جشنواره ونیز؛ دو شاهکار درباره تنهایی

دو شاهکار دیگر در کنار «باردو» ساخته ایناریتو، حال‌و‌هوای جشنواره را زنده کرد: «نهنگ» ساخته دارن آرنوفسکی و «ارواح اینیشرین» ساخته مارتین مک‌دونا

هفتادونهمین دوره جشنواره جهانی فیلم ونیز رو به پایان است، در حالی که در بخش مسابقه- با فیلم‌هایی غالبا نه‌چندان دلچسب- شاهد دو شاهکار دیگر (در کنار «باردو» ساخته قدرندیده ایناریتو) بودیم که حال و هوای جشنواره را زنده کرد: «نهنگ»، ساخته دارن آرنوفسکی، و «ارواح اینیشرین»، ساخته مارتین مک‌دونا. «باردو» و «نهنگ» به طرز عجیبی از توجه برخی منتقدان محروم مانده‌اند، اما «ارواح اینیشرین» منتقدان را در ارزش‌هایش متفق‌القول کرد. 

مردی در هیبت نهنگ

آرونوفسکی در تازه‌ترین ساخته‌اش، دستمایه‌ای ظاهرا ساده و دم‌دستی انتخاب می‌کند، اما طبق معمول، فیلم به گشت‌و‌گذاری غریب و حیرت‌انگیز در احوال بشر معاصر بدل می‌شود که در آن همه چیز بسیار ساده و مختصر به نظر می‌رسد و به طرز جذابی جمع و‌جور. 

تمام فیلم در یک خانه می‌گذرد (فیلم بر اساس یک نمایش‌نامه ساخته شده است)، اما این وضعیت دست‌و‌پاگیر بخشی از جهان فیلم را می‌سازد که در آن شخصیت اصلی با وزن و هیبتی شبیه به یک نهنگ، قادر به حرکت نیست و در واقع گرفتار و زمینگیر شدنش به زیبایی تمام در قاب‌های بسته و اتاقی کوچک که به زندان او - و زندان ما- بدل می‌شود، حس تلخی و تنهایی‌اش را با ما قسمت می‌کند و از ما در جایگاه تماشاگری خاص- و نه تماشاگر عام معتاد به‌ هالیوود- می‌خواهد که دل بدهیم به شخصیتی با ظاهری هولناک که در وهله اول می‌تواند غیر‌قابل همذات‌پنداری تلقی شود، اما در نهایت به انسان‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت فیلم بدل می‌شود که تنها می‌خواهد جهان اطرافش را زیباتر کند یا صرفا قابل‌تحمل‌تر؛ اما نه برای خودش که به انتهای خط رسیده و خود ویرانگری‌اش از آغاز پیدا است که ما را به کجا خواهد برد. 

Credits: Niko Tavernise

از این رو، اعتراض افراد چاق به این فیلم- که از حالا مشکلات زیادی برای آن رقم زده است؛ با اکران‌های محدود در ونیز و تورنتو و بیرون کشیدن آن از جشنواره‌ای دیگر- اعتراض به غایت مضحکی است که فقط از ندیدن فیلم و پیشداوری درباره آن نشات گرفته است، وگرنه هر تماشاگری به روشنی می‌تواند دریابد که این مرد با این هیبت ترسناک، دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت فیلم است با قلبی به بزرگی دریا که همه آن را به دختر نوجوان سرکش خود پیشکش کرده است؛ بی‌آنکه خود دختر از آن خبر داشته باشد. 

فیلم ذره ذره به ما اطلاعات می‌دهد و با ساختاری حیرت‌انگیز، لحظه به لحظه ما را با چند شخصیت معدود و فضای بسته‌اش مانوس می‌کند؛ تا آنجا که جدا شدن ما از هر صحنه و دیالوگ می‌تواند ما را از انبوهی اطلاعات ریز و درشت درباره وقایع حال و گذشته غافل کند. 

فیلم به غایت تلخ و سیاه به نظر می‌رسد و شخصیت‌هایش را در جهنمی قرار می‌دهد که گریز و گزیری از آن نیست، اما در نهایت در چرخشی عجیب -اما درست و باورپذیر- به ستایش زندگی و انسانیت می‌رسد. رهایی نمادین و زیبای پایانی، زمانی رخ می‌دهد که شخصیت اصلی ایمان و اعتقادش را به انسانیت بازمی‌یابد و در نبرد خیر و شر، میل به خیر را برمی‌گزیند و بر خلاف مادری که درباره دخترش به سویه شر بیشتر باور دارد، خالصانه به ستایش زندگی می‌رسد و نیز ستایش ادبیات و هنر، و در عین حال عشقی بی‌پایان و ازلی و ابدی که با آن هر کاری- از جمله راه رفتن و پریدن- میسر می‌شود.

تنهایی بی‌نهایت انسان

«ارواح اینیشرین» از لحاظ مضمون تنهایی به «نهنگ» پیوند می‌خورد، اما از نظر سبک و سیاق و پرداخت در نقطه مقابل آن می‌ایستد. هر چه طبیعت در فیلم آرونوفسکی حذف شده و به اتاقی تنگ و بسته رسیده‌ایم، در فیلم مارتین مک‌دونا طبیعت نقش مهمی ایفا می‌کند؛ اما این نماهای باز در بستر زیبای طبیعت ایرلند، به شدت در خدمت همان تنهایی‌ای است که آرنوفسکی از آن می‌گفت. 

Walt Disney Studios

فیلم شروع غافلگیر‌کننده‌ای دارد: مرد جوانی طبق عادت همیشگی به سراغ دوستش می‌رود تا با هم به میخانه بروند، اما دوستش ناگهان تصمیم گرفته است که دیگر با او حرف نزند. خیلی زود می‌فهیمم که در این روستای کوچک به نام «اینیشیرین»، مرد جوان تنها یک دوست و همدم دارد که هر روز با هم به میکده می‌روند، حرف می‌زنند و می‌نوشند، و حالا پایان این دوستی به راحتی برابر است با پایان جهان برای این مرد؛ به تلخی و دردناکی جنگی که آن سوی آب در جریان است، و بیهودگی‌اش به بیهودگی دعوای این دو دوست و پایان تلخ آن می‌ماند، و فیلم‌ساز با استعاره‌ای جذاب، این هر دو سوی آب را به هم پیوند می‌زند و به بیهودگی جهان و دنیای اطراف ما می‌خندد. 

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

مک‌دونا با هوشمندی هر نما را با دقت و ظرافت می‌چیند (نقاشی می‌کند) و با فیلم‌نامه‌ای به غایت حساب‌شده، ما را ذره ذره در جهان چند شخصیت معدودش غرق می‌کند و بی آنکه عجله‌ای داشته باشد، روایتگر زندگی روزمره کسالت‌باری است که حالا- در این مقطع خاص- با یک بحران جدی روبه‌رو است. نزدیک شدن به جهان پیرمردی کم‌حرف که ساز می‌نوازد و ناگهان از سطحی بودن دوستش و حرف‌های او (بخوانید سطحی بودن جهان) خسته شده است و فکر می‌کند به جای «وقت تلف کردن»، به خلق هنری برسد، نقطه‌عطفی است که فیلم‌ساز سعی دارد در عین روایت آن، با فاصله به آن بنگرد و در نهایت  آن را هم به سخره بکشد. به یک معنی، مک‌دونا قصد داوری یا به نقد کشیدن دنیای جوان فیلمش را ندارد، برعکس، با فاصله می‌ایستد و سطحی بودن و خشم و واکنش‌های آنی هر دو شخصیت را به نقطه پیوند آن‌ها بدل می‌کند تا در نهایت، جهان جنگ‌های بیهوده ما را به سخره گیرد؛ جهانی که صد سال پیش‌تر را به همین امروز ما پیوند می‌زند، و می‌شود حکایت مکرر حماقت‌های انسانی، و در نهایت، تلخی بی‌پایان تنهایی او.

بیشتر از فیلم