک بار در راه بازگشت در یکی از میدان‌های بزرگ شهر جمعیتی می‌دیدی که دور جرثقیل جمع می‌شدند در انتظار تماشای مراسم. این جور وقت‌ها با دوستم از اتوبوس پیاده می‌شدیم و می‌ایستادیم وسط جمعیت. به قرائت حکم گوش می‌دادیم و لحظه افتادن طناب دور گردن متهم را تماشا می‌کردیم و بالا رفتن جرثقیل و جان کندن متهم آن بالا. همه جزئیات را ذهن ۱۰ ساله‌مان به دقت ثبت می‌کرد. حتی بعد اینکه مردم پراکنده می‌شدند، همان اطراف می‌ماندم، زل می‌زدم به جنازه معلق از جرثقیل که مثل لباس آویزان از رخت در نسیم نواسان می‌کرد. منتظر می‌ماندم پایینش بیاورند، سوار آمبولانس کنند و ببرند.»

ثبت چنین لحظاتی در ذهن یک کودک و بازخوانی آن در تمامی عمر جنایتی است که آینده یک کودک را به ورطه نیستی خواهد کشاند. حمید در این یادآوری مداوم و سرگشتگی و حیرانی از وقایع اطرافش، ما را با خود به محل تحصیلش که دانشکده فنی دانشگاه تهران است، می‌برد. ورود راوی به این دانشکده آغازگر تصاویر سقوط حمید از بلندای برجی است که قرار بوده است محل تحصیل او باشد. حال او در آستانه مشروط شدن است و استادش حاضر نیست ۱.۵ نمره به او بدهد تا مشروط نشود. خطر اخراج در کمین راوی است. استادش به او می‌گوید:«حالا دیگه هر جعلقی دو تا کتاب هدایت و نمی‌دونم کی می‌زنه زیر بغلش، چهار تا روزنامه می‌خونه و دیگه خدا رو بنده نیست. همه درس و مشق رو ول کردند افتادند دنبال خاتمی و حجاریان و کی و کی. حالا دیگه دانشجو تو روی من می‎‌‌ایسته، طلبکار می‌گه نمره بده، بعد هم که نمی‌دی کلفت بارت می‌کنه. شماها دارید مملکت رو به خاک سیاه می‌کشونید.»

نویسنده سپس به سراغ کوی دانشگاه می‌رود و این کروکی او از وضعیت حاکم بر کوی پس از واقعه کوی دانشگاه با تلخی و شکوه، آغاز می‌شود: «کوی دانشگاه تهران حال‌وهوای زندان را داشت. زندانبانی در کار نبود و لباس یک‌شکل تن کسی نمی‌کردند، نه ساعت هواخوری داشت و نه بازجو اما اتاق‌هایش سلول بود. در اتاق‌های هشت متری چهار جوان ۱۹ ساله را جا داده بودند که زندانبان هم باشند.»

راوی در ادامه گزارشش از کوی دانشگاه تهران، به سراغ وقایع تیرماه ۱۳۷۸ می‌رود: «این وضعیت ادامه داشت تا تیر ۱۳۷۸. آن شب او و فرزاد در اتاق خواب بودند که در شکست و دو مرد سیاهپوش باتوم‌به‌دست وارد شدند. میلاد از خواب پرید و پرسید چه می‌خواهند. مرد داد زد: خفه شو بچه مزلف! موهایش را از پشت گرفت و از تخت کشیدش پایین و پرتش کرد روی زمین. هر دو با لگد به جانش افتادند. آن وسط فرزاد می‌خواست از اتاق در برود که سرباز مهاجم متوجه شد. با باتوم به کمرش زد و هر دوشان به جانش افتادند. فرزاد را که کتک می‌زدند، میلاد با وحشت نگاه می‌کرد. بعدها خودش گفت که می‌خواست نفس بکشد ولی نمی‌توانست. ریه‌هایش از کار افتاده بودند و هوا واردشان نمی‌شد. با چشم‌های وق‌زده، مجسمه‌وار کتک خوردن فرزاد را تماشا کرده بود.»

رمان «نیمه آذر هفتادونه» احمدی آریان سال ۱۳۸۵ نوشته و پس از گذشت ۱۷ سال به ناشر سپرده شده است تا وقایع اواخر دهه ۷۰ شمسی را از زاویه‌ای دیگر شاهد باشیم؛ زاویه‌ای که شاید کمتر به آن پرداخته شده است. رمان با وجود کوتاه بودن، مملو از حادثه و اتفاق است. از وقایع جنگ تا اعدام‌های خیابانی و زندگی شانسی جوانانی که هیچ امیدی به فردا ندارند. همه‌چیز شانسی است. نویسنده نشان می‌دهد که جوانانی نظیر حمید دو زندگی دارند: زندگی بیرونی و زندگی ذهنی و عجیب نیست که جوانانی نظیر او زندگی ذهنی را ترجیح می‌دهند. اینکه در کله خود زندگی کنند، بهتر است تا وارد کابوس دهشتناک حاکم بر شهر شوند. وضع چنان تاریک است که راوی قدرت تشخیصش را از دست می‌دهد و حالش رو به وخامت می‌گذارد. 

رمان با این تصویر از جوانان هنوز هم تازه است و مسائلش، مسائل روز است؛ چون داستان سقوط و بیگانگی جوان و دانشجو با اجتماعی ایدئولوژیک و اهرم‌های قدرت حاکم هنوز در حال تکرار است و همین باعث شده تا عاقبت دانشجو و جوانانی که از تنگناهراسی و کابوس‌های ظلمت در این دوران به تنگ آمده بودند، گسستن از بندها و خواست آزادی را رقم بزنند. درست مانند رمان «نیمه آذر هفتادونه» که خود را از بند اداره سانسور رها کرد.

بیشتر از کتاب