زمانی که کالین کوپرنیک، بازیکن تیم «فورتی نایترز» سانفرانسیسکو در آغاز یکی از مسابقات لیگ ملی فوتبال آمریکا در ۲۰۱۶، در جریان پخش سرود ملی، بنا به رسم معمول به پا نخاست، یک ماجرای بزرگ سیاسی را در این کشور خلق کرد. منتقدانش با لحن صریح و تندی او را متهم کردند که به پرچم آمریکا بی احترامی کرده است و برخی هم مدعی شدند که وی از کشوری که در آن زندگی میکند «متنفر» است. کوپرنیک هم کوتاه نیامد و مرعوب اتهام «بی حرمتی به پرچم کشور» نشد. او دلیل این کار خود را اعتراض به بی عدالتیِ نژادی و خشونت پلیس علیه سیاه پوستان آمریکایی عنوان کرد: «من نمیتوانم بایستم و به پرچم کشوری احترام بگذارم که به سیاهان و رنگین پوستان ظلم میکند.»
البته، ماجرای کوپرنیک به همین جا ختم نشد. با این که تیم فورتی نایترز و لیگ ملی فوتبال آمریکا حق اعتراض این بازیکن را به رسمیت شناختند ولی در عمل هیچ تیمی حاضر به جذبش نشد و عمر فوتبال حرفهای این کوارتربک مو بلند به پایان رسید. در این میان ماجرای کوپرنیک سناریوی نان و آب داری هم برای نایکی، یکی از شرکتهای بزرگ تولید کالاهای ورزشی شد. نایکی از صورت کوپرنیک و با الهام از زندگی حرفهای وی در یکی از تبلیغات پر سروصدای خود با این شعار استفاده کرد: «به چیزی اعتقاد داشته باش. حتا اگر این به معنای از دست دادن همه چیز باشد.» نایکی با این حرکت به ظاهر پرریسک تجاری، ۶ میلیارد دلار سود برد و در عین حال دل آن دسته از کنشگران اجتماعی را نیز به دست آورد که خواستار حمایت شرکتهای بزرگ از اهداف بلند جنبشها و سازمانهای فعال اجتماعی هستند. شرکتهای بزرگی مانند نایکی معمولا با برخی از این کارزارها و پروژههای سازمانهای غیردولتی همکاری میکنند که علاوه بر تبلیغات سودآور وجه مردم پسندانه هم به آنها میبخشد. ولی همین روابط نزدیک منتقدان خود را نیز دارد.
پیتر دوورن، استاد دانشگاه و فعال اجتماعی در کانادا، و ژنیوو لهبارن مدرس سیاست در دانشگاه شفیلد بریتانیا، در کتاب مشترک خود، «کمپانی اعتراض: تجاری شدن کنشگری اجتماعی»، در ارتباط با همکاری شرکتهای بزرگ تجاری با جنبشها و سازمانهای فعال اجتماعی میگویند که آنان به خاطر کسب «مشروعیت و پیدا کردن فرصتهای بازاریابی با سازمانهای فعال و دادخواه اجتماعی همکاری میکنند. فعالان اجتماعی هم در مقابل به خاطر حمایت مالی پروژههایشان به این همکاری تن میدهند.»
نویسندگان این کتاب تأیید میکنند که هنوز هم کارزارها و حرکتهای مردم بنیاد، مانند «جنبش اشغال وال استریت» ظهور میکنند اما گرایش اصلی تبدیل شدن این جنبشها به سازمانهای بزرگ بوروکراتیک با بودجههای هنگفتی است که بخش بزرگ آن از سوی شرکتهای بزرگ و دولتها در قالب اعانات و حمایتهای مالی تامین می شود و نهایتا ویژگیهای رادیکال، انتقادی و تحول خواهشان را زایل میکند. به گفته آنها، روند اصلی شرکتی شدن و تجاری شدن کنشگری است که کمپینها و سازمانهای غیردولتی خود را با نظم موجود با راهکارهای بازار آزاد تطبیق میدهند، و حتا به لحاظ سازمانی هم از روشهای مدیریتی شرکتهای تجاری تقلید میکنند. در نتیجه، «کنشگری اجتماعی به نسبت چهل و پنجاه سال قبل کمتر رادیکال و خواهان تغییرات گسترده بنیادین و سیستماتیک است.»
البته، کاهش گرایشهای رادیکال در میان بخش بزرگی از جنبشهای اجتماعی از یک منظر ناشی از محبوبیت و موفقیت سرمایه داری بازار در مقایسه با سیستمهای دیگر در قرن بیستم است، ولی در عین حال نویسندگان سایر روندها را نیز در این میان بی تاثیر نمیدانند. از نظر آنها سه روند متصل به سیاست و اقتصاد بازار وجود دارد که «کنشگری در سطح جهانی را آغشته به الگوهای سازمانی و مالی تجاری و شرکتی میکند.
نویسندگان اشاره میکنند که در این وضعیت، جنبشهای اجتماعی بیشتر شکل «انجیوها»(سازمانهای غیرانتفاعی) را به خود میگیرند که به جای اکسیون و به خیابان آمدن، «کارشان ارایه خدمات اجتماعی، آگاهی دهی و تلاش برای تغییرات اندک و محدود است.» آنها «انجیویی» شدن جنبشهای اجتماعی را برآیند آسیب دیدن «زیرساختهای اعتراض و مقاومت» یا تضعیف مجامع و نهادهای اجتماعی مانند سندیکاها، کلیساها و کلوپها نیز به حساب میآورند که مردم با گرایش به فردگرایی و خصوصیشدن در اثر زندگی مصرفی و دلبستگی به تکنولوژیهای خصوصی مانند تلویزیون و شبکههای اجتماعی، همبستگی و روابط اجتماعیشان ضعیف میشود و در نتیجه قدرت سازماندهی و دست یافتن به آرمانهای مشترک آنها نیز کاهش مییابد. نویسندگان با توجه به اعتراضات گوناگون، از بهار عربی و جنبش اشغال وال استریت تا اعتراضات علیه ریاضت اقتصادی در اروپای جنوبی، اذعان میکنند که هنوز هم نبض جنبش های مردم بنیاد ضد بوروکراتیک شدن حرکتهای اجتماعی و وابستگی به نهادها و صندوقهای بزرگ مالی زنده است، ولی آنها به خاطر اختلافات و تفاوتهای فکری شدید از دست یافتن به چشم اندازها و مانیفیستهای مشترک باز میمانند و به خاطر ضعف سازمانی دچار دلسردی، پراکندگی، کاهش مشارکت و نهایتاً فروپاشی میشوند.
تناقض هم در اینجاست: جنبشهای اجتماعی بدون سازماندهی و نداشتن منابع مالی با ثبات نمیتوانند به آینده خود اطمینان داشته باشند و در نتیجه رسیدن به اهداف بلندمدت هم دشوار میشود. ولی از جانب دیگر، با تن دادن به بوروکراسی و منابع مالی بیرونی خصلت انتقادی و تحول خواه خود را از دست داده و برای بقای مالی و سازمانی خود تن به سازش، واقع گرایی و میانه روی میدهند. ما در این کتاب نمیتوانیم راه سومی بیابیم. البته، نویسندگان تجارب موفقی مانند کارزار انتخاباتی سیاستمداران مردمگرایی چون برنی سندرز در ایالات متحده را فراموش میکنند که برای فعالیتهای خود متکی به کمکهای مردمی بوده و موفق عمل کردهاند. نویسندگان به درستی اشاره میکنند که الگوی سازماندهی جنبشها و سازمانهای اجتماعی غیرحکومتی نظیر شرکتهای تجاری شده است که مبتنی بر سلسله مراتب است تا پاسخگویی دموکراتیک به مردم. ولی آنها تجارب موفق فراوانی را در اختیار داشتند که بر بنیاد آن در کتاب خود خصوصیات و یا طرح سازماندهی دموکراتیک و وفادار به اصول را ترسیم میکردند که متاسفانه از این کار سرباز زده و ضعف بزرگی را در کتاب خود بر جای گذاشتهاند.