کابوس‌های یک تولد ایرانی در لندن

قاضی ربیحاوی که از سال ۱۳۷۵ در لندن ساکن شده، تجربه‌های مختلفی در نمایشنامه و رمان و فیلم در مواجهه با امر تبعید و مهاجرت داشته است

رمان «دانیال و پدرش» نوشته قاضی ربیحاوی را انتشارات پیام آلمان منتشر کرده است- تصاویر از انتشارات پیام و Twitter/@LivresdAilleurs

در روزهایی که دنیا حال و هوا و اخبار تاجگذاری پادشاه بریتانیا و حواشی آن را به خود می‌‌دید، رمان «دانیال و پدرش» نوشته قاضی ربیحاوی، از لندن دیگری پرده برمی‌داشت. آخرین رمان قاضی ربیحاوی نویسنده و کارگردان که سال‌ها است در لندن به سر می‌برد، از طرف انتشارات پیام آلمان منتشر شده و تجربه متفاوتی از این نویسنده جنوبی در ساخت شهری خاموش و دلمرده به دست می‌دهد. راوی این خاموشی، مهاجری ایرانی و انزواگزیده به نام «سیا» است که در روز تولد فرزندش باید با واقعیت این مسئله دست‌وپنچه نرم کند، تولدی که چندان به مذاق او خوش نیامده و گویی از مواجهه با نوعی دیگر از خود در بیمارستان بیزار است. کودک همچون آینه‌ای یادآور دردهای کوچ راوی است و ربیحاوی کوشیده تا از همان ابتدا در رمانش این دوگانگی پدر و پسر را با زندگی دوگانه انسان مهاجر گره بزند.

 می‌گویند در زیر این آسمان آبی برای همه‌کس جا هست. اما به نظر می‌رسد راوی برای این کودک نورس جایی نمی‌بیند. از صبحی که او بیدار می‌شود تا به بیمارستان و عیادت دوست‌دخترش برود تا وقتی به خانه برمی‌گردد، کمی بیشتر از ۱۲ ساعت ما با زندگی محنت‌بار کسی آشنا می‌شویم که صبح از خواب بیدار شده و فهمیده پدر شده و به مرور شروع به تنیدن تارهایی به دور این واقعیت می‌کند. اتفاقی که ما را به کلیشه رستم و سهراب هدایت می‌کند.

داستان را می‌توان این‌گونه تعریف کرد: سیا پرستار سالمندان، با مشغولیات ذهنی عجیب و غریب و وسواسی که به محیط اطراف دارد، اکنون با مسئله‌ای غریب مواجه شده است. دوست‌دخترش لیلی بچه‌ای به دنیا آورده و این کودک قرار است به دست چنین مرد بیعاری به نابودی کشیده شود.

حضور راوی در بیمارستان و برخورد سرد با لیلی و فرزند تازه به‌دنیاآمده بر چنین نقش پرهول‌ و ولایی دامن می‌زند و ما را در انتظار اتفاقی شوم معلق می‌گذارد. رفت و برگشت‌های ذهنی راوی به گذشته و مواجهه با هراسی به نام پدرش نیز بر این توارث تاریخی صحه می‌گذارد. اما لیلی در این تقابل مجنون‌وار پدر-پسری، درمانده و تنها به نظر می‌رسد و دیالوگ‌هایی که بین این دو برقرار می‌شود نشان‌دهنده عمق دره‌ای است که میان این دو ذهن دهان باز کرده است.

لیلی لبخند می‌زند: ولی خب بعضی چیزها را هنوز یاد نگرفته‌ای؟

-چه چیزی را باید یاد می‌گرفتم؟

-مهربانی به آدم‌ها...

راوی اصولا همدلی با اطراف و اطرافیانش ندارد. از همان ابتدای بیدار شدنش تا حضور در بیمارستان، دلِ خوشی از این موضوع ندارد و تنها در جست‌وجوی آتشی برای روشن‌کردن سیگارش است. او با پرش‌های ذهنی مداوم قرار را بر فرار از مواجهه با کودک می‌گذارد و لحظاتی نوزاد را محصول همخوابگی خود با لیلی نمی‌داند تا از قبول مسئولیت چشم بپوشد.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

برخلاف داستان رستم و سهراب این پدر است که مرگ خویش به دست فرزند را پیش‌بینی می‌کند. شخصیت داستان قاضی ربیحاوی ما را به یاد رمان «اولیس» جیمز جویس و گردش یک روزه آقای بلوم در شهر دوبلین می‌اندازد، با این تفاوت که «سیا» اولیسی سرگردان است و هیچ گردش و دلخوشی مقابلش نیست. همه چیز مرده و رنگ باخته و غمگین است. مرگ‌هایی که می‌بیند و تصورات کابوس‌واری که از برابر چشمان او می‌گذرد او را با واقعیتی تلخ روبرو می‌کند. او تنها است؛ تنهایی که محصول گسست او از جامعه مبدا است. راوی هیچ دوستی ندارد و دوستی‌هایش منتهی به آشنایی‌هایی موقت و گذرا بنا شده است. زندگی موقت با چمدان‌هایی همواره بسته. هراس‌هایی که سیا با چمدان‌های بسته خود حمل می‌کند درست در بزنگاه بیمارستان است که بار سنگینی به خود می‌گیرد و سرگردانی و مغشوش بودن راوی را به اوج می‌رساند. هراس انسان مهاجر از محیط اطرافش، افسردگی او از رویارویی با محیط بیرون و هر آنچه مقابلش ظاهر می‌شود و علی‌السویه بودن مسائلی که در اطرافش با آن مواجه می‌شود از نشانه‌های مهم این سندروم است. اندوهی که حتی مانع ایجاد ارتباطی سالم می‌شود و احساس همدلی را در شخص زائل می‌کند.

چیستی هویت پدر و پسر که از شاخصه‌های اصلی رمان است، او را هر چه بیشتر در دنیایی که هیچ حس تعلقی به آن ندارد سرگردان می‌کند و از خود و اطرافیانش بیزار می‌کند. هیچ چیز مهمی برای او وجود ندارد که تلفنش را به‌خاطرش روشن نگه دارد.

«تلفن را خاموش می‌کنم و بازپس می‌اندازم توی کیف از شانه آویخته‌ام. کلاهم را بر سرم می‌گذارم. از این لحظه امکان هرگونه مواجهه با آدم‌ها هست و کلاهم بهترین محافظم در مقابل نگاه‌ها...لبه کلاه را پایین می‌کشم...لبه کلاه را پایین‌تر می‌کشم تا نگاهم به نگاه کسی تلاقی نکند و بتوانم آزادانه هل بخورم لای جمعیت و حضور دیگران را ندیده بگیرم.»

او با همین لبه پایین کشیده کلاه اول لگدی به کبوتری پرتاب می‌کند و بعد در شلوغی اتوبوس همگانی، معذب به کودکی خیره می‌شود که کالسکه‌اش را چرخ‌های مخوف و سیاه و سنگین می‌نامد و بعد خیره به او می‌شود و نگاه او را نفرت‌بار می‌خواند. راوی چنین حسی را به فرزند خود نیز دارد و فرض گرفته که جای یکی از آن‌ها در این دنیا است. انگار مدام از کودکی که به دنیا آمده و هویتی مجهول دارد شماتت‌بار می‌پرسد: چرا به این دنیا آمدی؟

واکنش‌های اولیه راوی به دیدن کودک چنان سخت و غیرمنتظره است که حتی به خوردن شیر از پستان لیلی نیز حسد می‌ورزد. او دوست دارد تمام این‌ها خواب باشد و واقعی نباشد. برای همین مدام وارد کابوس‌هایش می‌شود و پدرش را که نظامی بوده، به یاد می‌آورد. پدری که او را در بیمارستانی با تریاک کشته است. هر چند ما با راوی غیرقابل اعتمادی مواجهیم و مشخص نیست مرگ پدر راوی با خواست خود او بوده یا به دست راوی کشته شده، اما او خود را همچون کودکی تصور می‌کند که اسیر پدرکشی شده است. راوی چنان در نیستی غرق است که حتی دلیلی نمی‌بیند شخصیت «لیلی» را برای ما بیشتر باز کند. یا زنی به نام «گل» که خودکشی می‌کند و راوی به جست‌وجوی دلایل این انتحار نیز نمی‌رود و اصلا حوصله‌ای برای چنین کاری ندارد.

راوی به عمد حتی نشانی از این شهر که لندن است به ما نمی‌دهد گویا می‌خواهد بگوید تمامی آنچه خارج از کشور نامیده می‌شود همه شبیه هم‌اند. همه با باران‌هایی ریز و آسمانی خاکستری و مردمی غریب که از کنارش می‌گذرند. هر چه به پایان رمان نزدیک می‌شویم، راوی احساسش را به همه چیز به‌خصوص کودک از دست می‌دهد و تلاش‌هایی برای کشتن نوزاد به کار می‌برد. ترس راوی از تبدیل شدن این موجود به خود او رهایش نمی‌کند. همان‌طور که او از آن پدر ارتشی به این ورطه رسیده، او نیز از این تولد بیزار است و مخاطب را به شکل مداوم در انتظار فاجعه می‌گذارد. وقتی برای تعیین نام کودک به اسم امید می‌رسند راوی علنا می‌گوید که امید به چیزی ندارد.

لیلی می‌پرسد: «چرا به اسم بچه فکر نمی‌کنی؟... پس با امید موافقی؟... یا اینکه چون فکر می‌کنی امیدی به این دنیا نیست پس امید هم اسم مناسبی برای بچه ما نیست.»

-من نگفتم امیدی برای این دنیا نیست...گفتم دیگر امیدی برای من نیست.

با این حال، راوی مهره فیروزه رنگی را زیر متکای نوزاد می‌گذارد تا از شر اشباح و هراس‌هایی که او را احاطه کرده دور باشد و ما گمان به پایان خوش شاهنامه داریم. اما لحظاتی بعد او برمی‌گردد و آن را برمی‌دارد به بیرون پرت می‌کند تا شاید نشان دهد که می‌خواهد از شر گذشته خرافی خود رها شود و حداقل کودک را دچار این مسئله نکند که شبیه او و گذشته‌اش شود و شاید نیز نمی‌خواهد این سنگ چشم زخم از کودک محافظت کند.

قاضی ربیحاوی از نویسندگان نسل سوم ایران با چنین پایان بازی ما را با انتهای شاهنامه تنها گذاشته است. او که از سال ۱۳۷۵ در گریزی اجباری ایران را ترک کرد و در لندن ساکن شده تجربه‌های مختلفی در نمایشنامه و رمان و فیلم در مواجهه با امر تبعید و مهاجرت داشته است. اولین نمایشنامه او با عنوان «نگاه کن اروپا» پیرامون حبس فرج سرکوهی است که با بازی هارولد پینتر، نویسنده و کارگردان به نام انگلیسی و برنده جایزه نوبل، به روی صحنه رفت. رمان اخیر او هر چند از انسان گرفته و کناره گرفته و غریب در دنیای غربی شرح حال مبسوطی می‌دهد، اما در جاهایی دچار ضعف شخصیت‌پردازی می‌شود. در آخرین صفحات کتاب، راوی زیر دوش با خودش فکر می‌کند: «زیر شره‌های آب سرد حالم بهتر است. حس آرامش و حس پرواز. هیچ مشکلی در زندگی‌ام نیست و هرگز نبوده. از هیچ‌کس و هیچ چیز نمی‌ترسم. آواز می‌خوانم. می‌خندم.»

این شاید تنها نقطه‌ ضعف در چیدمان جهان‌بینی کاراکتر باشد. ترسیم یک جهان‌بینی استوار می‌بایست از همان ابتدا با جان راوی هماهنگ باشد. کسی که از جهان اطراف خود بیزار است و انواع هراس‌ها را با خود حمل می‌کند چند صفحه قبل از پایان کتاب، آهنگ همه چی آرومه من چقدر خوشحالم را به ذهن متبادر می‌کند. شاید بتوان با ارفاق گفت که نویسنده به عمد می‌خواهد تاکیدی بر سرگردانی انسان مهاجر بگذارد که دمدمی‌مزاج است و میان دنیاهای مخالف و موافق سرگردان است.

بیشتر از کتاب