آن‌ها که گفتند: «آری» آن‌ها که گفتند: «نه»

«شیطان وجود ندارد» فیلمی درباره‌ اعدام نیست، فیلمی درباره‌ وجدان است

خرس طلایی جشنواره برلین در دستان باران رسول‌اف دختر محمد رسول‌اف کارگردان ایرانی- TOBIAS SCHWARZ / AFP

آخرین و جنجالی‌ترین فیلم محمد رسول‌اف از چهار اپیزود تشکیل شده است؛ «شیطان وجود ندارد»، «به من گفت: «تو می‌تونی انجامش بدی»»، «روز تولد» و «مرا ببوس». چهار فیلم کوتاه که در کنار هم قرار گرفته‌اند. شاید تنها دلیل ساخته شدن اپیزودیک این فیلم، بهره بردن از خلأ قانونی در قوانین فیلم‌سازی در جمهوری اسلامی ایران باشد که در آن، فیلم‌های کوتاه نیاز به مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ندارند و یک فیلم بلند می‌تواند از چند فیلم کوتاه تشکیل شده باشد. چند سال پیش خانم رخشان بنی‌اعتماد آخرین فیلم خود، «قصه‌ها» را به همین شیوه ساخت و پس از کش و قوس‌های بسیار، سرانجام موفق به گرفتن مجوز اکران در ایران هم شد؛ گیرم بسیار محدود و زودگذر. 

تفاوت کیفی فیلم رسول‌اف تقریبا با هر فیلم دیگری که تا کنون در جمهوری اسلامی ایران ساخته شده است، این است که رسول‌اف موفق شده است فیلمی بسیار خوش ساخت با بازی‌گرانی که تقریبا تمام‌شان در سینما و تلویزیون حضوری برجسته‌ نداشته‌اند، اما بازی و حضور برجسته‌‌ای در این فیلم دارند، بسازد. درواقع او موفق شده است در ورای خط قرمزهای جمهوری اسلامی ایران فیلم زیرزمینی بسازد که هیچ شباهتی به فیلم‌های زیرزمینی تاکنون ساخته شده ندارد. فیلم از نظر شکلی به سینمای موسوم به «بدنه» تعلق دارد و افراد سرشناسی مانند اشکان اشکانی و محمدرضا مویینی  فیلم‌برداری و تدوین آن را به عهده دارند، اما از نظر مضمونی امکان گرفتن مجوز را نداشت مگر آن که تغییر نسبتا کوچکی در فیلم داده می‌شد و مانند فیلم‌های بسیار دیگری که همین‌گونه ساخته شده‌اند، ماجراهای آن به قبل از جمهوری اسلامی و به دوران شاه پرتاب می‌شد. اما فیلم باید دلیل محتوایی برای جابه‌جایی تاریخی داشته باشد، نه برای فرار از سانسور و ممیزی، و این فیلم اگر زمان‌پریش شده بود، دیگر ارزش نقد نوشتن نداشت.

نوشتن در مورد فیلمی که هنوز عمومی منتشر نشده است، بس دشوار است، زیرا بسیاری هنوز فیلم را ندیده‌اند و به شیوه‌‌ای نباید در مورد فیلم سخن گفت که لذت و ارزش دیدن‌ آن از بین برده شود. تلاش می‌کنم چنین باشد و هر اپیزود را با جان مایه‌ درونی‌اش بیان کنم.

شیطان وجود ندارد

«شیطان وجود ندارد»، برخلاف آنچه گفته شده است، فیلمی درباره‌ «اعدام» نیست، فیلمی درباره‌ «وجدان» است؛ همان پرسش «آری» یا «نه» برتولت برشتی. فیلمی درباره خیر و شر و مسئولیت‌پذیری انسان به عنوان فرد، فردی که در اجتماع است، اما شیوه اداره اجتماع مسئولیت فردی او را نفی نمی‌کند و او دچار «ابتذال شر» نمی‌شود یا می‌شود. بهانه آن، زندگی و سرنوشت چهار مامور اعدام است.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

آن‌که چهارپایه را می‌کشد یا ماشه را می‌چکاند یا دکمه را فشار می‌دهد و زیر پاها خالی می‌شود، آخرین جلاد و شاید معصوم‌ترین‌شان باشد. همه ما در بسیاری از مراحل زندگی‌مان باید تصمیم بگیریم کاری را انجام بدهیم یا ندهیم. اگر انجام بدهیم، چه منافعی دارد و اگر انجام ندهیم، چه زیانی می‌بریم. اما سوال اساسی‌تر این است که آیا انجام آن کار به کسی زیانی وارد می‌کند؟ گران‌بهاترین چیزی که ما داریم، جان‌مان است. پس کسی که جان ما را می‌گیرد، تمام هستی ما را گرفته است و حالا اگر قرار باشد جان کسی را بگیریم، با این پرسش روبه‌رو می‌شویم که چرا باید جان آن شخص را بگیریم؟ این موقعیت چنین عریان و مستقیم و چشم در چشم برای بسیاری پیش نمی‌آید. تنها مامور اعدام یا هنگام حمله پیاده نظام در جنگ‌هاست که شخص، مستقیم قتلی را انجام می‌دهد. انجام دادنش منافع زیادی ندارد، اما انجام ندادنش زیان‌بار است؛ گاه بس زیان‌بار. معمولا وقتی زیان بسیار زیاد باشد، منافع اگر کم هم باشد چندان اهمیتی ندارد و برای متحمل نشدن آن زیان بزرگ، آن کار را انجام می‌دهیم. تقسیم کار چنین است که آن که حکم می‌دهد، از طبقات بالای اجتماع است و آن که حکم را اجرا می‌کند، از طبقات فرودست و متوسط رو به پایین است. ماموران اعدام، سربازهای وظیفه یا کادر هستند و بیش‌تر از ترس نافرمانی‌ست که آدم می‌کُشند؛ نه از شوق پاداش یا لذت کُشتن. مامور اعدام بودن، شغلی می‌شود مانند سایر شغل‌ها و همیشه این توجیه است که اگر من انجامش ندهم، یکی دیگر انجام می‌دهد. اما آیا وقتی فرزند شما سر کلاس درس است و معلم می‌پرسد: «پدر شما چه کاره است؟» آیا کسی می‌گوید «پدر من مامور اعدام است!»؟

به من گفت: «تو می‌تونی انجامش بدی»

عشق همان‌طور که می‌تواند رستگاری بیاورد، قادر است تباهی هم بیاورد. عشقی تباهی می‌آورد که عاشق را از وجود انسانی‌اش تهی می‌کند، و عشقی رستگاری می‌آورد که عاشق برای رسیدن به معشوق مجبور باشد خصوصیات ناب انسانی‌اش را بپروراند و بر ترس‌ها و اجبارهای خود چیره شود و آماده باشد بمیرد، اما نکشد. این عشق، این قوت قلب که «تو می‌تونی انجامش بدی»، می‌تواند از «بچه‌ننه‌ترین» آدم‌ها قهرمان بسازد. زیبایی پیرامونش را زیبا می‌کند؛ پس «درود ای زیبا» به جای «بدرود ای زیبا»!

شاید بگویید این شعار است، که هست، اما شعوری پشت آن خوابیده است که شعارش را توجیه می‌کند. شاید بگویید احتمالش بسیار کم است! گیرم بسیار کم باشد، اما فیلم در مورد همین «بسیار کم‌»هاست، وگرنه «بسیار زیاد»ها که بسیار زیادند و شاه‌کاری از آن‌ها در نمی‌آید. در ضمن، فراموش نکنید که موضوع اعدام و سربازوظیفه و زندان، تنها تشریح یک وضعیت است، اما می‌تواند انجام دادن یا ندادن هر عملی باشد که برای ما منفعتی دارد یا زیان و خسارتی. فیلم‌سازی که سر فرودمی‌آورد تا پول و شهرت و فرش قرمز برایش پهن کنند و برایش مهم نیست که فیلمش چه فرهنگ نادرستی را در جامعه ترویج می‌کند و چه جان‌هایی را می‌گیرد، و فقط به جان خودش می‌اندیشد که پروارتر شود، می‌تواند نمونه دیگری باشد. کشتن، تنها کشیدن چهارپایه از زیر پای آن که سرش به طناب دار بند است، نیست. گاه، کشتن یک زندگی و آرزوست. 

روز تولد

همه ما، یک بار و یک روز به دنیا می‌آییم، اما گاه روزگار چنین می‌شود که روزی چند بار می‌میریم. برای گرفتن سه روز مرخصی و دیدن جانان‌مان، جان جانانش را می‌گیریم و برای همیشه از دستش می‌دهیم؛ بی‌آن‌که چنان خواسته باشیم. مردن، آن لحظه و گاهی‌ست که متوجه می‌شویم جانی را گرفته‌ایم که جان جانان‌مان بود و ما خبر نداشتیم، و به این صرافت می‌افتیم که هر جانی ممکن است جان جانان‌مان باشد، و مجبوریم با درد جان‌کاه خود بسوزیم و بسازیم و به چشم خویشتن ببینیم که جان‌مان می‌رود. عشق ناکام، همیشه از کشتن و یاس نمی‌گوید؛ گاه کاشتن امیدی واهی‌ست. 

مرا ببوس

بدترین قسمت ماجرا، مصائبی نیست که در ازای سرکشی از فرمان باید تحمل کرد، زیرا با آموزه‌های ویکتور فرانکل و مکتب روان‌شناسی لوگوتراپی یا معنادرمانی، روان‌درمانی متمرکز بر معنا، می‌دانیم شخصی که برای هدف والایی (اینجا، مرتکب قتل نشدن) کاری را انجام می‌دهد یا نمی‌دهد، می‌تواند مصائب آن را تحمل کند و به رنج خود معنا دهد. اما حرف‌هایی که باید از نزدیکانت بشنوی که: «تو تصمیم گرفتی و قهرمان ماجرا شدی، اما آن که مصائب اصلی را کشیده است، ما هستیم»، بی‌پاسخ می‌ماند. آن‌ها باید رنجی را متحمل شوند که خود انتخاب نکرده‌اند و حاصل انتخاب پدر مادرهاشان بوده است. ده‌ها و صدها هزار انسانی که مجبور شدند طی این سال‌ها از جمهوری اسلامی ایران مهاجرت کنند و راه دشوار زندگی در غربت را در پیش گیرند، در معرض این پرسش هستند: «چرا از ما نپرسیدید؟» یا زنان و مردانی که در زندان هستند و فرزندان‌شان دور از آنان بزرگ می‌شوند، و در مجموع، همه کسانی که از انتخاب ما رنج می‌کشند، اما رنج‌شان برای آنان معنا ندارد، زیرا تصور می‌کنند که نقشی در انتخابش نداشته‌اند. کاش آن روباه «شهریار کوچک» (با ترجمه دیگری: «شازده کوچولو») از زیر بوته بیرون بیاید و ما را اهلی کند تا اگر موجب افتخار اهالی خانه نیستیم، دست‌کم خفیف‌ و خار نباشیم.

بیشتر از فرهنگ و هنر