مثنوی موسی و شبان ۱۴۰۰

نسخه امروزی آن حکایت شیرین

کار سخت از حضرتِ باری مخواه

مثنوی موسی و شبان از معروف‌ترین قصه‌های مولوی است که حضرت موسی چوپانی ساده‌دل را در بیابان می‌بیند که قربان صدقه خدا می‌رود که دستت را می‌بوسم و پایت را می‌بوسم و کفشت را واکس می‌زنم (مثلاً) و اصلاً همه بزهای من مال تو!

موسی دعوایش می‌کند که این دری‌وری‌ها چیست می‌گویی؟ مگر خدا پسرخاله توست که این‌طور با او حرف می‌زنی؟ جمع کن. خفه شو.

چوپان بدبخت توی سر خودش میزند و زار و پشیمان سر به بیابان می‌گذارد. خدا هم موسی را دعوا می‌کند که مگر تو مرض داری؟ بدبخت شبان داشت به ما حال می‌داد تو زدی توی ذوقش. اصلاً طفلک را رد صلاحیتش کردی. عوض اینکه برای من لابی‌گری کنی، بنده‌ها را دور من جمع کنی، فراری‌شان می‌دهی. تو برای وصل کردن آمدی؟ یا برای فصل کردن آمدی؟

خلاصه موسی شرمنده، می‌رود شبان را پیدا می‌کند. از دلش در می‌آورد و... «هیچ آدابی و ترتیبی مجوی – هرچه می‌خواهد دل تنگت بگوی»

قصه موسی و شبان ما، نسخه امروزی آن حکایت شیرین و پر معناست.

موسی و شبان ۱۴۰۰

دید موسي آن شبان را پشت رل
آمده در شهر و می رانَد اتول
 
از تعجب باز ماند او را دهان
گفت اينجا در چه کاري ای شبان؟
 
حيف آن صحرا و کوه و دشت نیست؟
در سرت اندیشه‌ برگشت نیست؟
 
در فراق بوي جاليز و علف
عمر تو در شهر خواهد شد تلف
 
حيف ِ گاو ِ شيرده، سرشيرِ ناب
شير شهري نيست جز مخلوط آب
 
تخم‌مرغ شهر دارد طعم خاک
مرغ شهري را پهن باشد خوراک
 
آن شبان گفتا که لطفاً اینقده
پند کمتر گوی و اندرزم نده
 
روستا مرحوم شد، ده سکته کرد
صورت سبزه ز غصه گشته زرد
 
غرق شد جاليزها در ديپرشن
دانه‌ شد پنهان به زير خاک و شن
 
چشمه يادش رفته که دارد وجود
ظاهراً الزايمر از سرچشمه بود
 
باغ ميوه مثل قبرستان شده
گاو شيری پاک بي‌پستان شده
 
از محیط زیست چیزی گر به جاست
یک وزیر دور از جان بی حیاست
 
جز گروهي پيرمرد و پيرزن
کس نمانده در ولايات وطن
 
کس نمانده توی ده، نزديک و دور
غير آخوند و مريض و مرده‌شور
 
تو نمی‌دانی مگر، حتي صمد
قسمتش شد که به آمریکا رود
 
گفت موسي پس «صمدآقا» بگو
يک کمي هم ضمناً از ليلا بگو
 
گفت: ليلا رفته دانمارکي شده
کارمند مرغ کنتاکي شده!
 
هر کسی شد یک طرف پرت و پلا
تا بماند دور از رنج و بلا
 
بنده هم قيد ده خود را زدم
با اميد حق به تهران آمدم
 
پس مسافرکش شدم مثل همه
می‌روی جایی، بگو، وقتم کمه!
 
گفت موسی می‌روم میدان تیر
هرچه می‌گیری، ز من کمتر بگیر!
 
گفت چوپان، می‌برم مفتی ترا
می‌رسانم هرکجا گفتی ترا
 
در عوض در بارگاه کبریا
یک کمی از بهر من مایه بیا
 
هست ماشینم قراضه جان تو
ناظر کارش بود چشمان تو
 
پس بگو از قول من با ذات حق
اگزوز من تازگی‌ها گشته لق
 
همچنين خواهم که الله الصمد
نو کند از بهر من کاسه نمد
 
این چراغ دست چپ هم فی‌المثل
هست کار ایزد عَزّوجل
 
گر نماید یک کمی نورش زیاد
از خدا دارم تشکر، تنکس گاد
 
برف‌پاک‌کن‌های من هم گشته کند
جان ندارد زیر باران‌های تند
 
تو بگو با آن خداوند جلیل
مشکلاتی باشدم از این قبیل
 
ایهاالموسای اللهُ مَعَک
دارم از بهر خدا آچار و جک
 
تو بگو با او به آکسنت عرب
پنچرالسوراخو لاستیک العقب
 
الذي تعویضکُم لاستیکنا
مثل یک باهوش میکانیکنا

الذی تعمیر جعبه دنده‌کُم
والذینَ او خدا، من بنده‌کُم
 
همچنین خواهش کن از یزدان پاک
یک کمی بنزین بریزد توی باک
 
راستش جز حضرت پروردگار
نيست در اطراف من تعميرکار
 
تو بگو از قول من با آن‌جناب
من شده شمع و پلاتينم خراب
 
گر خداوندم کند آن را عوض
می‌دهد مخلوق خود را کيف و حظ
 
گفت موسی ای شبان لطفاً خفه
من که نشنیده گرفتم ایندفه
 
هست لاستیکت اگر پنچر درک
حق تعالا را چه با لاستیک و جک
 
گور آن بابات و چرخ پنچرت
جعبه ابزارت خورد توی سرت
 
این‌چنین رفتار تو خیلی بده
هی به رب العالمین دستور نده
 
گر که هستی دلخور از رانندگی
لااقل قاصر نشو از بندگی
 
بلکه خیلی با تواضع با ادب
چیز معقولی بکن از او طلب
 
خاک بر سر این سخن‌ها نیک نیست
بچه‌جان یزدان که میکانیک نیست
 
حضرت باری ندارد هیچ هیچ
آشنائی با جک و آچار و پیچ
 
این سخن‌های تو باشد اشتباه
کار سخت از حضرتِ باری مخواه
 
گفت چوپان پس بگو با کردگار
شیخ را از قالب حیوان درآر
 
یک کمی او را بده عقل و شعور
تا ندزدد نان مردم از تنور
 
تا نباشد اینقَدَر دزد و دغل
یک کمی انسان شود حدّ اقل
 
ای خدا آخوند را آدم بکن
حرص و آز ذاتی‌اش را کم بکن
 
کرد موسی نقل گفتار شبان
تا چه فرماید خدای مهربان
 
وحی آمد سوی موسا از خدا
پست کن آچار و جک را بهر ما

***

www.tafrihbook.com

***

دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.

بیشتر از دیدگاه