«ریزشی» یکی از واژههایی است که در سالهای اخیر، وارد فرهنگ لغات سیاسی فارسی شده است. البته هنوز تعریف جامعی از این واژه عرضه نکردهاند، اما میتوان گفت ریزشی کسی است که پس از سالها همکاری با جمهوری اسلامی و حمایت از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، تصمیم میگیرد که به اردوی مخالف بپیوندد. از آنجا که در حال حاضر هواداران پادشاهی مشروطه فعالترین، اگر نخواهیم بگوییم بزرگترین، اردوی مخالفان نظام ولایت فقیه را تشکیل میدهند، ریزشی کسی است که به آنان میپیوندد.
مشکل اینجا است که ریزشی غالبا یک دوقلو دارد به نام «نفوذی» و هر دو با تبانی یا به طور طبیعی، میکوشند تا مخالفان «ولایت فقیه» را به مسیرهایی بکشانند که غالبا بنبستاند. در غالب موارد، اگر نخواهیم بگوییم در تمام موارد، ریزشی و نفوذی در درجه اول، نگران منافع مادی و معنوی خود هستند و هرگز اولین عشق خود را که انقلاب ۱۳۵۷ بود، فراموش نمیکنند. البته باید یادآور شد که در اینجا نیز مانند همه مقولههای زندگی سیاسی و اجتماعی، استثنا وجود دارد. ریزشیهایی نیز هستند که بهراستی اولین عشق خود را به خاک میسپارند و در راه آرمانی نو، غالبا مخالف اولین عشق، تلاش میکنند.
مسئله وقتی پیچیدهتر میشود که واژه دیگری وارد صحنه میشود: حَربا یا آفتابپرست؛ جانوری که برای دفاع از خود رنگ عوض میکند و هرگاه لازم شد همرنگ جماعت میشود اما هرگز از دایره بوقلمونصفتی بیرون نمیآید.
بعضی پژوهندگان سیاسی واژه «فرصتطلب» را ترجیح میدهند که با «فرصتشناس» فرق دارد. برای اینکه بپردازیم به موضوع اصلی این نوشته، فرض کنیم که همه واژههای ذکرشده کوکتلی را تشکیل میدهند که نتیجه آن فرد یا افرادی هستند که ریزشی، نفوذی، حربایی، بوقلمونصفت و دوآستری هستند.
هنگامی که برای نوشتن این مقاله در فکر بودم، ناگهان به یاد آیتالله مهدی کروبی افتادم. علت این یادآوری مطرح شدن چند تن از پیروان او بود که به آمریکا مهاجرت کردهاند.
تا چندی پیش، برای من امکان نداشت که درباره زیروبمهای زندگی سیاسی آیتالله کروبی چیزی بنویسم. ایشان در حصر خانگی قرار داشت و نمیتوانست از خود دفاع کند. بدین سان انتقاد از مواضع گوناگون ایشان منصفانه به نظر نمیرسید.
اما اکنون که آیتالله آزادی خود را بازیافته است، نگاهی به زندگی سیاسی او، حتی اگر منصفانه نباشد، قابلطرح به نظر میرسد. مهدی کروبی زندگی سیاسی خود را در حاشیه فعالیتهای گروههای وابسته به فداییان اسلام آغاز کرد، اما هرگز در موقعیتی که او را در خطر افکند، قرار نداد. او در پیروزی انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ نقشی نداشت، اما خیلی زود توانست در نمایش سیاسی جدید ایران، نقش کوچکی به دست آورد و در چارچوب مجمع روحانیون مبارز، اندکاندک بهعنوان یکی از افراطیترین چهرههای هیئت حاکمه نوبنیاد ظاهر شود.
در سال ۱۹۹۰ میلادی، مجله آمریکایی «ویکلی استاندارد» او را بهعنوان یکی از رهبران تندرو «جناح رادیکال» در تهران معرفی کرد. جناحی که در نبرد قدرت در برابر جناح بهاصطلاح معتدل به رهبری آیتالله هاشمی رفسنجانی قرار داشت. با کاهش تدریجی قدرت جناح رفسنجانی، جناح بهاصطلاح رادیکال بهسرعت رشد کرد. تا آنجا که کنترل مجلس شورای اسلامی را به دست آورد و آیتالله کروبی که در آن زمان هنوز یک حجتالاسلام بود، به ریاست مجلس رسید و در ردیف پنج یا شش چهره کلیدی نظام جلوه کرد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
با بهرهگیری از موقعیت جدید خود، کروبی ریاست هیئت رسمی جمهوری اسلامی ایران را در کنفرانس مردمی عربیــاسلامی در خارطوم سودان بر عهده گرفت. آن کنفرانس در روزهای ۲۵ و ۲۶ آوریل ۱۹۹۱ میلادی برای نخستین بار تشکیل شد و توانست رهبران برجسته بیش از ۱۰۰ سازمان رادیکال اسلامی را از ۶۰ کشور گوناگون گرد هم آورد. در آن کنفرانس که به ریاست شیخ حسن الترابی برگزار شد، رهبران تمامی گروههای فلسطینی از یاسر عرفات گرفته تا جورج حبش و خالد المشعل برای اولین و آخرین بار، در کنار هم حضور داشتند. رهبران شش سازمان تروریستی اسلامی الجزایر که در کشور خودشان یکدیگر را میکشتند، نیز «برادرانه» در خارطوم کنار هم بودند.
کنفرانس خارطوم رزمخانان افغان را نیز در یک جا کنار هم جمع کرد. از لبنان، حزبالله و امل هر دو نماینده داشتند. تقریبا تمامی رهبران اخوان المسلمین در مصر و دیگر کشورهای عرب نیز جزو شرکتکنندگان بودند. کنفرانس خارطوم صحنه سخنرانیهای آتشین بود، با مضامین همیشگی: نابودی اسرائیل، بیرون راندن آمریکا از سرزمینهای اسلامی و نجات بشریت از انحطاط با اشاعه اسلام در سراسر جهان.
حجت الاسلام کروبی یکی از پرشورترین سخنرانیها را ایراد کرد. از دید او، نابودی «غده سرطانی اسرائیل» میبایستی اولویت جهان اسلام قرار گیرد. با توضیح «فلسفه و افکار امام خمینی»، حجتالاسلام مدعی شد که جمهوری اسلامی در ایران حاضر است تا پرچمدار نهضت جهانی اسلامی باشد و امت اسلام را به پیروزی اجتنابناپذیر برساند.
میتوان گفت که سخنرانی آتشین حجتالاسلام بهخوبی گل کرد. یک دلیل این موفقیت این بود که کروبی تنها کسی بود که در میان حاضران، نماینده یک دولت اسلامی شناخته میشد. در کنفرانس خارطوم رجب طیب اردوغان، رئیسجمهوری آینده ترکیه، نیز حضور داشت، اما در آن زمان فقط یک عضو حزب «رفاه» نجمالدین اربکان به شمار میآمد و در نتیجه وزن چندانی نداشت.
در آن زمان، در میان شرکتکنندگان بودند کسانی که تصور میکردند کروبی «ولی فقیه» آینده ایران اسلامی خواهد بود. شاید به همین سبب بود که حجتالاسلام به عنوان یکی از ۹ عضو «شورای عالی انقلاب اسلامی جهانی» انتخاب شد. در میان دیگر اعضای «شورای عالی» شخصیتهایی اسامه بن لادن، ایمن الظواهری (مصر)، نایف الحواتمه (فلسطین)، راشد الغنوشی (تونس)، گلبدین حکمتیار (افغانستان)، عماد مغنیه (لبنان)، علی مهدی (سومالی) و البته حسن الترابی (سودان) بهعنوان رئیس، حضور داشتند.
در یک لحظه کوتاه تاریخی، اینطور به نظر میرسید که جهان اسلامــ اگر چنین چیزی وجود داشته باشدــ توانسته است با اتحاد اهل سنت (به رهبری الترابی) و شیعه (به رهبری کروبی)، برای نخستین بار متحد بشود و به طور یکپارچه اردوگاه «خاجپرستان» را به چالش بکشد؛ اتفاقی که حتی در جنگهای صلیبی هرگز ممکن نشد.
اما از آنجا که ارزیابی تحولات در «جهان اسلام» بر اساس منطق ارسطویی ممکن نیست، کاخ کاغذی ساختهشده در خارطوم بهسرعت فرو ریخت. چهار سال پس از آن حادثه دورانساز، حسن الترابی به اتهام کوشش برای کودتا علیه ژنرال عمر البشیر، در زندان بود، در حالی که حجتالاسلام کروبی به طرف در خروج از صحنه هدایت میشد.
کروبی پیش از آنکه به طرف در خروج هل داده شود، کوشید تا با تغییر مسیر، نقطه پایان زندگی سیاسی خود را عقب اندازد و ناگهان تبدیل شد به یک رهبر معتدل اصلاحطلب و از همه مهمتر، خواستار عادیسازی مناسبات با «شیطان بزرگ» و حتی تنشزدایی با «غده سرطانی» اسرائیل شد. او مانند تقریبا تمامی بازیگران سیاسی سطح بالا در جمهوری اسلامی، به این نتیجه رسیده بود که کسب و حفظ قدرت در تهران بدون تایید لااقل تلویحی «شیطان بزرگ» و متفقان غربی و اسرائیلی آن ممکن نیست. در طی دههها، رفسنجانی در نقشهای گوناگون، میرحسین موسوی خامنه در مقام نخستوزیر و با دیگران سطح پایینتر مانند محمد خاتمی و حسن روحانی (هر دو حجتالاسلام) به شیوههای گوناگون کوشیده بودند تا نظر مثبت «شیطان بزرگ» را جلب کنند.
با توجه به آن سابقه بود که کروبی سفر تاریخی خود به ایالات متحده را بهعنوان رئیس مجلس شورای اسلامی تنظیم کرد. در آن سفر او در یک سلسله گفتگو با وسایل ارتباط جمعی، شخصیتهای آکادمیک و اقتصادی آمریکا، از «انعطاف» و «اصلاحات» سخن گفت و به قول فرانک گافنی، سیاستپژوه برجسته آن روزها در آمریکا، موفق شد بهعنوان یکی از کلیدهای حل «مشکل ایران» شناخته شود.
اما جالبترین و مهمترین رویداد در آن سفر ملاقات «تصادفی» کروبی و هیئت همراه او با اعضای «ریاست عالی خاخامهای ایالات متحده» بود که همراه با چهار سرمایهدار بزرگ یهودیآمریکایی، دو وکیل دادگستری برجسته و سردبیران دو جریده علاقهمند به اسرائیل، در موزه متروپولیتن نیویورک صورت گرفت.
البته آن «تصادف» از پیش با تمام جزئیات، پیشبینی و برنامهریزی شده بود. مدیران موزه پذیرفته بودند که پس از برخورد «تصادفی» هیئت ایرانی با هیئت یهودیآمریکایی در راهرو موزه، یکی از سالنهای موزه را برای «گفتگوهای دوستانه» در اختیار شرکتکنندگان قرار دهند.
از آنجا که آن دیدار «کاملا تصادفی» بود، جزئیات آن هرگز منتشر نشد، اما یکی از سردبیران شرکتکننده اطلاع داد که «تصادف» موردبحث گام مهمی در راه تنشزدایی میان اسرائیل و جمهوری اسلامی بود. او گفت: «از دید شرکتکنندگان در تصادف، حجتالاسلام کروبی آدم خوبی (NICE GUY) به نظر آمد.»
البته «تصادف» در موزه نیویورک نهتنها کمکی به تسریع صعود حجتالاسلام از نردبان قدرت در تهران نکرد، بلکه میتوان گفت آغاز پایین کشاندن او از نردبان را رقم زد. با این حال استقبال شخصیتهای بانفوذ آمریکایی سبب شد که آقای کروبی عمامه خود را برای رسیدن به ریاستجمهوری به میان بیندازد؛ محاسبه غلطی که به شکست اجتنابناپذیر او در انتخابات ریاستجمهوری منجر شد و در همان حال با تقسیم آراء اعتراضی که اکثریت قاطع را تشکیل میدادند، پیروزی مجدد محمود احمدینژاد را رقم زد و حجتالاسلام را همراه با میرحسین موسوی خامنه، به حصر خانگی کشاند.
نکتهای که در طی سالها برای من بهعنوان یک ناظر تحولات سیاسی ایران، مبهم مانده، این است که چرا «شخصیتهای مهم» آمریکایی که هم با کروبی و هم با موسوی خامنه در تماس بودند و نسبت به هر دو نظر مثبت ابراز میکردند، نکوشیدند آنان را به ائتلاف بکشانند؛ ائتلافی که با عرضه کاندیدای واحد، میتوانست ریاستجمهوری را نصیب آنان و حامیان آمریکاییشان کند.
اگر از دیدی دیگر بنگریم، میتوان گفت که ابهام مذکور در بالا توجیهی ندارد. نظام سیاسی ایالات متحده امکان طرح و اجرای بازیهای ظرایف سیاسی در دیگر کشورها را عرضه نمیکند. جناحی که از کروبی حمایت میکرد، الزاما با جناحی که موسوی را ترجیح میداد، نمیتوانست در یک برنامه مشترک کار کند. از سوی ایران، طرز فکر «نواستعماری» که از اواسط سده نوزدهم مغز ما را اشغال کرده است، آمریکا یا دیگر قدرتهای بزرگ بهمراتب نیرومندتر، زرنگتر و مصممتر از آنچه واقعا هستند، جلوه میکنند. این باعث میشود که بدفهمی ما از رابطه با قدرتها و کژفهمی آنان از پیچیدگیهای جوامع بهاصطلاح در حال رشد، به یک سوءتفاهم دوجانبه بینجامد که نتیجهای جز باختــباخت ندارد.
آیتالله کروبی در تازهترین شمایل خود پس از پایان حصر خانگی، کوشیده است تا خود را یک سرباز فداکار نظام بازتعریف کند، به این امید که پلی باشد بین «اصولگرایان» که میگویند «تا آخرین قطره خون» خواهند جنگید و «اصلاحطلبان» که امیدوارند «رهبر» تکهاستخوانی به سویشان پرتاب کند. اما به فرض هم که کروبی در نقش پل بازسازی شود، نباید فراموش کرد که پل برای رد شدن از روی آن، مهم است و وقتی که خر از پل گذشت، کسی از خراب کردن آن غمگین نخواهد شد.
شاگردانــ اگر نخواهیم بگوییم نوچگانــ حجتالاسلام که به آمریکا مهاجرت کردهاند و به تبعیت آن کشور نیز درآمدهاند، بسیاری از شگردهای سیاسی آمریکایی را فرا گرفتهاند.
بزرگترین نقطه ضعف «بچههای آیتالله» مانند دارودستهای که حجتالاسلام خاتمی و حجتالاسلام روحانی به نام «نایاک» به راه انداختند، ناتوانی آنان از آزادسازی خود از تفکر نواستعماری است. آنان آمریکا و اخیرا تاحدیروزافزون، اسرائیل را نوعی «رومسرویس» (خدماترسانی با فشار یک دکمه) میپندارند که کافی است تا نشان دهیم دارای یک رهبر، یک برنامه و مقداری پول هستیم تا ما را به قدرت برسانند. اما این «رومسرویس» اگر در بعضی موارد مانند عراق و افغانستان کار کرد، به شکرانه دخالت نظامی بود، نه حمایت از گروههای محلی با برنامه، رهبر و پول. از این گذشته، سانچو پانزاهای محلی که در عراق و افغانستان سوار بر زرهپوشهای آمریکایی به قدرت رسیدند، سرانجام سرنوشت چندان دلچسبی نداشتند.
تقریبا تمامی رهبرتراشیها از سوی آمریکا و متحدان اروپاییاش در چند دهه اخیر به ناکامی تراشندهها و نابودی تراشیدهها منجر شده است.
اسرائیل به نوبه خود دو تجربه نه چندان شیرین در رهبرتراشی دارد. نخستین تجربه اشغال بیروت و تحمیل بشیر جمیل بهعنوان رئیسجمهوری لبنان بود که به قتل او منجر شد. طنز تراژیک این تجربه این بود که بدون دخالت اسرائیل، بشیر جمیل بیتردید به ریاستجمهوری لبنان میرسید، زیرا هم وارث خانوادهای برجسته بود و هم شجاعت و درایت خود را در رهبری حزب خود نشان داده بود. پشتیبانی اسرائیل به معنای حکم قتل او بود.
تجربه دوم رهبرتراشی اسرائیل با علم کردن شیخ احمد یاسین بهعنوان بنیانگذار و رهبر بخش فلسطینی اخوان المسلمین، در مقابل گروههای چپگرای فلسطینیــ از الفتح گرفته تا الصاعقهــ و گروههای معتدل طبقه متوسط به رهبری حیدر الشافی و فیصل الحسینی، دیدیم که به فاجعه ۷ اکتبر منجر شد.
در ۱۰ سال گذشته شاهد بسیار کوششهایی بودیم از سوی کسانی که امیدوار بودند با حمایت قدرتهای بیگانه، از اتحاد شوروی گرفته تا انگلیس و آمریکا و اخیرا اسرائیل، در بخشی از ایران یا تمامی آن به قدرت برسند. آیا وقت آن نرسیده است که از تجربههای تلخ و در عین حال پرهزینه برای میهنمان درس بگیریم و مغز خود را از استعمار آزاد کنیم؟
آیا عاقلانهتر نیست که راه نجات میهنمان را از نظام ضدایرانی کنونی، با تکیه به حمایت مردم خودمان و در چارچوب فرهنگ خسروانی ایرانی جستجو کنیم؟