«شکاف و اختلاف بین سلطنتطلبان!» با این الفاظ بود که یکی از برنامههای اخیر بیبیسی فارسی کوشید تا توجه تماشاگرانش را جلب کند. موضوع برنامه متنی بود که پس از گردهمایی مونیخ با حضور رضا شاه دوم از سوی گروهی از فعالان سیاسی جوان با هدف اصلاح قانون اساسی جمهوری اسلامی و بهرهگیری از رهبری رضا شاه دوم در یک دوران گذار ۱۰۰ تا ۱۸۰ روزه منتشر شد.
من یکی از مهمانان برنامه بودم، به همراه یکی از هممیهنان که «یکی از نویسندگان» متن مورد بحث معرفی شد. در آن برنامه به مجری بیبیسی یادآور شدم که من هرگز سلطنتطلب نبودهام و کسی را هم نمیشناسم که سلطنتطلب باشد. من و بسیاری از هممیهنان هوادار پادشاهی مشروطه بوده و هستیم و سلطنت را تنها جزئی از نهاد پادشاهی میدانیم. در همان حال «یکی از نویسندگان متن» نیز نباید سلطنتطلب معرفی شود، زیرا براساس متن مورد بحث یکی جمهوریخواه است و در پی تغییراتی در قانون اساسی جمهوری اسلامی، همزمان با حذف کامل کل پادشاهی و مشروطه. بنابراین عنوان شکاف و اختلاف بین سلطنتطلبان گمراهکننده است. عنوان واقعی برنامه میتوانست این باشد: هواداران پادشاهی مشروطه و هواداران ادامه جمهوری اسلامی با بعضی اصلاحات.
متاسفانه مجری برنامه، ظاهرا این پیشنهاد مرا نپسندید و درنتیجه من از برنامه اخراج شدم و نمیدانم بعد از قطع دوربینم چه گذشت و مهمان دیگر برنامه چه گفت.
البته اگر برنامه با حضور من ادامه مییافت، مجری محترم میتوانست بپرسد: پس چطور است که رضا پهلوی ــ چون برای بیبیسی او نمیتواند رضا شاه دوم معرفی شود ــ متن مورد بحث را حداقل تلویحا تایید کرده است.
جواب من میتوانست این باشد: در قانون اساسی مشروطه پادشاه در واقع پادشاه همه ایرانیان است، حتی آنان که مخالف پادشاهی یا دشمن شخص او هستند و این واقعیتی است که هم دو پادشاه پهلوی و هم رضا شاه دوم در عمل نشان دادهاند. رضا شاه کبیر رجال و اشراف قاجار را حذف نکرد. محمدرضا شاه حتی کسانی را که قصد ترور او را داشتند بخشید. رضا شاه دوم در پنج دههای که گذشته، بارها و بارها به افراد، گروهها و متونی که مخالف شخصی او و دشمن مشروطه و پادشاهی بودهاند کمک کرده است که مطرح شوند، خود را معرفی کنند، برنامهشان را به بازار آورند و داوری را به عهده ملت ایران بگذارند.
این روند اندکی پس از اینکه ولیعهد رضا سوگند پادشاهی را یاد کرد آغاز شد ــ از آنجا که جمهوری ولایتی از آغاز حذفکننده و انحصارطلب بود، جدایی متفقان اولیهاش خیلی زود تحقق یافت. در آن زمان پاریس پایتخت فرانسه مقصد اصلی جداشدگان از فرقه خمینیه بود و من به عنوان روزنامهنگار ایرانی برای مدتی تنها روزنامهنگار فعال ایرانی در تبعید، یکی از نخستین کسانی بودم که آنان به سراغش میرفتند. بدینسان من شاهد شکلگیری آنچه بعدا «اپوزیسیون» خوانده شد بودم. حسن نزیه، رئیس کانون وکلای دادگستری پیش از انقلاب و یکی از هواداران پرشور آیتالله خمینی، جزو نخستین ریزشیها از نظام ولایی بود. او را از پیش از انقلاب میشناختم و درنتیجه هنگامی که تماس گرفت آماده بودم که با او دیداری داشته باشم. دیدارمان در هتل شرایتون پاریس نزدیک به دو ساعت طول کشید. نزیه میگفت: آخوندها به دنبال ویرانی ایران هستند و وقتی ایران ویران شد کمونیستها و تجزیهطلبان ویرانه را تصرف خواهند کرد.
از او پرسیدم پس چه باید کرد؟ پاسخ: من (یعنی نزیه) میتوانم با شبکه وسیعی که در ایران دارم یک جنبش ملی به راه اندازم و قدرت را از آخوندها پس بگیرم. اما برای موفقیت در این برنامه دو چیز نیاز دارم، اول تایید ولیعهد یعنی رضا پهلوی و دوم کمک مالی.
شبیه این صحنه را در طی سالها بارها و بارها دیدم. رحمتالله مقدم مراغهای، یکی از مخالفان محمدرضا شاه و از نویسندگان قانون اساسی جمهوری اسلامی، تقریبا همان موضع نزیه را تکرار کرد. پس از او نوبت دریادار احمد مدنی، مخالف پیشین محمدرضا شاه و وزیر دفاع آیت الله خمینی بود. شاپور بختیار، آخرین نخستوزیر محمدرضا شاه، نیز به نوبه خود با تشکیل نهضت مقاومت ملی خواستار تایید «شاهزاده» شد. تایید از شاهزاده همچنین خواست دکتر علی امینی، نخستوزیر اسبق و رهبر «جبهه نجات ایران»، بود. پس از تغییر رهبری جبهه نجات ایران و تشکیل گروه درفش کیانی به رهبری دکتر منوچهر گنجی، وزیر اسبق آموزش و پرورش، تایید «شاهزاده» همچنان به عنوان یک ضرورت کلیدی برای قرار گرفتن زیر نورافکنهای سیاسی مطرح ماند.
از گروههای کوچکتر و شخصیتهای کمتر شناختهشده چیزی نمیگویم. تنها دو فراری از نظام خمینیگرا در دیداری که داشتیم خواستار حمایت شاهزاده نشدند، یکی ابوالحسن بنی صدر، رئیسجمهوری معزول اسلامی، بود و دیگری مسعود رجوی، رهبر مجاهدین خلق. (با رجبی دیدار نداشتم اما در آغاز او را جزو ابواب جمعی بنی صدر میپنداشتم.)
در تمامی آن دوران نکته جالب این بود که خواستاران تایید «شاهزاده» مدعی بودند که شخص او و پادشاهی مشروطه به طور کلی در ایران پس از انقلاب ۵۷ کوچکترین زمینهای ندارد و بازگشت به مشروطه به هیچ وجه مطرح نیست. آنان متوجه تضاد هستهای موضع خود نبودند. چگونه میتوان از کسی که میگوید کوچکترین مشروعیتی ندارد و نمیخواهید داشته باشد مشروعیت بگیرید؟ به عبارت دیگر «ذات نایافته از هستیبخش/کی تواند که شود هستیبخش!»
رضا شاه دوم یا شاهزاده جوان با درایت و سعه صدر تحسینبرانگیز همه مشروعیتطلبان را پذیرفت و حتی با بعضی از آنان تفاهمنامههایی امضا کرد. تایید او غالبا منجر شد به دریافت کمک مالی از «بازرگانان خیراندیش» و گاه «محافل دوستدار ایران» بهوسیله مشروعیتطلبان.
من با آنکه بارها با «شاهزاده» صحبت کردم هرگز نپرسیدم: چگونه است که شما بی آنکه چشمداشتی در کار باشد به کسانی مشروعیت میدهید که مخالف جد، پدر و خود شاه بوده و هستند؟ امروز نیز این بلندنظری، دوراندیشی و سخاوت سیاسی را ستایش میکنم. شاید، فقط شاید، دلیل این رفتار «شاهزاده» را پیدا کرده باشم. او میدانست و میداند که پادشاه مشروطه نمیتواند رهبر فقط یک حزب و معرف و مدافع فقط یک روش و منش سیاسی باشد و درنتیجه میبایستی به همه ایرانیان کمک کند که نظر خود را ابراز کنند و سهمی از قدرت حکومتی بطلبد. این موضع را نصرتالله کاسمی، ادیب بزرگ سالهای ۱۳۳۰، در یک بیت بیان کرده بود: «شاه را آفتاب شهر بدان/روشنی بخش هم کهان و مهان.»
اگر تحلیل ذکرشده را بپذیریم درک اینکه چرا رضا شاه دوم همواره کوشیده است تا فضای سیاسی ایران را تا سرحد امکان توسعه دهد آسانتر خواهد بود. دلیل دوم، البته باز به گمان من این بود که او هرگز نخواسته است که با خودداری از تایید این یا آن گروه مسئول شکست اجتنابناپذیر آنان شناخته شود. هیچ یک از دهها اپوزیسیونی که منشور نوشتند، بیانیه صادر کردند، نشست و گردهمایی و راهپیمایی ترتیب دادند و سرانجام مانند حبابهای روی آب ناپدید شدند، نمیتوانند مدعی شوند که عدم حمایت «شاهزاده» دلیل شکست آنان بوده است.
رضا شاه دوم با وساطت یکی از ۱۱۸ مشاورش در طی سالها، یعنی مرحوم باقر پرهام، یکی از روشنفکران مخالف محمدرضا شاه و مدافع آیتالله خمینی، حتی بهاصطلاح «اصلاحاتی» را که علی اکبر هاشمی رفسنجانی در نقش رئیسجمهوری عرضه کرد مورد تایید تلویحی قرار داد. او همچنین از ادعاهای اصلاحطلبانه حجتالاسلام محمد خاتمی با لحنی دوستانه سخن گفت. آنچه جنبش سبز خوانده شد نیز هرگز با مخالفت رضا شاه دوم روبهرو نشد. برنامههای دیگری مانند پیمان ملی، فرشگرد، ققنوس، حزب مشروطه و کانونهای ملیگرا نیز البته از تایید او بهره بردند.
این روش رضا شاه دوم کمک کرد که بسیاری از فعالان سیاسی مجبور شوند که نقاب از چهره بردارند و به جای کلیگوییهای سالنی درباره دموکراسی، سکولاریسم، سوسیالیسم، مارکسیسم، سوسیال دموکراسی، لیبرالیسم، ناسیونالیسم و دیگر ایسمها با انتخاب اجتنابناپذیری که تاریخ در برابر ما قرار داده است روبهرو شوند: مشروعه یا مشروطه؟
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
تازهترین نسخه این نمایش را در گردهمایی مونیخ دیدیم. در آن گردهمایی بیش از ۹۰ درصد از شرکتکنندگان و اکثریت سخنرانان هواداران پادشاهی مشروطه بودند، اما متونی که بعدا منتشر شد درست جهت عکس خواستههای پادشاهیخواهان بود. البته هیچ پادشاهیخواهی نمیتواند حتی گروهی را که آن آش را پختند برای آشپزی سیاسی رد کند. اما پادشاهیخواهان و مدافعان مشروطیت نیز حق دارند آن آش را نخورند.
نخستین علت این ذائقهزدگی این است که متن مورد بحث آشکارا و مکرر در مکرر پادشاهی مشروطه را حتی بهعنوان یکی از میلیونها گزینه برای نجات ایران رد میکند. نویسندگان حداکثر سعی را به کار بردند تا اصلاحات سیاسی مربوط به مشروطه در متن منعکس نشود. به جای نهضت که به معنای روند پایای دگرگونی و نوسازی فرهنگی است از لغت «خیزش» بهره گرفتند که به معنای اقدام موضعی و محدود در زمان و مکان است. به جای مجلس شورای ملی از مهستان سخن میگویند یعنی مجلس اعیان یا بزرگان قوم که در جوامع قبیلهای آسیای مرکزی «حلقه ایشان» (یعنی ریش سفیدان) و در افغانستان «لوییجرگه» خوانده میشود. رضا شاه دوم تنزل مییابد به «شاهزاده» که عنوان سیاسی و قانونی نیست. (هر کس که در یک خاندان پادشاهی زاده شود شاهزاده است. محمد مصدق و احمد قوام هم شاهزاده بودند. یعنی همانطور که ما روزنامهنگار پرکار فقیدمان تورج فرازمند را شازده صدا میزدیم.)
نویسندگان از «کاغذ سپید» سخن میگویند یعنی ایران را صفحه سفیدی میدانند که هر کسی بخواهد میتواند هرچه بخواهد بر آن نقش کند. یک جامعه نوزاد بدون گذشته، بدون تاریخ، بدون فرهنگ و بدون سابقه. حافظ میگوید: «گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید/گفت با این همه از سابقه نومید مشو!»
«کاغذ سپید» ترجمه بیمعنایی است از white paper انگلیسی. در دوران مشروطه قانونگذاران ما از عبارت «پیشنویس لایحه» استفاده میکردند.
«کاغذ سپید» نویسندگان خود را در نقش مردم، دولت، قوه مقننه، قوه مجریه و قوه قضائیه قرار میدهد و برخلاف مشروطیت که براساس حاکمیت ملی بنا شده است خواستار حاکمیت «مهان» است که رهبر تایید میکند ــ آن هم رهبری که معلوم نیست مشروعیتش از کجا میآید و در همان حال هر لحظه ممکن است کلهمعلق شود.
بدیهی است که مبارزان راه پادشاهی مشروطه نمیتوانند نظام مندرآوردی «مهان» را بپذیرند. آنان مخالف قرار دادن ارتش و نیروهای نظامی کشور زیر کنترل بیگانگان هستند. به بازی گرفتن مرزهای آبی و خاکی ما نیز از سوی «مهان» پذیرفتنی نیست. ایران تنها کشور خاورمیانهای است که مرزهای آبی و خاکی تثبیتشده دارد. (در خلیج فارس براساس موازین فلات قاره و در دریای مازندران با قراردادهای مضاعف با روسیه تزاری و اتحاد شوروی.)
یک گروه سیاسی میتواند پیشنهادهای خود را در همه زمینهها عرضه کند اما نمیتواند مدعی تحقق آن پیشنهادها خارج از یک چارچوب قانونی و با تصویب نمایندگان مردم و توشیح پادشاه شود.
«مهان» یکی از اولویتهای خود را شناسایی فوری اسرائیل ذکر میکند. اما این نیز تحصیل حاصل است. ایران یکی از نخستین کشورهایی بود که اسرائیل را به طور دوفاکتو به رسمیت شناخت. آن شناسایی به تصویب مجلس شورای ملی رسید و هرگز لغو نشده است. خمینیچیها آنقدر شعور نداشتهاند که این شناسایی را در مجلس قلابی خودشان لغو کنند.
میرسیم به بدترین وجه این «کاغذ سپید»: جزوهای که «دفترچه اضطرار» خوانده میشود. هیچ ایرانی میهنپرستی نمیتواند این حد از توهین و تحقیر را بپذیرد. اگر ادعای «دولتهای محلی» را مانند معرفی ایران به عنوان یک کشور کثیرالمله در منشور مهسا میشد زیر سبیلی رد کرد، تصویر ایران بهعنوان یک ملت مضطر براستی تحملناپذیر است.
اضطرار یعنی بیچارگی، ناچاری، درماندگی و بدبختی و یادآور دعای معروف است، «امن یجیب مضطرا اذا دعا و یکشف السوء!» یعنی اگر درمانده و بدبختی دعا کند و درد خود را یادآور شود، جواب خواهد گرفت.
اما از دید پادشاهیخواهان ایران نه درمانده است و نه بیچاره. درمانده آیتالله علی خامنهای است که یک سرود «سلام فرمانده» در ستایشش تبدیل شد به «درود درمانده» ــ درماندهای که نیمهزنده در مخفیگاه پنهان شده است.
ایران بیچاره هم نیست. ما دردمان را میشناسیم: جمهوری اسلامی و سرچشمه آن یعنی انقلاب اسلامی ۵۷. در ۵۷، ایران مورد حمله کژدمهایی قرار گرفت که اخوان المسلمین، فداییان اسلام، جبهه ملی نهضت آزادی و یک دوجین گروه چپگرا نام داشتند. مثل معروف میگوید: علاج کژدمزده، کشته کژدم بود!
چاره یا علاج درد ما انحلال جمهوری اسلامی است. در این راه میتوان از واژهای بهره گرفت که در فرهنگ لغات در همسایگی اضطرار قرار دارد: اضطرام!
ممکن است بپرسید معنای اضطرام چیست؟ پاسخ فرهنگ معین: زبانه کشیدن آتش! آری خشم ملت ایران آتشی است که پس از سالها حفظ خویش زیر خاکستر در مسیر زبانه کشیدن قرار گرفته است ــ زبانهکشیدن زیر پرچم پادشاهی مشروطه و وارث آن رضا شاه دوم.
روزبهان بقلی میگوید: ظلم ظالم مانند هیزم خشک است که اضطرام آن را میسوزاند و خاکستر میکند! (هرکس خواستار سوزاندن ظلم نیست با ما نیست.)
آه، یک سوال از هواداران پادشاهی مشروطه: چطور است که حالا که منشورنویسی مد شده است ما هم یک «دفترچه اضطرام» منتشر کنیم؟