خبر خوش
غلامحسین محسنی اژهای رئیس قوه قضائیه اعلام کرد: «اموال بابک زنجانی در خارج از کشور شناسایی و به تهران منتقل شده و بنا بر کارشناسیهای اولیه صورتگرفته، این اموال، کفافِ بدهیها و خسارتهای او، خواهد بود.»
خبرنگار ما مینویسد:
پس از گرفتن مجوز ملاقات و گذشتن از هفت خان رستم و هشت خوان دیوسفید، ضمن اینکه داشتم آرزو میکردم که یک روز ملت ما سر «خان» و «خوان» به یک توافق حداکثری برسد، در جای باصفایی از زندان اوین به سوئیت اختصاصی بابک زنجانی رسیدم. در حیاط محوطه وسایل شکنجه از قبیل میز پینگ پونگ و تیر بسکت و دستگاه بزرگ جک-پات به چشم میخورد. وارد که شدم یکی از برادران شیکپوش با صورت اصلاح کرده جلو آمد.
-سلام عرض کردم!
--بیا تو. کفاشاتو بیرون درآر قالیچه رو تازه شستیم.
-برای مصاحبه با بابک زنجانی اومدم.
-با آقای بابک زنجانی؟
-بله، با آقای، با جناب آقای ...
-حالا شد. بفرمائید. در خدمتم!
-میخواستم با خودشون مصاحبه کنم.
- من سخنگوشون هستم. اداره زندانها بنده را به عنوان سخنگوی ایشان مأمور کرده.
-ببخشید. نمیشه با خودشون؟ ...
-خودشون تشریف ندارند. با یکی از دوستانشون رفتهاند شهر.
-مگه ایشون زندانی نیستند؟
-بله. به خاطر دوستشون رفتند که تنها نباشه.
-میتونم صبر کنم تا بیان؟
-معلوم نیست کی بیان. رفتهاند سینما!
-عجیبه!
-کجاش عجیبه؟ لابد فیلمش جالب بوده که رفتهاند. تازه شب هم ممکنه برنگردند، از همون طرف برند لواسانات ویلای دخترخاله شون.
-راجع به رفتار آقای بابک زنجانی در زندان اطلاعاتی به من میدین؟
-اوایل که تشریف آوردند توی سلول انفرادی بودند. تا اینکه یک خبرنگاری اومد با ایشون مصاحبه کرد. بعد ایشون از سلول دراومدند.
-چرا؟
-خبرنگاره را انداختیم توی اون انفرادی. هنوز هم هستش.
-عجب.
-خبرنگار زیاد داریم اینجا.
-شنیدهام اموال ایشون کفاف همه بدهی هاشونو میده.
-بعله. یک چیزی هم زیاد میاره.
-جدی؟
-بعله. اولاً که چون ایشون همکاری کرده، کلی تخفیف شامل حالش میشه، بعد هم چون اضافه حبس داشته، خسارت بهش تعلق میگیره. روی هم رفته فکر کنم یک چیزی اضافه باید به ایشون بدن که زندان را ترک کنه. چون به هرحال مسئولان زندان هم میخوان ایشون زودتر بره که این آپارتمان سوئیت خالی بشه. دوباره باید رنگ بشه و دکورش عوض بشه.
-به خاطر عید؟
-نه خیر، یکی دیگه از برادران آقای حسن روحانی قراره تشریف بیارن یکی دو شب.
-کار آقای زنجانی کی درست شد؟
-از چند وقت پیش که بابک آقای اژهای را به عنوان حسابدار خودش استخدام کرد – پارت تایم البته – امیدش بود. هفته پیش جناب اژهای تشریف آوردند خبر خوش را دادند. به شوخی به بابک گفتند فقط برو خدارو شکر کن که گوسفند ندزدیدی وگرنه با دندون انگشتاتو میکندم! خیلی هردوشون خندیدند. راستش من هم خندهام گرفته بود.
-واقعاٌ هم خنده داره. هه هه هه!
-چیه؟ مسخره میکنی؟ (نشنیده گرفتم).
-خیلی خوشحال شدم با شما صحبت کردم. (ر..دم به خودم)
-ببینم، گفتی خبرنگاری؟
-نه برادر، من به گور پدرم میخندم خبرنگار باشم. داشتم از جلوی زندان رد میشدم گفتم بیام تو یک سلامی بکنم. (کفشامو پوشیدم)
-خبرنگاری؟... (زدم به چاک)... واستا ببینم... (وانستادم ببینه!)
***