شبی که من کاج شدم!

خاطره‌ای از سال‌های اولیه مهاجرت و غربت و کم‌عقلی خودم

تازه فهمیدم شرکت در شادی دیگران هیچ منع قانونی ندارد!

امسال می‌گویند مردم دنیا بیش از سال‌های پیش، برای عید نوئل، کاج می‌خرند. دهن‌کجی به کووید۱۹. در ایران ما اگر سر خرید کاج بین مسلمان‌ها و مسیحی‌ها دعوا نیفتد نشانه آن است که مسیحی‌ها کشیده‌اند عقب و کوتاه آمده‌اند!

آنچه در پی می‌آید قصه‌ی تلخی است که پیش‌تر نوشته‌ام، از گوشه‌ای از زندگی غریبانه‌ی خودم در آن اوایل. قصه نیست روایت است. فقط من یک مقدار شاخ و برگش را کم کردم که ذکر مصیبت نشود. پایانش هم شاد است. شاد است؟ 

دلم برای بی‌گناهی بچه‌های خودم و بچه‌های دیگر هنوز می‌سوزد. در لندن کاج می‌خواستند و من چسبیده بودم به نیاکان باستانی‌ام و کنده هم نمی‌شدم!

ما چهل‌ودو سال پیش به لندن آمدیم. یکی دو سال قبل از انقلاب. آن روزگار هنوز ایرانی‌ها ثابت نکرده بودند که مسیحی‌ها کاج کریسمس را هم از نیاکان ما دارند!

شبی که من کاج شدم

سال‌های اول تبعید، در غربتِ گرفته‌ی لندن، سال نو مسیحی که نزدیک می‌شد، بچه‌ها کاج می‌خواستند که چراغانی کنند. من می‌گفتم خفه، کاج مال خارجی‌هاست، ما ایرانی هستیم! بچه‌ها می‌زدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» می‌خرند؟ آن‌ها هم که ایرانی‌اند. سرشان داد می‌زدم که آن‌ها ارمنی هستند. بچه‌ها گریه‌کنان می‌گفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»

می‌نشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح می‌دادم و برای فریبشان دم از مسلمانی هم می‌زدم! بچه‌ها می‌گفتند پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادربزرگ نماز نمی‌خوانی؟ عصبانی می‌شدم می‌گفتم خفه! کاج خبری نیست.

مادربزرگشان می‌گفت مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال می‌شوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد!

می‌گفتم مادر شما چرا؟ می‌گفت مادر‌جان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الآن می‌بردیمشان سینه‌زنی تماشا کنند. (آن سال «تاسوعا، عاشورا» افتاده بود به «تولد مسیح» و آغاز سال میلادی)

مادرشان می‌گفت بچه‌ها می‌توانند کاج بگیرند بگذارند توی اتاق خودشان. می‌گفتم من به یک اتاق فکر نمی‌کنم زن، به یک مملکت فکر می‌کنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این‌همه خون برای آن ریخته شده. می‌گفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!

زیر بار کاج نمی‌رفتم. هیچ‌وقت با هیچ درختی این‌قدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود البته. مفت هم نمی‌خواستم. یک لجاجی بود که نمی‌دانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!

مشکل من فقط نباتی نبود، انسانی هم می‌شد. بچه‌ها حرف از بابا‌نوئل می‌زدند که برایشان هدیه می‌آورد. من می‌گفتم خفه، ما عمو نوروز داریم! مادرم می‌گفت کجا ما عمو نوروز داریم مادرجان؟ این‌ها فروشگاه‌هایشان پر از بابانوئل است. می‌گفتم مادرجان، حقه‌بازی است! دروغی است! آدم‌های معمولی را به شکل بابانوئل درآورده اند! دخترکم می‌گفت ولی شکلاتهایشان راست راستکی است. مادر می‌گفت من این‌همه سال عمر کردم، تا به حال یک عمو نوروز در ایران ندیدم.

نگاه گلایه‌آمیز به مادرم می‌کردم که مادر جان! مرا جلوی بچه‌ها کنف نکن. می‌گفتم بچه‌ها! نوروز که می‌شود ما توی ایران حاجی‌فیروز داریم که می‌آید می‌زند و می‌رقصد. بچه‌ها می‌پرسیدند کادو هم به بچه‌ها می‌دهد؟ مادرم می‌گفت: نه بابا، یک چیزی هم دستی می‌گیرد! بچه‌ها را از مادرم دور می‌کردم و می‌نشستم برایشان از پیدایش نوروز و جمشید جم می‌گفتم ... خشایارشا را برایشان توضیح می‌دادم! بچه‌ها هیچ علاقه‌ای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمی‌دادند.

یک روز که از افتخارات باستانی تعریف می‌کردم، پرسیدم بچه‌ها می‌دانید در ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق می‌زده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نه‌خیر. آدم‌های آن موقع گوش نداشتند چون‌که گوش‌هایشان را می‌بریدند! ...

بله، حکایت بردیای دروغین را هم برایشان گفته بودم تا از کریسمس و ژانویه و بابا‌نوئل و سانتا کلوز ... منصرف (و بلکه منحرف)‌شان کنم.

بعد از تعطیلات سال نو، بچه‌های ما، تنها- یا معدود – دانش‌آموزانی بودند که هیچ هدیه‌ای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسی‌ها و آموزگارانی که سراغ می‌گرفتند – رسم معلم هاشان است که انگار بپرسند – تعریف کنند. در عوض به آن‌ها یاد داده بودیم که با افتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سر‌سیاه زمستان.
یک‌بار آموزگار از دخترم پرسیده بود در عید شما پدر و مادرتان چه کادویی می‌دهند؟ جواب داده بود: پارسال برایم جوراب خریدند، امسال می‌خواهند کفش بخرند. ...باری ...

بله، باری... مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر و شادی کردن همراه دیگران، هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی! ندارد. بخصوص در عالم بی خط‌کشی بچه‌ها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی می‌کند! مدت‌ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم... مدت‌ها طول کشید ... ، اوه، نه! حوصله‌ی آن‌جور نویسندگی ندارم! خودتان تا تهش بخوانید.

یک سال، شب کریسمس، بچه‌ها را غافلگیر کردم. راستش از کاج‌هایی که با چراغ‌های کوچک و رنگارنگ پشت پنجره‌ی مردم می‌دیدم، خوشم آمده بود. یک مقدار حسرتی شده بودم. تازه می‌فهمیدم بچه‌ها چه می‌کشند. هرچه فکر کردم، دیدم هیچ خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمی‌کند. دیدم یک کاج، کوچک‌تر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سوال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه‌بسا کاجی روشن می‌کردند. نادرشاه، جواهراتی را که از هند آورده بود به آن می‌آویخت و عادلشاه بیضه‌های بریده آغامحمدخان را.

در آن غروب سرد و تاریک و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق و برق و سیم و لامپ‌های مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک چند سالی دیر کرده بودم. گفتم که، «مدتی» طول کشیده بود!

بچه‌ها (بچه‌های سابق) که از شهر دانشگاهی‌شان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آن‌وقت همه‌ی آن زلم‌زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که سیم‌پیچ و آذین‌بندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، هم‌زمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم می‌گفت اذیت نکنید بچه‌ام را!

جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود.

***
 

دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.

بیشتر از دیدگاه