تبعید، بازگشت و زیر و بم‌های تاریخ

ایران اکنون جامعه‌ای است که بازنگری به تاریخ معاصر خود را ضرورت ملی می‌داند

«کی برمی‌گردیم؟» در هفته‌های اخیر در یک سلسله دیدارهای دوستانه با هم‌میهنانم در لندن،‌ پاریس و ژنو این پرسش پایان‌بخش گفت‌وشنودهای ما بوده است. «کی برمی‌گردیم؟» با گردروبی از خاطرات، مرا به یاد دیدار دیگری در سال ۱۳۵۸ در نیویورک انداخت؛ دیداری که در آن تلخی‌های دوران تبعید و امید به بازگشت به وطن از دیدگاه‌های گوناگون مطرح شد.

آن دیدار را فریدون هویدا در آخرین سفیر محمدرضا شاه در سازمان ملل متحد، در منزل ییلاقی خود در لانگ آیلند ترتیب داده بود. یکی از مهمانان ناهار ماریا، دختر گاری کوپر هنرپیشه نامدار هالیوود بود که از دوستان نزدیک گیزلا، همسر فریدون هویدا، به شمار می‌رفت. دو مهمان دیگر طالب شبیب وزیر خارجه اسبق عراق و همسر آلبانی‌الاصلش بودند. اما مهمانی که بحث را کوک کرد، ارژیبت ناگی، دختر ایمره ناگی، نخست‌وزیر سال‌های ۱۹۵۰ میلادی مجارستان و همسرش هم بودند.

ارژیبت که نویسنده و مترجم سرشناسی بود سر بحث را اینطور باز کرد: «من در دوران کودکی با پرشیا (ایران) از طریق یک کتاب تصویری آشنا شدم و همیشه آرزو داشتم  که روزی بتوانم گل‌های شیراز و اصفهان را ببینم.»

ماریا کوپر وارد بحث شد تا پز بدهد که او همراه با مادر و پدرش در سال ۱۹۶۰ به ایران سفر کرده بودند؛ سفری که آخرین سفر گاری کوپر بود.

طالب شبیب این طور به بحث پیوست: «من فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتوانم به عراق برگردم. آنان اکنون در قدرت‌اند و مرا خواهند کشت. آنانی که ممکن است بعد از اینان به قدرت برسند نیز مرا خواهند کشت.»

هم فریدون هویدا و هم همسرش از «احساسات متضاد» سخن گفتند. از یک سو هر دو که بیشترین سال‌های زندگی خود را بیرون از ایران گذرانده بودند، از «نیاز دردآمیز»شان به بازگشت به ایران از یک سو و «دلزدگی عمیق» از آنچه جریان خمینی‌گرا در ایران به راه انداخته بود، یاد کردند. فریدون که داغدار برادرش امیر عباس هویدا، نخست‌وزیر، بود گفت: «آرزوی من این است که مردم ایران روزی قدر برادرم را بدانند.»

ارژیبت اما مطمئن بود که هرگز نخواهد توانست به مجارستان بازگردد. او از «خواب‌های هراس‌انگیز» خود گفت: ورود تانک‌‌های شوروی به بوداپست، کشتار بیش از سه هزار میهن‌پرست مجار، بازداشت شبانه ایمره ناگی و انتقال او به زندانی در رومانی و سرانجام اعدام و به خاک سپردن او در گوری بی‌نام و نشان.

ناگی نخستین رهبر کمونیست اروپای خاوری بود که با برافراشتن پرچم قیام علیه امپراتوری بلشویکی، شورشی را که چند سال پیش لهستانی‌ها آغاز کرده بودند به مرحله‌ای جدید هدایت کرد. اعدام او شعله‌های شورش ضد کمونیستی را خاموش نکرد. «بهار پراگ» و سرانجام فرو ریختن دیوار برلین را که مقدمه سقوط امپراتوری بلشویک بودند، می‌توان ادامه نبردی دانست که ایمره ناگی آغاز کرد.

توصیه ارژیبت به ما این بود که فکر بازگشت را کنار بگذاریم و به ساختن یک زندگی تازه در آمریکا «سرزمین فرصت‌های طلایی» بپردازیم.

او گفت: «من و شوهرم به توصیه پدرم دختر خردسالمان کاتلین را برداشتیم و شبانه به اتریش گریختیم. در اتریش و پس از آن در آمریکا روزی نمی‌گذشت که نپرسیم: کی بازخواهیم گشت. در نیویورک با دیگر مجاران تبعیدی آشنا شدیم و به اتفاق یک مجارستان کوچک مجازی درست کردیم - مجارستانی که در آن شادی و اندوه دو روی یک سکه بودند.»

او ادامه داد: همسایگان ما از قومیت‌های مختلف خیلی محبت نشان دادند و اندک اندک انگلیسی یادگرفتیم تا روزی که حتی به انگلیسی خواب می‌دیدیم. هسایگان ما با اسم من گرفتاری داشتند و مرا «الیزابت» یا حتی «لیزی» می‌خواندند. دخترمان کاتلین نیز در طی سال‌ها یک دختر آمریکایی شد و دوستانش او را «کاترین» یا «کیتی» صدا می‌‌کردند. آروزی بازگشت به میهن ما را رها نمی‌کرد. اما می‌دانستیم که این آرزو هرگز عملی نخواهد شد. در جمع دیگر مجاران تبعیدی شنیدن «چاردوش» و «چشم‌‌های سیاه» ما را به گریه می‌انداخت. در مهمانی‌ها دوستان آمریکایی‌مان جام شراب را با اصطلاح مجاری به‌سلامتی، «اگی شی گیره» (Egészségére) به جای «چیرز» (Cheers) انگلیسی برمی‌داشتند و اشک ما را در می‌آوردند. اگی شی گیره! اما بوداپست را هرگز نخواهی دید!

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

هجوم نیروهای پیمان ورشو به مجارستان واقعه‌ای بود که به سادگی نمی‌شد از یاد برد. بیش از ۲۰۰ هزار سرباز، به فرماندهی ژنرال‌‌های روس، یک نبرد چهار روزه با غیرنظامیان مجار، کشتار قیام‌کنندگان، سوزاندن دفاتر روزنامه‌ها، بازداشت بیش از ۱۰ هزار مظنون، هفته‌ها انزوای کامل شهر با سیم خاردار و زره‌پوش‌ها کابوسی ساخته بودند که رویای بازگشت به روزهای پیش از نوامبر ۱۹۵۶ میلادی را زیر بهمنی از ترس و نفرت دفن می‌کرد.

نام ایمره ناگی، که هفته گذشته سالگرد اعدام او بود، برای بیش از یک ربع قرن در کشور خود ممنوع بود. او کسی بود که با عرضه برنامه‌ای زیر عنوان «راه نو» کوشید تا رژیم کمونیست مجارستان را اندک اندک به یک رژیم سوسیال دمکرات با الهام از الگوی سوسیال دمکراسی در آلمان فدرال مبدل کند. او اسیر تخیلی شد که بسیاری از «اصلاح‌طلبان» یا حتی «اصلاحگران» در نظام‌های استبدادی را به گمراهی و سرانجام مرگ یا حداقل تبعید ابدی کشانده است.

او خواستار خروج مجارستان از پیمان ورشو و اعلام بی‌طرفی بود و هرگز تصور نمی‌کرد که شوروی به رهبری نیکیتا خروشچف، مردی که جنایات استالین را محکوم کرده بود، تانک‌های خود را برای «دفاع از سوسیالیسم» به‌کارگیرد.

ناگی یک خطای تحلیلی دیگر نیز داشت: این تصور که «جهان آزاد» به رهبری ایالات متحده، اجازه نخواهد داد که قیام استقلال‌طلبانه یک ملت در قلب اروپا با آمیزه‌ای از آتش و آهن سرکوب شود. او نمی‌دانست که روزنامه‌های آمریکا سرمقاله‌های خود را به تحسین از «قیام دلیرانه» مجارستان اختصاص خواهند داد و سناتورهای آمریکایی با نطق‌های غرا از «قهرمانان بوداپست» سخن خواهند گفت، اما ایالات متحده، ابرقدرت پرچمدار «دمکراسی» و «آزادی» کم‌ترین اقدامی برای کمک به جنبش دمکراتیک مجارستان نخواهد کرد.

برگردیم به گفته‌های ارژیبت ناگی: «ما یک مجارستان کوچک مجازی در آمریکا درست کردیم که در آن اشعار شاندور پتوفی را می‌خواندیم و به موسیقی بلا بارتوک، فرانتس لیست و زولتان کودای گوش می‌دادیم. گاه به زیارت مزار بارتوک که در تبعید، در نیویورک مرده بود، می‌رفتیم. با گذشت سال‌ها مجارستان خیالی ما جای مجارستان واقعی را می‌گرفت.»

خوب می‌توانید تصور کنید که این سخنان یأس‌آمیز برای فریدون هویدا و من بسیار دردانگیز بود. پس از خروج از ایران من زندگی‌ام را طوری ترتیب داده بودم که هرگز بیش از چند هفته در یک شهر نباشم تا این تصور شکل بگیرد که در حال سفر هستم و سرانجام به ایران بازخواهم گشت. پاریس، لندن، نیویورک، برلین و ژنو میزبانان موقت من بودند. در همان حال کار به عنوان روزنامه‌نگار این فرصت را می‌داد که به کشورهای گوناگون سفر کنم: ژاپن، کره جنوبی، چین، تایلند، مالزی، اندونزی، هند، بنگلادش، برزیل، آرژانتین، اوروگوئه، مکزیک، کانادا و ...

دو سال کار در مجله «ژون افریک» درهای قاره سیاه را نیز به رویم گشود. در ۱۰ سالی که پس از آن نهار غم‌انگیز در لانگ آیلند گذشت، به ۸۲ کشور سفر کردم با این احساس که یک مسافر ایرانی هستم در راه بازگشت به میهن. بی‌آنکه بدانم، این اطمینان در من شکل گرفت که اگر برای بازگشت به میهن بجنگیم، سرانجام باز‌خواهیم گشت.

واقعه‌ای که کمتر کسی آن را پیش‌بینی می‌کرد، در ۱۹۸۹ میلادی رخ داد: ترک‌های کاخ امپراتوری وسیع‌تر و وسیع‌تر شد و مجارستان سرانجام، یوغ اسارت را از گردن برداشت. با سرعت‌گرفتن رویدادها، گور بی‌نام ونشان امیره ناگی را کشف کردند و او را دوباره در مزاری که شایسته او بود به خاک سپردند. در طی چند ماه این مزار به عنوان نماد مقاومت ملت مجار زیارتگاه میهن‌پرستان شد. ارژیبت به وطن بازگشت. با چشمانی پر از اشک – این بار اشک شادی. او اکنون دختر یک «قهرمان ملی» بود نه فرزند یک «خائن به سوسیالیسم». فریدون و من وقتی خبر بازگشت او به بوداپست را شنیدیم بی‌اختیار گفتیم: اگی شی گیره!

در سال ۱۹۹۲ میلادی در سفری به بوداپست – در جریان کنفرانسی از انستیتیو بین‌المللی مطبوعات، تاجی از گل بر مزار ایمره ناگی گذاشتم با این احساس که تاریخ همواره قابل بازنویسی است. این واقعیت را امروز در ایران خودمان نیز می‌بینم. دیدی که امروز ایرانیان، حتی آنان که سال‌ها پس از ۱۳۵۷ به دنیا آمده‌اند،‌ به محمدرضا شاه و امیرعباس هویدا دارند هیچ شباهتی به تصویر سیاهی که خمینی‌گرایان و متحدان راست و چپ ترسیم ‌کرده‌اند، ندارد.

ایران اکنون جامعه‌ای است که بازنگری به تاریخ معاصر خود را ضرورت ملی می‌داند. از سوی دیگر، این واقعیت که میلیون‌ها ایرانی که در تبعید زندگی موفقی داشته‌اند اما اکنون در آرزوی بازگشت به ایران‌اند، نشان می‌دهد که ایران علی‌رغم دردها و رنج‌های چهار دهه اخیر، هم‌چنان گیرایی خود را حفظ کرده است؛ مادری است که همه فرزندان خود را به خانه می‌خواند با این پیام که: من شما را رها نکرده‌ام، شما نیز مرا رها نکنید!

دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.

بیشتر از دیدگاه