«شاهزاده تا چند دقیقه دیگر شما را خواهند دید!» با این جمله بود که پیشکار عصاقورتداده مرا به سالن پذیرایی «شاهزاده قجری» در خانه مجلل کوچه سندومینیک پاریس هدایت کرد. میزبانی که قبلا او را ندیده بودم، اما پس از یک گفتگوی تلفنی، دعوت او را برای ملاقات پذیرفته بودم. در آن نخستین برخورد، عنوان «شاهزاده» با طنین سنتیاش در گوشم صدا کرد: طنینی که آمیزهای بود از طنز توام با قمپز. برای نسل من که در دوران پهلوی زاده و بزرگ شده بودیم، عنوان شاهزاده یکی از کلیشههایی بود که پس از انقراض قاجاریه، به پیشنهاد رضاشاه کبیر و با تصویب مجلس شورای ملی، گردگیری شده بود.*
هنگام انتظار در آن اتاق لویی پانزدهم، به یاد این تصنیف تهران قدیم افتادم:
در سال هزار و سیصد و هفت/ عمامه و ریش از میان رفت
الدوله و سلطنه تموم شد/ شازدهی علم در حموم شد!
رضاشاه کبیر با حذف عناوین اشرافیــ از جمله شاهزاده که تعدادشان به چند هزار تن میرسیدــ نظامی را ترسیم کرد که در آن، القاب در معانی مجازی محدود نمیشدند. او تاکید کرد که فرزندان و دیگر اعقاب خود او نیز هرگز «شاهزاده» خوانده نشوند. به همین سبب، پسران رضاشاه با لقب شاهپور و دختران او با لقب شاهدخت معرفی میشدند؛ القابی که به تصویب مجلس شورای ملی رسیده بود.
با تبعید رضاشاه کبیر و در سالهای نخستین پادشاهی محمدرضاشاه که کشور یا در اشغال بیگانه بود یا درگیر بیثباتی سیاسی و بحران اقتصادی، بعضی ویژگیهای دوران پیش از مشروطه بار دیگر خود را نشان دادند. عمامه و ریش سر از روزن بیرون آوردند و خانان و ایلخانان بار دیگر خنجر به کمر بستند. در همان حال، القاب گذشته نیز مانند سکههای کهنه، بار دیگر به بازار آمدند.
برگردیم به شاهزاده پاریسی که میزبان من بود. ایشان شاهزاده مظفرفیروز قاجار بود که در سالهای اشغال ایران و سلطه متفقین، نقش فعالی در دایره محدود سیاستبازی در تهران بازی کرده بود. او را قبل از اینکه تلفن بزند، از طریق کتابها و گزارشهای مربوط به تاریخ معاصر ایرانیان میشناختم، اما در پاریس فکر میکردم که سالها است دار فانی را وداع گفته است.
در بیش از دو ساعت گفتگو، او را مردی قبراق از نظر آگاهی از رویدادها و در عین حال بهراستی نگران ایران دیدم. چیزی که عرضه میکرد، به طور خلاصه این بود: شاهزاده مظفرفیروز با تشکیل حزبی به نام «همبستگی ایرانیان»، برای سرنگونی نظام نوبنیاد جمهوری اسلامی مبارزه خواهد کرد، اما پیروزی نهایی این مبارزه بدون حمایت ایالات متحده ممکن نخواهد بود. به همین سبب شاهزاده نامهای به جیمی کارتر، رئیسجمهوری وقت آمریکا، فرستاده بود تا حمایت واشینگتن را جلب کند. شاهزاده فیروز هم آن نامه و هم جواب کارتر را که در چند سطر از فرستنده نامه تشکر کرده بود، نشان داد و افزود: «هدف من جلوگیری از افتادن ایران به دست کمونیستها است، چون آخوندها چیزی جز عروسک کمونیستها نیستند.»
البته از آنجا که من هرگز در عمرم عضو هیچ حزبی نبودم و از حزببازی خاطره خوبی برای ایران نداشتم، به شاهزاده اطلاع دادم که تنها کاری که از دستم برمیآید، پوشش خبری فعالیتهایی است که حزب ایشان ممکن است به راه اندازد.
این آخرین ملاقات ما نبود، اما حزب «همبستگی» شاهزاده به جز برگزاری چند مهمانی شام برای تبعیدیان سرشناســ که برای من یادآور روسهای سفید بودندــ اقدامی انجام نداد.
شاهزاده حزبساز بعدی ابونصر عضد، فرزند عضدالملک، بود که پیش از انقلاب بهعنوان یکی از واردکنندگان بزرگ شکر شناخته میشد. ابونصر را چند بار در ایران در مهمانیها دیده بودم و هرگز تصور نمیکردم که روزی پشه جاهطلبی سیاسی او را نیز نیش بزند. ابونصر با واسطه محمود صادقی، سفیر پیشین ایرانیان در بلگراد، خواستار دیداری شد که در کافه هتل ژرژ پنجم، هتل موردعلاقه احمد شاه قاجار، صورت گرفت. او نیز میخواست برای نجات ایران از کمونیست شدن، حزبی تشکیل دهد و در این زمینه به کمک انگلستان، بهعنوان حامی دیرین قاجاریه، امیدوار بود. در طول دیدار، با خود فکر میکردم: چرا مرد محترمی مانند ابونصر عضد باید تصور کند که با عنوان «شاهزاده» به رهبری ملت ایران خواهد رسید. یکی از معایب من دیدن جنبه طنزآمیز هر رویداد است. در سالن مجلل ژرژ پنجم، شبح احمدشاه و شاهزاده وثوقالدوله را میدیدم که سرگرم بازی تخته نرد هستند. در همان حال نام میزبانم را به فارسی ترجمه میکردم: ابونصر یعنی پدر پیروزی و عضدالملک یعنی ماهیچه مملکت!
سومین شاهزادهای که میخواست منجی ایران شود، شاهزاده مهدی یوخاریباش قاجار بود که هرگز در ایران زندگی نکرده بود، اما آتش عشق به ایران را در دل زنده نگاه میداشت. انسانی بهراستی شریف و پاکدل که فکر میکرد محمدرضاشاه با اصلاحاتی که انجام داد، «میلیونها آشغال از طبقات پایین» را به بالا آورد و به قول حافظ، «گدا را معتبر کرد»؛ گدایی که اکنون بر کشور مسلط شده بود.
شاهزاده مهدیــ با نام فرانسوی آمدنــ امیدوار بود که یک «خیانت بزرگ تاریخی» را جبران کند. به گفته او، قاجاریه از قبایل آشاقیباش ترکمن بودند که با دلاوری قبایل یوخاریباش، به سلطنت رسیدند، اما آنان را طرد کردند. عدالت تاریخی حکم میکند که ایران به دست کسانی بیفتد که آن را از آشوب و تجزیه بعد از مرگ نادرشاه نجات دادند.
این سومین شاهزاده موفق شد یک مهمانی بزرگ در ویلای خود در مدون، با حضور چند شخصیت برجسته فرانسویــ موریس کوو دو مورویل، نخستوزیر پیشین و ژاک توبون، وزیر دادگستریــ تشکیل دهد، اما فرانسویان نهتنها کمکی نکردند، بلکه ساز همکاری با خمینیچیهای تهران را نواختند. شاهزاده مهدی و حزب هرگزتشکیلنشده او اندکاندک محو شدند.
برای مدتی کوتاه، بازار حزبسازی در پاریس به رهبری این یا آن شاهزاده کساد شد، اما شاهزاده بعدی که به میدان آمد، شاهزاده علی امینالدوله معروف به دکتر علی امینی بود که حزب «جبهه نجات ایران» را ایجاد کرد؛ حزبی که تئوریسین اصلی آن اسلام کاظمیه، روزنامهنگاری چپگرا ولی بااستعداد بود. اما این بار شاهزادهبازی حزبی به شکلی جدید عرضه شد: در این شکل جدید، رضا پهلوی، ولیعهد ایران و رضا شاه دوم، از دید مشروطهخواهان، در نقش شاهزاده قرار میگرفت و دکتر امینی عهدهدار مبارزه برای سرنگونی جمهوری اسلامی میشد. پس از سرنگونی؟ خدا میداند! آنچه اهمیت داشت، گرفتن مهر تایید رضا شاه دوم، بدون پذیرفتن مقام قانونیاش بود. در آنجا نیز گرفتن «چراغ سبز» (اصطلاح دکتر امینی) از آمریکا شرط اصلی پیروزی محسوب میشد.
البته حزبسازی زیر علم این یا آن شاهزاده پیش از انقلاب اسلامی در داخل ایران نیز بارها صورت گرفت. در زمانی که محمدرضاشاه هنوز نمیتوانست وظایف و اختیارات قانونی شاهنشاه مشروطه را عملی سازد، شاهزاده سلیمانمیرزا قاجار حزب توده ایران را تشکیل داد؛ حزبی که بعدها یکی از سلاله او، شاهزاده ایرج اسکندری، دبیرکلی آن را بر عهده گرفت. بدون بهرهگیری از عنوان شاهزاده و البته بدون حمایت سفارت شوروی و سفارت انگلستان در تهران، محال بود حزب توده در شکل بزرگترین باهماد سیاسی ایران سالهای ۱۳۲۰ ظاهر شود، اما همین مخلوط شاهزادگی و حمایت خارجی مانع از آن شد که حزب تودهــ که هیچ یک از بنیانگذاران آن از بهاصطلاح طبقه کارگر نبودندــ به صورت یک حزب کمونیست ایرانی شکل بگیرد.
در نیمه سالهای ۱۳۲۰، یکی دیگر از شاهزادههای قاجار به فکر حزبسازی افتاد: شاهزاده احمد قوام معروف به قوامالسلطنه که چند بار به نخستوزیری رضاشاه کبیر و محمدرضاشاه نیز رسیده بود. قوام که به گمان من یکی از پنج رجال بزرگ سیاسی دوران معاصر ما است، حزب دموکرات ایران را تشکیل داد تا در برابر حزب روسیــانگلیسی توده و فرقه دموکرات متکی به استالین قرار گیرد، اما او نیز مرتکب همان اشتباه کلاسیک شد: انتظار «چراغ سبز» و کمک از یک قدرت خارجیــ در این مورد ایالات متحدهــ و فکر میکرد که با انتخاب عنوان دموکرات، از حمایت پرزیدنت هری ترومن و حزب دموکرات او برخوردار خواهد شد. میدانیم که چنین نشد و حضرت اشرف پس از پیروزی بر استالین و کمک به نجات آذربایجان، برای سالها خانهنشین شد.
اندکی بعد، یک پسرخاله شاهزاده احمد، یعنی شاهزاده محمد مصدقالسلطنه، معروف به دکتر مصدق، همان سناریو شکستخورده را به اجرا درآورد. او با گردآوری چند فعال سیاسی سرشناس تحصنی در کاخ محمدرضاشاه ترتیب داد و با پذیرایی شایان عبدالحسین هژیر، وزیر دربار وقت، روبرو شد. در جریان آن تحصن توام با مهمانی بود که جبهه ملی ایران تشکیل شد. لغت «ملی» چراغی بود که جبههسازان به واشینگتن میزدند که در آن زمان، در نقش هوادار «نیروهای ملی» در بسیاری کشورهاــ بهویژه چین ملی علیه کمونیستهای مائویی و کره جنوبی علیه داوطلبان چینی کیم ایلسونگــ ظاهر میشد.
دین اچسون، وزیر خارجه ترومن، نظر خوبی نسبت به مصدق نداشت و او را «یک شاهزاده خودخواه و توخالی» میدانست، اما معاون اچسون، یعنی جورج مکگی، شیفته مصدق بود و اصرار داشت که شاهزاده قاجار میتواند با شکست کمونیسم در ایران زیر پرچم ملیگرایی، شکست سیاسی آمریکا در حمایت از ملیگرایان چینی به رهبری چیانگ کایشک را جبران کند.
میدانیم که تجربه دکتر محمد مصدق سرانجام سرنوشتی جز شکست تجربه شاهزادهبازی در سیاست نداشت. مصدق البته به جای لقب شاهزاده از عنوان «پیشوا» استفاده کرد، اما واقعیت این است که علیرغم محبوبیتی که در آغاز داشتــ محبوبیتی که به خاطر ایستادگی در برابر استعمار انگلیس شکل گرفتــ سرانجام پس از وارد کردن صدماتی بزرگ به ساختار سیاسی و اقتصادی ایران، در ویلای خود در احمدآباد محصور شد.
من مدتهای مدیدی فکر کردهام چرا همه کوششها برای رسیدن به قدرت سیاسی در ایران با تکیه بر عناوین منسوخ و برچسبهایی مانند «خلق» و «ملی»، هرگز نتیجه جز فاجعه برای مبتکران و مذلت و بدبختی برای مردم ایران نداشت؟
امروز پس از سالها گمانهزنی، هنوز نمیتوانم بگویم که پاسخ قطعی را یافتهام، اما نکاتی را که به نظرم میرسد، برای بحث مداقه، مجادله و مناظره بیشتر عرضه میکنم.
اولین نکته این است که انقلاب مشروطه با همه شکستها و دستاندازها، موفق شد که اندیشه نهادینهسازی قدرت حکومتی را تثبیت کند. البته وسوسه «واسطه» و «پارتی» حتی برای بهرهگیری از حقوق قانونی کاملا از بین نرفت، اما دورانی که در آن یک «خط» از یک شاهزاده، یک مهر از یک آخوند یا یک تار مو از سبیل یک خان فئودال میتوانست کارها را تسریع کند، پایان یافت. مردم ما در هفت دهه مشروطه، ارزش حکومت قانون را دریافتند.
قانون اساسی مشروطه با همه نقایص آن و با توجه به اینکه همواره خوب اجرا نشد، توانست مردم ما را از رعیت تبدیل کند به شهروند با حقوق مساوی. تبعیض تاریخی علیه زنان بهتدریج از میان رفت و در سالهای آخر محمدرضاشاه به صفر نزدیک شد. هیچ مقام دولتی، سیاسی، اداری، دیپلماتیک و نظامی دیگر دور از دسترس زنان نبود. در ۱۳۵۷، درصد نمایندگان زن در مجلس شورای ملی ما همتراز همان رقم در مجلس عوام انگلیس بود که البته تعداد کل نمایندگانش تقریبا دو برابر بود.
قانون اساسی مشروطه با پس گرفتن کنترل دادگستری، آموزش و پرورش، اوقاف و سهمبندی حج و دیگر زیارات، شبکه روحانی سنتی را از بخش بزرگی از زندگی عمومی کنار گذاشت. بر اساس قانون اساسی، بهاصطلاح اقلیتهای دینی و مذهبی در مسیر تساوی حقوقی کامل با دیگر شهروندان قرار گرفتند. در ۱۳۵۷، ما وزیر فرهنگ کاتولیک داشتیم و پیش از آن وزیر تعاونیهای روستایی بهایی و کفیل وزارت دارایی زرتشتی داشتیم. بهاصطلاح اقلیتها در شبکه اداری، دیپلماتیک و حتی نظامی ما با تکیه بر حقوق شهروندی، مقامات مهمی به دست آوردند.
نخستین اشتباه همه دشمنان مشروطه این بود که به جای آنکه از امکانات بینظیر آن برای پیروز شدن و توسعه آزادیهای شهروندی استفاده کنند، بر اثر دشمنی با شخص رضاشاه کبیر یا محمدرضاشاه، به دشمنی با بزرگترین دستاورد سیاسی تاریخی ایران پرداختند. آنان ایران را کاغذی سفید فرض کردند که هر کس میتواند با جمع شدن دور یک نام شاهزاده یا بعد از ۱۳۵۷، فلان حجتالاسلام یا آیتالله یا حتی امامزاده و «یادگار امام»، نقش رویایی خود را بر آن ترسیم کند.
اما آنان فراموش کردند که در ایران مشروطه، شاهزاده با شاه فرق دارد. همانطور که در مذهب جعفری، امامزاده هرگز جای امام را نمیگیرد. در مشروطیت، شاه یک نهاد داشت که اگر خود شاه از آن خارج شود، چنانکه محمدعلیشاه به یک شکل و احمدشاه به شکل دیگر شدند، از بین نمیرود.
دومین اشتباه بزرگ دشمنان مشروطه همان امید بستن به «چراغ سبز» خارجی است، اما این «چراغ سبز» حتی موقعی که روشن شد، مثل چراغ سبز استالین به فرقه دموکرات، در رویارویی با چراغ سرخ ملت ایران محو میشود. امروز، منتظران «چراغ سبز» در چارچوب حراج هلندیــ که در آن قیمت به جای بالا رفتن پایین میآیدــ مایوس از حمایت بزرگان، به حمایت متوسطان و کوچکان دل بستهاند.
رضا شاه دوم در یکی از کتابهای خود با تحلیل دقیق فتنه ۱۳۵۷، توضیح میدهد که با کنار رفتن گزینه پادشاهی مشروطه در آن لحظه تاریخی، مردم چارهای جز رجوع به روحانیت که یک زمانی نهادینهشده بود نمیدیدند، اما در ۱۳۵۷، توده مردم نمیدانستند که روحانیت نهادینهشده دههها پیش از بین رفته بود. پوست ماری بود که خالی شده بود. این مطلب را بسیاری از ایرانیان بهسرعت دریافتند. بدین سبب بود که مبارزه علیه فاجعه ۱۳۵۷ و بازگشت به نظام قانونی کشور از سه هفته بعد از روی کار آمدن آیتالله خمینی آغاز شد و تا امروز ادامه دارد.
فعالان ۱۳۵۷ هرگز نتوانستند یک گفتمان مشخص را در برابر گفتمان پادشاهی مشروطه عرضه کنند و به همین سبب، هنوز برای نابودی پادشاهی مشروطه خود را به هر آبوآتشی میزنند و از هر اجنبی کمک میطلبند، اما امروز ایران با ایران ۱۳۵۷ تفاوت دارد. در ۱۳۵۷، پادشاهی مشروطه در سطح عمودی بسیار سازمانیافته و کارآمد بود، اما در سطح افقی نتوانسته یا نخواسته بود پایگاه مردمی وسیع خود را متشکل کند. امروز، اما، پادشاهی مشروطه در سطح افقی، نیرومندترین جریان سیاسی فرهنگی ایران است. به همین سبب است که دشمنان آن میکوشند تا آن را در سطح عمودی بزنند. خبر خوب: آنها هرگز، تکرار میکنم، هرگز موفق نخواهند شد.
ادوارد بین (E. A. Bayne)، نویسنده آمریکایی، در کتابی که بر اساس ساعتها مصاحبه با محمدرضاشاه نوشته، این گفتگو را نقل میکند:
ادوارد بین: اعلیحضرت تیم شما برای مدرنیزه کردن ایران چه کسانیاند؟
محمدرضاشاه: تیم من ملت ایران است. تیم دیگری ندارم!
---
*قانون الغای القاب و مناصب مخصوص اشرافی و کشوری در اردیبهشت ۱۳۰۴ به تصویب مجلس شورای ملی رسید.