سیدعبدالرضا حجازی در مدرسه علوی، در همان غروب بازگشت، احمد را با خود برد. بعد از انقلاب، این غیب شدنهای بعد از ناهار منظم شد، و کسانی دیگر نیز به گعده آنها (نشستهای خودمانی آخوندها) پیوستند. معادیخواه و زندهیاد صادق طباطبایی از این پیوستگان بودند.
سیداحمد (متولد اسفند ۱۳۲۴) اگرچه بعد از درگذشت برادرش مصطفی بسیار به پدر نزدیک شد، اما نه سواد آقا مصطفی را داشت و نه سلطه او را بر پدرش. تا پایان عمر هم، نه ملا شد و نه مجتهد. همان احمد تیم فوتبال شاهین قم بود که به لطف آقای تولیت و محبت مرحوم هویدا، جواز سفر به کربلا و مجاورت پدرش را یافت. بعد هم به لبنان رفت و امام موسی را دید و درخواست سفارشی کرد که سید به خواهرش، همسر مرحوم سلطانی طباطبایی، توصیه کند که دست وی را برای مصاهرت [دامادی] در خاندانش و ازدواج با فاطیخانم رد نکند. امام چنین کرد و احمد خمینی داماد خاندانهای صدر و سلطانی طباطبایی شد.
برخلاف احمد، حسین فرزند مصطفی، پسر بزرگ خمینی، در اول آبان ۵۶، یک سال پیش از انقلاب، به علت سکته قلبی و بالا بودن حد کلسترول و فشار خون بالا در خواب در نجف درگذشت. مخالفان شاه کوشیدند مرگ او را جنایت ساواک قلمداد کنند، اما خود خمینی هم زیر بار این قصه نرفت و در ختم پسرش در نجف نیز، وقتی محتشمیپور و خوئینیها از شهادت آقامصطفی گفتند، خمینی اجازه تعزیهخوانی نداد. یادگار مصطفی برای سید روحالله، یک پسر و دختری بود. مریم، دختر مصطفی، پزشک شد و دیرسالی در دبی با همسرش طبابت و زندگی میکرد. نوه پسری، حسین بود، که این حکایت در باب اوست و آنچه بر سرش آوردند.
حسین با پدر در نجف
حسین متولد ۱۳۳۸در قم بود، و بعد نیز همراه با مادر، به پدر و پدربزرگ در نجف پیوسته بود. برخلاف عموجان احمد، حسین در هجده سالگی هم ملای کاردان و باسوادی بود که سیاست را میفهمید. با مسائل خاورمیانه آشنا بود و قاپ پدربزرگ را دزدیده بود. خیلی زود با من دوست شد. شبی که عرفات، سه روز پس از به تخت نشستن خمینی، به تهران آمد، همراه با قطبزاده به استقبالش رفتیم. عرفات حیران گفت که تا دیروز فانتومهای اسرائیلی بر سرمان بمب میریختند، حالا به استقبالمان آمدهاند. در مدرسه علوی، دور سفره قیمه، عرفات و هانی حسن با شگفتی با مقایسه میزهای آنچنانی که در قصرهای حکام منطقه برایشان میچیدند، لقمه زدند و سر و روی خمینی را بوسیدند. احمدآقا مثل فاتحان جنگ چشم میچرخاند و دست بر گردن و شانه عرفات میانداخت. اما حسین سنگین جا سفت کرده بود و دو سه بار که خمینی خواست مثلا جملهای به عربی به عرفات بگوید، غلطهایش را تصحیح کرد. (حاجآقا در منادی باید بگویید یا ابا عمار و نه ابوعمار.)
حسین سخت با بنیصدر و قطبزاده رفیق شد، اما از دکتر یزدی خوشش نمیآمد. همراه با پدربزرگ به قم رفت، که پدربزرگ مادریاش علامه مرتضی حائری، پسر حاج شیخ عبدالکریم حائری، بنیانگذار حوزه علمیه، در آنجا اقامت داشت. وی استعداد او را دیده بود که هم در علوم جدیده و هم در قدیمه (حوزهای) بسیار متفاوت با طلبههای همسن و سالش بود. خمینی هم دلش میخواست حسین طلبه شود. او خیلی زود دریافته بود که حسین مخالف کشتار و تصفیههاست و چشم به ملیون و طالبان جدایی دین از حکومت دارد.
با عمو، روزهای خوش نخست
اما سرانجام پدربزرگ، بیاعتقاد به همه مبانی عرفانی و پیوندهای اخلاقی و فامیلی، حکم تیر نور دیده و نوه محبوبش را داد، در حالی که احمد، مثل پدرش، در همه دسیسهها برای از میان برداشتن ملیها، ملی-مذهبیها و در نهایت برکناری آیتالله منتظری و به تخت نشاندن خامنهای نقش مؤثر و فعالی داشت.
بگذارید روایت «دیدهبان ایران» از روزنامه جمهوری اسلامی، و «صحیفه نور» را از اختلاف نیا و نوه باز گویم.
«امام خمینی: نوه من را با تیر بزنید!»
«امام خمینی به مرحوم آیتالله اشراقی گفتند که به مسئولان کمیته مشهد پیغام دهید که سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود و اگر دست به سلاحش برد، او را با تیر بزنند. تدقیق پیرامون مدل رفتار امام با بستگان و منسوبان یکی از مواردی است که اگرچه طی سالهای اخیر کموبیش مورد اشاره قرار گرفته است، اما به نظر میرسد که بازخوانی نوع رفتار ایشان با نوه خود، سیدحسین خمینی، فرزند ارشد حاج آقا سیدمصطفی خمینی، حاوی نکات ظریفی است. سیدحسین خمینی اگرچه در ابتدای انقلاب اسلامی بسیار جوان بود، اما در عرصه سیاسی فعالیت محسوسی داشت، بهگونهای که یکی از طرفداران شناخته شده جریان ابوالحسن بنیصدر... بهشمار میرفت و حتیٰ پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا توسط امام خمینی در خرداد ۱۳۶۰ و همچنین رأی مجلس شورای اسلامی به عدم کفایت رئیس جمهوری چند روز بعد از آن، حاضر به مرزبندی با بنیصدر نشد.»
روز بازگشت به ایران با عمو و پدربزرگ
«در سال ۱۳۵۹، سیدحسین خمینی (فرزند آقا مصطفی) که نوه امام بود، در زمانی که اختلاف بین بنیصدر و رجایی شدید شده بود، به مشهد میرود و به نفع بنیصدر سخنرانی میکند. مردم به او حمله میآورند و میخواستند سیدحسین خمینی را بزنند و وی که مسلح بوده و سلاح کمری داشته است، دست به سلاح کمریاش میبرد. بچههای کمیته جلوی او را میگیرند، میبرندش در یک اتاق دیگر.
مسئولان کمیته از همان جا با دفتر امام تماس میگیرند. پیغام به امام داده میشود که آقای سیدحسین خمینی، نوه شما، در مشهد از بنیصدر دفاع کرده است. مردم به او هجوم آوردهاند و او دست به اسلحه برده است. ما چکار کنیم؟ امام به مرحوم آیتالله اشراقی میفرمایند که به مسئولان کمیته مشهد پیغام دهید که سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود، و اگر دست به سلاحش برد، او را با تیر بزنند.
آقای اشراقی به دفتر میآید و از طریق آقای رحمانی، که بعدها نماینده امام در نیروی انتظامی شد، از طریق ایشان به بچههای کمیته پیغام میدهد. ولی بخش دوم پیام امام را آقای اشراقی نمیدهد، و فقط میگوید که امام گفته آقای سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود. وقتی ایشان پیش امام برمیگردد، امام میپرسد شما دستور من را ابلاغ کردی؟ ایشان میگوید بله. امام گفت: آقای اشراقی کامل ابلاغ کردی؟ آقای اشراقی که نمیتوانسته دروغ بگوید میگوید: نه حضرت امام؛ من قسمت دومش را نگفتم. امام به آقای اشراقی میفرمایند برمیگردی مجددا تلفن میزنی و هر دو قسمت پیام من را میدهید. سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود، اگر دست به سلاحش زد، با تیر بزنید.»
(روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۳۷۸/۶/۱۰؛ نقل از سیدحمید روحانی-زیارتی، مورخالدوله خمینی که غثوسمین [دروغ و راست] را بسیار به هم بافته است.)
نامه خمینی خطاب به نوه خویش
برخورد خمینی با سیدحسین خمینی فقط به خاطرهٔ نقل شده در این زمینه محدود نمیشود. اگرچه پس از وفات سیدمصطفی، سیدحسین که فرزند او بود نزد روحالله خمینی جایگاه ویژهای داشت و از محبوبیت خاصی برخوردار بود، اما مرزبندی نکردن وی با جریان بنیصدر و مجاهدین موجب شد تا خمینی در نامهای خطاب به او بنویسد:
«پسرم، حسین خمینی! جوانی برای همه خطرهایی دارد که پس از گذشت آنها انسان متوجه میشود. من میل دارم کسانی که به من مربوط هستند، در این کورانهای سیاسی وارد نشوند. من امید دارم که شما با مجاهدت در تحصیل علوم اسلامی و با تعهد به اخلاق اسلامی و مهار کردن نفس امّاره بالسوء، برای آتیه مورد استفاده واقع بشوی.»
و در ادامه نیز با تاکید بر وارد نشدن سیدحسین به بازیهای سیاسی، به عنوان واجب شرعی تاکید میکنند: «من علاوه بر نصیحت پدری پیر، به شما امر شرعی میکنم که در این بازیهای سیاسی وارد نشوی و واجب شرعی است که از این برخوردها احتراز کنی؛ من به شما امر میکنم به حوزه علمیه قم برگرد و با کوشش، به تحصیل علوم اسلامی و انسانی بپرداز.»
(نقل از صحیفه نور، جلد ۱۴، صفحه ۳۴۵)
سخنرانی مشهد
حسین خمینی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ در مسجد گوهرشاد مشهد سخنرانی کرد که پدربزرگش را کلافه کرد. سخنان او در آنجا چنین مضامینی داشت از جمله این که اظهار کرد که کشور به سوی فاشیسمی میرود که از گذشته خطرناکتر است. وی حکومت ایران را استبدادی دانست که رنگ دین به خود گرفته است. حسین خمینی از نیروهای مترقی و حتی روحانیون دعوت کرد تا جبههٔ واحدی در برابر فاشیسم و استبداد دینی تشکیل دهند. او همچنین از شکنجه و زندانی شدن مخالفان حکومت انتقاد کرد.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
این سخنرانی، که در ابتدا توسط عدهای با شعار مرگ بر منافقین با تأخیر آغاز شد، در نهایت با دخالت همین اشخاص، نیمهتمام به پایان میرسد.
احمد بعد از پدر و شرکت در توطئه عزل مرحوم منتظری و به تخت نشاندن خامنهای، تازه فهمید چه کلاهی سرش گذاشتهاند. وقتی در قم بود، با پشیمانی به دیدار برادرزادهاش حسین میرفت که مثل او گرفتار «گل کوکنار» شده بود و در کنار درس- به ویژه بعد از درگذشت علامه حائری پدربزرگ مادریاش، سخت بسته و دلبسته کوکنار شده بود. سرانجام، به فرمان خامنهای، احمد نزد پدرش فرستاده شد. من این را نخستین بار با نگاه به اعترافهای سعید امامی دریافتم و در روزنامه کویتی الوطن به چاپ رساندم. عمادالدین باقی که پیگیر امر بود، علیرغم خطراتی که آن روزها ذکر اسم من در روزنامههای داخل کشور داشت، اشاره کرد که موضوع قتل احمد را نخستین بار فلانی عنوان کرد.
طبیعی است که با رفتن احمد، پرچمداری آلخمینی با حسن بود که حالا حقاً مجتهد جامعالشرایط شده بود و درس خارج میداد. اما رژیم، حسن پسر احمد را که هنوز سبیل سبز نکرده بود، در مقام میراثخواری خمینی تثبیت کرد، در حالی که میراثدار حسین بود.
خامنهای علاقهمند بود که حسن دامادش شود، اما حسن که سودای دیگری در سر داشت، بهمحض آن که یکی از عمهجانها به این موضوع اشاره کرد، مادر را به خواستگاری ندا، دختر آیتالله موسوی بجنوردی از مدرسان حوزه و محل رجوع علمای جوان، فرستاد و خیلی زود ازدواج سر گرفت. به این ترتیب، بجنوردی هم که قرار بود رئیس قوه قضاییه شود، در فهرست معاندان ولی فقیه جا گرفت. اما حسین با جنبش سبز به عراق رفت و… از اینجایش را بگذارید از سایت ۱۰۰۰ در قم نقل کنم.
«آیا میدانید حسین خمینی (نوه امام خمینی) در مصاحبه با علیرضا نوریزاده چه گفت که برق شهر قم به مدت بیست دقیقه قطع شد؟
بهمن ۱۳۵۷ بود. طبق معمول، بسیاری از مردم برای دیدار با خمینی به مدرسه رفاه رفته بودند. ناگهان دستور داده شد تمامی کسانی که برای ملاقات رفته بودند هرچه سریعتر از آنجا خارج شوند. صدای بلند مشاجره از اتاق خمینی به گوش میرسید. شخصی یکریز در حال انتقاد از عملکرد بعضی از آخوندها و جریانات حزباللهی و از سویی دیگر حمایت از بنیصدر بود. خلخالی با تعدادی از افراد گروهش از ترس آبروریزی بهسرعت به اتاق خمینی وارد شدند و شخص مذکور را با وساطت سوار ماشین کردند و با خود بردند. چند روز بعد، وقتی خمینی در نامهای فعالیت سیاسی را بر سیدحسین خمینی حرام اعلام نمود، بسیاری متوجه شدند [که] آن شخص معترض کسی نبود جز سیدحسین خمینی، تنها فرزند ذکور سیدمصطفی خمینی. سیدمصطفی دارای دو فرزند بود. یکی مریم که پزشک بود و پس از ازدواج سالها در بیمارستانی در دبی طبابت مینمود، و دیگری حسین که از همان روزهای آغازین انقلاب به مخالفت با پدربزرگش برخواسته بود. اما آنچه در مدرسه رفاه گذشت، پایان کار نبود. پس از آن درگیری لفظی، مدتها خبری از سیدحسین نبود و تنها بعضی اوقات در برخی مجالس خصوصی دوستان در قم ظاهر میشد و بلافاصله به منزل بازمیگشت.
چندین سال به همین منوال گذشت، تا در سال ۲۰۰۴ سیدحسین دوباره خبرساز شد.
در خانهاش در قم، شکسته، خسته
وی پس از حمله نظامی آمریکا به عراق، به آن کشور سفر کرد و با مصاحبههای خبری خود بسیاری از سران رژیم را مبهوت کرد. وی در اولین مصاحبه خود با رادیو یاران، که اتفاقا علیرضا نوریزاده آن را انجام داد، سخنانی به زبان آورد که به گفته بسیاری، وقتی آن مصاحبه از برنامه پنجرهای رو به خانه پدری باز پخش میشد، برق شهر قم به مدت بیست دقیقه قطع شد. وی در سخنان خود بهشدت به انتقاد از ولایت فقیه پرداخت: «ولایت فقیه یک بدعت است. ما با آن مخالفیم، مثل اکثریت مردم ایران. قرار نبود که آیتالله خمینی ولایت فقیه بیاورد. او وعده دموکراسی و آزادی و عدالت داده بود. وقتی انقلاب رخ داد، ولایت فقیه اساساً جزء ثوابت و مبانی انقلاب نبود. به طور کلی اکثریت علما مثل مرحوم آیتالله العظمی خوئی با ولایت فقیه به شکل امروزیاش مخالف بودند… انقلاب فرزندان راستین خود را بلعید و از مسیر خود منحرفش کردند. انقلاب از آزادی میگفت و از مردمسالاری، اما به سرکوبی فرزندان برجستهاش کشیده شد. با طالقانی چنان کردند که روی از همگان برای مدتی پنهان کرد. بسیاری از انقلابیها به قتل رسیدند و جمعی به صف مخالفان پیوستند. یا چون بنیصدر به تبعیدگاه اجباری رفتند یا چون بهشتی در شرایطی مبهم به قتل رسیدند، یا همچون منتظری خانهنشین شدند. انقلاب اما در زندگی مردم تأثیر بسیار داشت. امروز دیگر کسی استبداد را قبول نمیکند. امروز جامعه ما قابلیت داشتن آزادی و دموکراسی را دارد.»
و اما، وی در دومین مصاحبه با روزنامه (انآرسی هندلزبلاد) که از روزنامههای معتبر هلند است، در حالی که در بغداد و در منزل یکی از آشنایان خود زندگی میکرد و کنار بسترش یک جلد قرآن و یک اسلحه بود، مسئولان نظام را تهدید به گشودن قفل سربسته دهانش کرد:
«علیرغم ناامنی در عراق و خطراتی که از جانب مأموران مخفی جمهوری اسلامی برایم وجود دارد، اکنون فضای باز و آزاد در عراق به من امکان میدهد قفل سربسته دهانم را باز کنم و آنچه را رهبران ایران به نام مذهب و خدا بر سر مردم ایران میآورند افشا سازم. بدانید دیکتاتورهای مذهبی قادر نخواهند بود مانع من شوند. مهمترین خواست من، جدایی دین از حکومت است، چرا که تا زمان امام دوازدهم هیچکس نمیتواند به نام خدا و اسلام حکومت را به دست بگیرد.»
سیدحسین پس از عراق به آمریکا و در اقدامی عجیب به دیدار رضا پهلوی رفت. وی در آن دیدار به رضا پهلوی پیشنهاد اتحاد با وی در مقابل رژیم، به شرط صرفنظر کردنش از پادشاهی کرد. همچنین، آن دیدار را دیدار دو جوان ایرانی که هر دو از اسارت رنج میبرند توصیف کرد. وی همچنین در درخواستی از بوش خواست که با حمله نظامی به ایران موجبات آزادی ایران از دست حکومتی را که پدربزرگش بنا نهاده است، فراهم آورد: «باید در ایران آزادی و مردمسالاری برقرار شود. حال یا ما خود میتوانیم این کار را بکنیم یا ناچاریم از قدرتهای خارجی کمک بگیریم. تا کی میتوان در زندان بود؟ سرانجام برای رهایی باید به جایی متوسل شد. فقط جهان آزاد به رهبری آمریکاست که میتواند دموکراسی را به ایران بیاورد.»
در حالی که فقط ۶ ماه از سفر سیدحسین به عراق و آمریکا میگذشت، خبری او را بهشدت برآشفت. طی تماسی از ایران، همسر و فرزندانش را تهدید به مرگ کردند. در آن شرایط، بسیاری از نزدیکانش از وی خواستند که از بازگشت به ایران صرفنظر کند، چون معلوم نبود چه چیزی در ایران انتظارش را میکشید. با همه این اوصاف، سیدحسین تصمیم به بازگشت گرفت، و در تماسی با مادربزرگش (ثقفی تهرانی- همسر خمینی) خواستار حمایت وی برای بازگشتش به ایران شد... به گفته برخی از مطلعین، پس از تماس سیدحسین با بانو ثقفی، وی طی تماس با برخی از مسئولان نظام و اشخاص درگیر با این پرونده، اقدام به تهدید آنها کرد. درباره این تهدید دو نوع روایت نقل میشود: ۱- ثفقی طی تماس با برخی عوامل رژیم گفت که اگر یک مو از سر حسین کم شود، زبان به گفتن ناگفتهها خواهم گشود (دربارهٔ چگونگی قتل احمد خمینی، و جعلیاتی که از قول آقای خمینی پس از مرگ او پیرامون اهلیت آقای خامنهای برای رهبری عنوان شده بود). ۲- ثقفی تهدید کرده بود که در صورت دستگیری حسین و برای اعتراض، خلع حجاب کرده، به خیابان خواهد رفت.
اما آن تهدید هرچه بود، بسیار کارساز شد. به طوری که محسنی اژهای، مسئول پرونده، فقط پس از گذشت چند روز پرونده را مختومه اعلام کرد.
معصومه حائری یزدی، مادر حسین خمینی، و دختر علامه مرتضی حائری
دو سال از بازگشت سیدحسین به ایران گذشته بود که وی بار دیگر در مصاحبه با شبکه خبری العربیه به علی خامنهای تاخت: «...رهبر کنونی ایران بههیچوجه از شئون و رهبری پدربزرگم برخوردار نیست. من کتابفروشی دور حرم حضرت علی را به تدریس در قم ترجیح میدهم.» وی همچنین در نقدی شدید، حجاب اجباری را زیر سوال برد: «اینها به زور و با اعمال خشونت و وحشیگری زنان را به حجاب داشتن وامیدارند. رنگ چادرها و روسریها همه تیره است. چرا نباید زنان و دختران ما در انتخاب پوشش خود آزاد باشند؟ امروز حکومت زنان را به بدترین شکل در حجاب کرده است. قلب آدم میگیرد وقتی این همه سیاهپوش را میبیند. من به شکل طبیعی طرفدار حجاب اختیاری هستم، اما معتقدم زنان باید آزاد باشند تا پوشش خود را برگزینند. آن که میخواهد بیحجاب بیرون آید، باید آزاد باشد، و عقیدهاش مورد احترام جامعه باشد.»
وی همچنین در قسمتی دیگر از سخنانش از تلاش برخی از عوامل رژیم برای ترور او در یک تصادف ساختگی خبر داد.
اما این بار نیز، پس از مصاحبه، ناگهان خاموش شد و بیصدا در حبس خانگی در قم به زندگی ادامه داد. تا ۲۸ مه ۲۰۰۹ که بار دیگر در مصاحبهای با العربیه زبان به سخن گشود. وی ضمن تاکید بر اندیشه علمای پیشین، به دلیل اعتقاد آنان به جدایی دین از سیاست، خواستار جدایی دین از سیاست شد. وی همچنین با ابراز تردید نسبت به شعارهای انتخاباتی اصلاحطلبان، کل سیستم انتخابات را زیر علامت سوال برد. وی به صراحت گفت که این حاکمیت است که برنده را تعیین میکند، نه ملت: «خاتمى را مردم بر سر کار آوردند، ولیکن او نتوانست از پیروزی خود بهخوبى استفاده کند و خواستهاى مردم را برآورده سازد، زیرا اختیارات قانونى لازم را نداشت.» وى درباره شعارهاى اصلاحطلبانه مهدی کروبی در زمینه اصلاح ساختار سیاسی، مبارزه با فساد، و دفاع از قومیتها، زنان، و روشنفکران، اظهار داشت: «مثلی است فارسی که مىگوید خانه از پای بست ویران است، خواجه در فکر نقش ایوان است. اظهارات کروبی مصداق این مثل است.» وی همچنین افزود: «لازم است در کشور احزاب آزاد چپ و راست و ملىگرا فعال باشند و دین را از سیاست جدا کنند. راهحل در این است که انتخاباتى آزاد و سالم با شرکت همه اقشار مردم برگزار گردد و مجلسى قانونگذار تشکیل شود و به تدوین قانونى اساسی که بر مبنای دیدگاه صحیح اسلامی تصحیح شده باشد، بپردازد.»
سیدحسین توضیح داد که منظور او از قانونى اساسی بر مبنای دیدگاه صحیح اسلامی، این است که مشکلات موجود در قانون اساسی ایران برطرف شود و از اندیشه صحیح اسلامی در تهیه قانون جدید استفاده گردد، و آن اندیشهاى است که علمای شیعه از بدو تشیع تا کنون بر مبنای آن بار آمده و اظهار نظر کردهاند و به طور خلاصه مىتوان آن را جدایی دین از سیاست نامید.
سیدحسین که هماکنون با ۵۱ سال سن [در زمان انتشار آن مطلب، و امروز ۶۲ سال] همچنان در حبس خانگی در قم به سر میبرد، وعده بیان ناگفتههایی را در مورد علت مرگ پدرش و اتفاقات اوایل انقلاب میدهد که بسیاری در انتظار آن نشستهاند. آیا در صورت زبان گشودن، سرنوشت عمو احمد در انتظارش خواهد بود، یا آن که به قول خودش «پدربزرگم این بلا را برسر ملت ایران نازل کرد، من ایران را از این بلا پاک خواهم کرد.»