آدل اگزارکوپولوس: برای من، سینما هنر واقعیت است

گفت‌وگوی اختصاصی ایندیپندنت فارسی با ستاره فرانسوی و جوان‌ترین برنده نخل طلا در تاریخ

دل اگزارکوپولوسِ هنرپیشه فرانسوی و یونانی‌تبار- فانی ده گوویل/ اختصاصی ایندیپندنت فارسی

هشت سال پیش در جشنواره کن بود که بازیگری ۱۹ ساله دنیای سینما را تکان داد. آدل اگزارکوپولوسِ فرانسوی و یونانی‌تبار پیش از آن در چند فیلم در نقش‌های بیشتر فرعی ظاهر شده بود، اما حالا به عنوان بازیگر نقش اول «آبی گرم‌ترین رنگ‌ها است» («زندگی آدل:‌ قسمت ۱و ۲») به چهره اصلی یکی از اولین پدیده‌های بزرگ سینمایی قرن بیست و یکم بدل شد.

آدل در این ساخته عبدالطیف کشیش نقش دختری معصوم از یک خانواده معمولی فرانسوی را بازی می‌کرد که عاشق دخترکی با موهای آبی می‌شود تا هم گرایش جنسی خود را کشف کند و هم قدم به دنیایی از هنر و زندگی روشنفکری پاریسی بگذارد که هم جذاب است و هم می‌تواند بی‌رحم باشد. آدل، بازیگری که هم‌نام نقشش بود، انگار چیزی بسیار فراتر از یک بازیگر و یک نقش بود؛ گویی او نمایش نوعی معصومیت خاص بر پرده سینما بود.

در کن ۲۰۱۳ موقع قضاوت که رسید، هیئت داوران اعلام کرد که به اتفاق آرا جایزه را به «آبی گرم‌ترین رنگ‌ها است» داده است. در تصمیمی غیرمعمولی این هیئت در ضمن تصمیم گرفت که نخل طلا را علاوه بر آقای کشیش به آدل ۱۹ ساله و دیگر بازیگر فیلم، له‌آ سِدو، بدهد. آدل حالا هم پس از جین کمپیونِ نیوزلندی دومین زن تاریخ می‌شد که این جایزه را می‌گرفت و هم جوان‌ترین برنده جایزه در تاریخ. این البته تنها یکی از جوایز متعددی بود که او دریافت کرد. جایزه سزار (اسکار فرانسه) و جوایز متعددی در آمریکا و سراسر جهان از پی آمدند؛‌ دختر ۱۹ ساله حالا دیگر یکی از بزرگ‌ترین ستاره‌های سینمای جهان بود.

برای آدلی که در خانواده‌ای معمولی در پاریس بزرگ شده بود و پدرش،‌ درس گیتار می‌داد و مادرش، پرستار بود این تغییر بزرگی به حساب می‌آمد. او اما زیر فشار رسانه له نشد و موفق شده دهه سوم زندگی خود را با موفقیت سینمایی و حفظ ارزش‌های ساده زندگی‌اش ادامه دهد. چند سال است با مورگان فره‌مون، خواننده رپ فرانسوی، رابطه دارد و در سال ۲۰۱۷ پسری به دنیا آورد که به روشنی بخش مهمی از زندگی‌اش را تشکیل می‌دهد و در طول گفتگویمان بارها از او می‌گوید.

به حرفه سینمایی آدل در دهه اخیر که نگاه می‌کنیم، می‌‌بینیم که نقش‌هایش را با طمانینه انتخاب کرده است. مثلا در سال ۲۰۱۹ در «سیبیل» ساخته جاستین تریتت و با بازی ویرجین افرا بازی کرد که در بخش مسابقه کن به نمایش درآمد و نشان داد که دختر ۱۹ ساله دیروز به بازیگری بالغ و حرفه‌ای بدل شده است.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

آدل با دو فیلم به کن ۲۰۲۱ آمده بود، اما تمرکز گفتگوی ما مطابق توافق قبلی بر فیلم «اصلا برایم مهم نیست» بود، ساخته ژولین لکوستر و امانوئل مار که محصول مشترک فرانسه و بلژیک بود و در بخش «هفته منتقدان» جشنواره به نمایش درآمد. آدل در فیلم، نقش کاساندرای ۲۶ ساله را بازی می‌کند: مهماندار هواپیمایی که در یک شرکت هوایی تخفیفی کار می‌کند و مثل بقیه کارگران آن، شرایط کاری دشواری را دارد. اگر «آدلِ» فیلم سال ۲۰۱۳ نماد معصومیت گمگشته در دنیای بزرگ بود، «کاساندرا»ی این فیلم از نسلی می‌گوید که انگار هیچ چیز برایش « مهم نیست» و به دنبال پایداری و کرامت انسانی با هر شرایطی می‌سازد و در عین حال انگار در فرار است. همین است که عشق را در روابط کوتاه و گذرای نرم‌افزارهایی مثل «تیندر» می‌جوید، به دنبال شرایط بهتر عازم دبی و کار کردن برای هواپیمایی «امارات» است و اما به کنشگرانی که می‌خواهند همکارانش را وارد اتحادیه‌های کارگری کنند با بدبینی برخورد می‌کند. فیلم «اصلا برایم مهم نیست» بدین‌سان هم تصویری از تنهایی نسل آدل و هم‌سن‌هایش است و هم یکی از چند فیلم امسال که تم کارگری داشتند؛ که البته در کشوری که چند سال است در تب جنبش «جلیقه زردها» می‌سوزد جای تعجب نیست.

در گفت‌وگو با آدل از او چهره‌ای صمیمی دیدم که نه تنها اسیر دنیای رسانه و ستاره بودن نشده بود که به روشنی اولویت‌های زندگی‌اش روابط انسانی‌اند. هم موقع معرفی و هم در طول گفت‌وگو خاضعانه صحبت می‌کرد. وقتی خودم را معرفی کردم دست داد و گفت:‌ «من آدل هستم. از آشنایی‌تان خوشوقتم.»‌ این گفت‌وگو به زبان فرانسوی و به صورت میزگرد با حضور چند روزنامه‌نگار دیگر انجام شد و برخی سوال‌ها را آن‌ها پرسیدند. از لیلا عمار به دلیل کمک به ترجمه از فرانسوی به انگلیسی و ترجمه سوال‌های من به فرانسوی برای آدل قدردانم.

چه شد که از این دو کارگردان جوان بلژیکی خبردار شدید؟

همان ماجرای کلاسیک بود. مدیر برنامه‌هایم تلفن کرد و گفت کارگردان جوانی از بلژیک که قبلا فیلم کوتاه ساخته می‌خواهد با من دیدار کند. رفتم سر جلسه با امانوئل مار با اینکه فیلمنامه را هم نخوانده بودم. امانوئل برایم گفت که می‌خواهد فیلمی راجع به کاوش، تنهایی، نقاب زدن آدم‌ها و فانتزی‌هایشان بسازد. گفت ماجرای دختر جوانی است که مادرش را از دست داده، به تنهایی در اندوه است و این توهم را دارد که اگر مهماندار هواپیما شود زندگی‌اش معنی می‌یابد. او اما در ضمن برایم گفت که فیلم‌نامه ندارد و می‌خواهد بخش‌های مختلف فیلم را با نابازیگر بگیرد و گفت با وجود این، آیا من علاقه‌مند بازی در این نقش هستم یا نه. گفتم حاضرم اما به این شرط که حداقل چند صفحه برای خواندن بگیرم: برایم تصمیم سختی بود چون می‌بایست مدتی از پسرم دور می‌بودم. متن اولیه‌ای را از کارگردان گرفتم و یادم هست که احساس کردم خیلی هم تکمیل است. اما قصد کارگردان این بود که خیلی به آن وفادار نباشیم و در واقع هم از آن دور شدیم. خلاصه اینکه ماجرای این فیلم با یک فنجان قهوه آغاز شد!

در زندگی خصوصی‌تان چقدر این مفهوم «تنهایی» را تجربه کرده‌اید؟

اعتراف می‌کنم خیلی با مفهوم تنهایی آشنا نیستم. مثلا در همین کن، نیم ساعت این طرف‌تر یک ویلایی هست پر از قوم و خویش‌هایم و آدم‌هایی که دوست‌شان دارم و دوستانی که همه با هم در یک خانه می‌خوابیم. به نظرم چه در زندگی حرفه‌ای و چه در زندگی خصوصی نکته مهم این است که با چه کسی اموری را به اشتراک می‌گذاری.

البته که در این شغل احساس تنهایی کردن خیلی راحت است، اما به نظرم خطرناک‌ترن لحظه آن زمانی است که شاید نقابی به صورت بزنی و اینجا است که زندگی من با فیلم تشابهاتی دارد. سخت است که آدم به جای آنچه خودش هست اسیر آن انتظاری که از او دارند نشود. که مثلا اینجا بایست، این‌طوری لبخند بزن، این‌ طوری لباس بپوش، حواست باشد وزنت بالا نرود و غیره و ذلک. یا اینکه با یک نوعی ریاکاری از آدم می‌خواهند احساس مرموز بودن داشته باشد که احساسی تقریبا غیرطبیعی دارد. این خطرناک است چون آدم شاید وسط این همه ناز و نعمتی که دور و برش هست گم شود. برای من این چیزها خیلی تازگی داشته. یادم هست اولین باری که در کن بودم باورم نمی‌شد که کوکا کولا مجانی است! یا منوی رستوران را که نگاه کردم فکر کردم مردم واقعا «گرگ» می‌خورند [در زبان فرانسوی کلمه «گرگ» معنای یک نوع ماهی خاردار را هم می‌دهد-آ.ع]

به نظرم همیشه باید به یاد داشته باشیم که به کارهایی که ما می‌کنیم چقدر زیادی توجه می‌شود. پدر من سه شغل دارد، مادرم پرستار است و کسی به‌خاطر نگهداری از بیماران هپاتیتی این‌قدر از او تشکر نمی‌کند. در حالی که به من تنها بخاطر بازی در یک فیلم این‌قدر توجه می‌شود: البته خودم به عنوان مخاطب می‌دانم که تاثیر یک فیلم بر زندگی می‌تواند چقدر باشد و از این بابت احساس تاثر می‌کنم اما با این عالم احساس فاصله هم می‌کنم.

در فیلم عنصری نسلی هست و این‌را بخصوص در روابطی که شخصیت شما در فیلم دارد می‌بینیم. و در اینکه او مثلا در تلاش‌های جمع‌گرایانه‌ای مثل پیوستن به اتحادیه‌های کارگری همراهی نمی‌کند.

کاملا موافقم. به نظرم در نسل ما چیزی هست که به روشنی بین این نیاز به شورش کردن و حرکت انقلابی و این رد کلی تمام باورها گیر افتاده. این بعضی مواضع باعث خواست استقلال کامل و تک‌روی می‌شود. شخصیت فیلم هم تا حدودی همین طور است و کلکتیو/گروه را کنار می‌زند چون روحیه فرار دارد، حتی از خانواده خودش. در ضمن این استفاده بیش از حد از تلفن همراه و اینکه روز به روز جای بیشتری در روابط انسانی پر می‌کند مختص نسل ما است. وقتی فیلم «بی‌عشق» را تماشا می‌کردم به این فکر بودم؛ گرچه این دو فیلم به هیچ وجه قابل مقایسه نیستند. به نظرم امانوئل و ژولی (کارگردان‌ها) واقعا موفق شده‌اند واقعیتی را که امروز در آن زندگی می‌کنیم به تصویر بکشند؛ دنیایی که در آن میزان موثر بودن در اینستاگرام اندازه‌گیری می‌شود و سلفی گرفتن شیوه جدید ثبت خاطره است. انگار دیگر به آدم‌ها نگاه نمی‌کنیم و همیشه منتظر نوعی تاییدیم. به نظرم فیلم این وضعیت آبزورد را خوب ثبت می‌کند.

در فیلم چقدر نابازیگر داشتید؟

تمام نقش‌ها نابازیگر هستند به جز من، نقش پدرم که یکی از تهیه‌کننده‌های فیلم است و خواهرم که یک بازیگر حرفه‌ای بلژیکی است. بقیه همه نقش خودشان در زندگی واقعی را بازی کردند. این بود که من می‌بایست واقعا در این دنیا غرق شوم. با مهماندارهای هواپیما آشنا شدم که برایم توضیح دادند چطور آرایش کنم، چطور لباس بپوشم، برای رسیدن به پرواز چقدر زودتر باید از خواب بلند شوم، چطور این ریتم زندگی را عوض می‌کند و مهم‌تر از همه نکته عمیقی بود که در طول کار دریافتم. اینکه وقتی سفر می‌کنیم برای مدتی با دنیای پیرامون قطع رابطه می‌کنیم و می‌دانیم که تنها وقتی رسیدیم به زمین می‌توانیم با خانواده‌مان تماس بگیریم. آدم وقتی روزی چهار بار پرواز می‌کند، حتی پروازهای کوتاه، انگار هیچ قدرتی برای کنترل اتفاقات روی زمین ندارد. یک بار مدیر مدرسه پسرم تلفن کرد و مشکلی بود و هواپیمایم همان لحظه داشت بلند می‌شد. یادم هست به این فکر می‌کردم که «تا چهار ساعت‌ آینده هیچ کاری نمی‌توانم بکنم!» دیدار با مهماندارها برای درک این واقعیت مفید بود: اینکه آدم وقتی در هوا است، نمی‌تواند کاری برای آدم‌هایی که دوست‌شان دارد بکند و با این همه باید برای بقیه نقاب به صورت بزند و بهشان احساس امنیت بدهد.

شنیدم که بعضی صحنه‌ها را با آیفون گرفته‌اند. با آن نوع سینما که شما بهش عادت دارید خیلی تفاوت دارد، درست است؟

در بعضی صحنه‌ها به‌خاطر شرایط کرونا فقط چهار نفر سر صحنه بودند. انگار مستند بود. یعنی من بودم و ژولی و امانوئل و مهندس صدا و مدیر فیلمبرداری. در بعضی فرودگاه‌ها هم چون اجازه فیلمبرداری نداشتیم با آیفون فیلم گرفتیم.

فیلم شما جزو چند فیلم امسال است که بر طبقه کارگر و پرولتاریا تاکید می‌کند که البته نقش مهمی در سیاست فرانسه داشته اما، مدتی است تا حدودی به حاشیه رفته. آیا تغییری در لهجه سینمای فرانسه و بازگشت به افکار شورش‌گرایانه و پرولتری که به نظر مدتی کنار زده شده بودند می‌بینید؟

بله ما کشوری هستیم که سر پادشاه را قطع کردیم [اشاره به انقلاب فرانسه و گیوتین زدن لوئی شانزدهم-آ.ع]! فرانسه بدون شک سویه انقلابی و جمع‌گرایی دارد که به تاریخ ما و ریشه‌هایمان بازمی‌گردد. اینقدر نابرابری دیده‌ایم که واقعا استاد به خیابان آمدن هستیم. من شخصا این تعهد را در سینمای فرانسه می‌بینم. برای من سینما هنر واقعیت است. مهم است که هر فیلم بتواند چشم‌اندازی ارائه کند و حرفی شد. صحبت از فیلم‌های امسال را که کردید من خیلی می‌خواهم فیلم «شکاف» را تماشا کنم. از طرفداران بزرگ والریا برونی تدسکی هستیم. البته رویای من این است که امسال جایزه بهترین بازیگر به لیلا [بختی، بازیگر فرانسوی] بخاطر فیلم «بی‌قراران» برسد. [این جایزه در نهایت به رناته رینسوه، بازیگر نروژی، به‌خاطر فیلم «بدترین آدم دنیا» رسید که به به آدل گفته بودم به نظرم بهترین فیلم تاکنونی جشنواره است!-آ.ع]

دوست دارید در زندگی واقعی هم به دبی سفر کنید و دلفینی در استخرتان داشته باشید و ببر داشته باشید و …

نه واقعا! گرچه راستش را بگویم هنوز دوست دارم به دبی بروم.

در کودکی و نوجوانی چه فانتزی‌هایی داشتید؟

ای وای چه سوال خوبی! بگذارید فکر کنم. من آدم رمانتیکی هستم پس شاید چیزهایی مثل فیلم «بانی و کلاید» و اینکه «با معشوقی با هم بمیریم» و از این داستان‌ها. در ضمن فانتزی این را داشتم که با تمام دوستانم یک خانه بزرگ بخریم و با هم پیر شویم و هیچ کس کارش به خانه سالمندان نکشد، اما برای روز مبادا نزدیک بیمارستان هم باشیم. دیگر رویایم سفر کردن بود و در زندگی همین را بیش از هر چیزی دوست داشتم. فکر اینکه به کشوری دیگر بروم، بوهای دیگری حس کنم، فرهنگ‌های مختلفی ببینم… هنوز هم محبوب‌ترین کار در زندگی‌ام همین است و می‌خواهم این کار را با پسرم انجام دهم. اما دبی هرگز فانتزی من نبود!

پسرتان هم با شما در کن است؟

نخیر با پدرش است.

در کن شما با «آبی گرم‌ترین رنگ‌ها است» بهترین تجربه را داشتید و با فیلم «آخرین چهره» شان پن [در سال ۲۰۱۶] بدترین تجربه را [این فیلم، با بازی خاویر باردن و شارلیز ترون که آدل نقش کوچکی در آن داشت، توسط حضار هو شد و شان پن به‌خاطر تصویری که از آفریقا داده بود زیر سوال رفت]. برای همه چیز آماده هستید؟

بله، بدون شک. می‌دانم که کن می‌تواند هم فیلمی را نابود کند و هم کل حرفه‌ آدم را تغییر دهد. فیلم شان پن برای من درسی بود. البته با کمی فاصله چون فیلم من که نبود اما دیدم که بسیاری اصلا انتقاد سازنده نداشتند و اصل تعهد کارگردان به عنوان یک آدم غربی را زیر سوال می‌بردند. من شخصا با سازمان غیرانتفاعی او به پورتو پرینس، پایتخت هائیتی، سفر کردم و می‌دانم که تعهد خیلی عمیقی به آرمان‌هایش دارد و از آن آدم‌هایی نیست که برای یک سازمان خیریه یک عکس می‌گیرند و می‌روند کنار. در نتیجه به نظرم خیلی با او بی‌انصافی کردند. اینجا بود که فهمیدم کن می‌تواند واقعا خطرناک باشد و می‌تواند آدم‌ها را در شیوه قضاوت‌شان از یکدیگر خیلی گمراه کند. چه دوست داشته باشیم و چه نه، فیلم چیزی در مورد کارگردانش می‌گوید و ضرورتا سیاسی است. من می‌فهمم آدم عیب‌های فیلمی را بگوید و از زیاد بودن موسیقی در آن و عدم محبوبیتش نزد مردم و غیره بگوید. اما اینکه تعهدشان را آن‌طور زیر سوال ببرند زیادی خصمانه و غیرمنصفانه بود. اما کن یک بازی است! واقعا من ترجیح می‌دهم برگردم خانه و با خانواده پاستا بخورم. همه اینجا خوشحالیم که این همه توجه بهمان می‌شود، اما در ضمن می‌تواند آدم را نابود هم کند. یادم هست بعد از ماجرا با شان در موردش صحبت می‌کردیم و به من گفت اگر دوباره به عقب بازمی‌گشت هیچ تغییری نمی‌داد. خلاصه اینکه اینجا اعتقادات آدم را هم به چالش می‌کشد.

در آمریکا خیلی‌ها از این می‌پرسند که شما دوست دارید به هالییود و سینمای آمریکا بیایید؟ در این فیلم دیدیم که بیشتر نقش‌تان به زبان انگلیسی است. خواست آمدن به آمریکا را دارید؟

من سینمای دو کشور را خیلی دوست دارم و خیلی تماشا می‌کنم، یکی ایتالیا و دیگری آمریکا. در ضمن می‌بینم که بازیگری مثل طاهر رحیم [ستاره فرانسوی الجزایری‌تبار که جزو هیات داوران کن ۲۰۲۱ هم بود] به این همه موفقیت می‌رسد و می‌بینم چقدر این همه سال برایش زحمت کشیده تا امروز به اینجا برسد. او شایسته همین است و این به من هم امید می‌‌دهد. قرار است در فیلم بعدی آرون سرکین [فیلمنامه‌نویس شهیر‌ آمریکایی] که در بروکلین می‌گذرد بازی کنم و خیلی خوشحالم!

شخصیت شما در فیلم رابطه ویژه‌ای با جنسیت خود و بدنش دارد. در ضمن خیلی زیر فشار است و باید مدام لبخند بزند. آیا شباهتی بین این با زندگی خودتان به عنوان بازیگر می‌بینید؟ نوعی خشونت؟

خشونت چون بدن خودم را نشان می‌دهم؟ نشان دادن خودم برای تبلیغ فیلم را سخت‌تر می‌بینم. در فیلم ما داریم در نقش شخصیتی ظاهر می‌شویم و همین است که وقتی هم برهنگی را نشان می‌دهیم بخشی از آن است گرچه بعدا دیدنش سخت است. البته من اصلا علاقه‌ای به دیدن فیلم‌هایم ندارم.

در فیلم می‌بینیم که شخصیت کاساندرا پسری را در تیندر پیدا می‌کند و کاری که خواست با او می‌کند و روز بعد هم از او می‌خواهد پنج دقیقه صبر کند. به نظر من داستان دارد به ما از این می‌گوید که او چطوری زندگی‌اش را بدون عشق می‌سازد. او دختری است که مادرش را در سن پایین از دست داده. اندوه تنهایی می‌آورد. حتی اگر پدر و سایر اعضای خانواده هم با شما در این غم شریک باشند. ببخشید اگر سوال را درست پاسخ ندادم اما خلاصه اینکه برای من تبلیغ کردن برای فیلم سخت‌تر از بازی برهنه در فیلم است.

شاید شما مشکلی با برهنگی جلو دوربین ندارید چون حرفه‌تان با آن آغاز شده؟

اتفاقا الان برایم سخت‌تر از گذشته است. چون بزرگ شده‌ام و پسری دارم. رابطه متفاوتی با خودم دارم. اما به نظر من خصوصی‌ترین صحنه‌های فیلم آن صحنه‌هایی نیستند که در آن آدم برهنه است.

گفتید دوست ندارید فیلم‌هایتان را ببینید. آیا مثل آدام درایور هستید که اصلا موقع نمایش فیلم از سالن بیرون می‌رود؟

او اصلا فیلم‌هایش را نمي‌بیند؟ این‌طوری که دفاع کردن از فیلم سخت می‌شود. خوب ما همه‌مان موقع نمایش فیلم می‌رویم بیرون و آخرش برمی‌گردیم. اما من باید فیلم را حداقل یک بار دیده باشم تا بتوانم درست از آن دفاع کنم. اما هیچ‌وقت فیلم را دوباره نمی‌بینم.

قبل یا بعد از کن؟

فیلم «آبی گرم‌ترین رنگ‌ها است» را اولین بار در کن دیدیم. یادم هست که بهت‌مان برده بود. در نشست مطبوعاتی بعد فیلم بودیم که من در این فکر بودم که «ما واقعا چه غلطی کردیم؟» مدام خنده عصبی می‌کردیم. اینقدر فیلم گرفته بودیم که اصلا نمی‌دانستیم چه چیزی قرار است در نسخه نهایی فیلم بماند. موقع فیلمبرداری می‌دانستیم نکته‌ای ویژه در مورد این فیلم هست. گرچه فیلم را بدون انتظار رسیدن به موفقیت ساختیم.

الان با گذشت زمان چه احساسی نسبت به آن فیلم دارید؟

هنوز به فیلم افتخار می‌کنم.

خالکوبی روی دست‌تان به عربی چه داستانی دارد؟

نوشته «فرشته من». راستش جوان بودم و بعضی مواقع ازش احساس پشیمانی می‌کنم!

بیشتر از فیلم