سه سال مهاجر بودن چه چیزی درباره خصلت بریتانیایی به من آموخت

‏مقالات بلند ایندیپندنت

.

 این مطلب را روی مبلم می ­نویسم. این مبل خاص و ویژه­ای نیست. مبلی به رنگ سرمه­ای و از جان لوئیس است، و به دلیل اینکه سال­ها مردم باسن­های­شان را در شکاف­های میان کوسن­ها چپانده­اند، ناصاف شده است. اگر محکم روی کاناپه بنشینید، همانند الاکلنگ بالا و پایین می­رود.

به مدت سه سال و نیم، این مبل نوعی طلسم بود که هر چیزی را که درباره زندگی قبلی­ام دوست داشتم، نشان می­داد: خانه، آسایش و تعلق خاطر.

 تازه از هنک­کنگ به لندن برگشته بودم، جزیره­ای سنگی و بارانی که بیرون سواحل جنوبی چین بود. در خانه بودن خوب است. از «شهروند جهان به منزله شهروند هیچ­کجایی» ترزا می، به جایی رفته­ام که شخص دیگری باشم.

 و چه زمان عجیبی برای برگشت بود. مسخره است .مستأصل به خانه رفتم تا دوباره به جایی تعلق داشته باشم، دقیقاً در همان زمانی که انگلستان موفق شده بود بفهمد که خودش به کجا و چه چیزی تعلق دارد، این امر تأثیری بر من نداشت.

 در ابتدای سال 2015 با همسر جدیدم انگلستان را ترک کردم. او با شرکت خود نقل­مکان کرد (HSBC- به نظر میرسید کاملاً روشن بود که ما به آسیا رسیده­ایم.) و من به شغل دوست­داشتنی­ام به عنوان سردبیر مجله مسافرتی سر و سامان دادم. پس از زمان فراغ­التحصیلی، سال­ها بود که در لندن زندگی می­کردیم و فقط می­خواستیم تغییری در صحنه به وجود آوریم. دوستانم کم­کم شروع به پیش بردن مسیر کردند و من نتوانستم بسیاری از زمستان­ های فوق العاده را تاب آورم. تجربه من از شرق آسیا محدود بود: در سال 2011 برای دیدار یکی از دوستانم به شانگهای رفته بودم و با حس بی­نظیری برگشته بودم که آسیا جایی است که همه چیز به سمت جلو حرکت می­کند، در مقایسه با اروپا که همه چیز از حرکت ایستاده است.

  به نظر می­رسید هنگ­کنگ گزینه خوبی بود. به نحو شگفت­انگیزی دور بود، اما تنها 6000 مایل دور بود و حدود 15 ساعت پرواز برای در خانه بودن کافی بود، و از آنجایی که مستعمره سابق انگلستان بود، حضور در آن قوت قلب بودن در خانه را داشت (در واقع، تبلیغات همان بودند.) علاوه بر این، به عنوان یک ویراستار مسافر، چشم­اندازهای سرگرم­کننده تعطیلات آخر هفته شهرهایی چون توکیو، بانکوک و پکن سرمست­کننده بود. هنگ­کنگ گرم، مرطوب، لذت­بخش و چنان سریع بود که دریافتم باید برای رسیدن به آنها با حداکثر سرعت بدوم.

 مشکل؟ من شخصی ناکجاآبادی هستم. هرگز نمی­دانستم که تا چه اندازه به رابطه عاطفی با شهر محل زندگیم برای اطلاع بیشتر از شخصیت خودم وابسته هستم تا اینکه آن را ترک کردم.  

 هنگ­کنگ- هنگ­کنگ متکبر، مرطوب و پرزرق و برق- در هر جایی نوعی مکان است. دوستی­هایی با پیشنه­ها و ملیت­های مختلف بر قرار کردم، با دوستانی از سراسر جهان که نقاط مشترک فرهنگی و پیوندی داشتند. در مقابل، من از جهانی با فرهنگ واحد آمده بودم: بیشتر فامیل­های من با دو ساعت فاصله از هم زندگی می­کردند (به جز یکی از عموهای سرکشم که در مالاوی زندگی می­کند) و صمیمی­ترین دوستان من کسانی هستند که از زمان مدرسه داشته­ام. نخستین بار در سن 15 سالگی به طرز آزار دهنده ای سوار هواپیما شدم (به کسی فکر نمی­کنم، حداقل به والدین دوست داشتنی و طرفدار شرکت یورو کام (Eurocamp)که فکر می­کنند به خاطر کارم، زیاد پرواز می­کنم).

 نخستین سال در هنگ­کنگ­ به من آموخت که همانند یک پتوی راحتی به سرشت بریتانیایی و به لندنی بودنم وابسته هستم. در آپارتمان دو خوابه ام با مساحت 350 متر مربع در منطقه تسیم تاتسو، هنگ کنگ، از روی قایق چیز چندان جدیدی را احساس نکردم، اما سریع از آن بیرون پریدم. مناظر و بوهای محل جدید زندگی من تقریباً به معنای واقعی کلمه سرمست­کننده بودند و من نمی­توانستم بفهمم که چرا سوپرمارکت­ها با اکراه از ساعت هشت و ده دقیقه صبح باز هستند. هرگز نمی­دانستم که به کجا می­روم و تمام افتخارم در لندن به خاطر آشنایی با  جالب­ترین و جدیدترین مکان­ها برای رفتن را از دست دادم. بعد از ظهر یکشنبه تنبلی کوتاهی خودم را با پیاده­روی در کنار بانک جنوبی کنار گذاشتم و با عجله نگاهی به تیت مدرن انداختم، به نظر می­رسد در هنگ­کنگ هیچ موزه­ای واقعاً ارزش بازدید دوباره را ندارد. (این مشکل شناخته ­شده­ای برای  چنین شهر جهانی است- هنگ کنگ هیچ موسسه ای در سطح جهانی ندارد، اگرچه افتتاح اخیر مجموعه هنری تای­کون و افتتاح قریب­الوقع مرکز هنرهای نمایشی این امر را تغییر داده است).   

  من در انگلستان راحت بودم. این را با مرور گذشته می­دانستم، زیرا هرگز توجهی به آنچه باید داشته باشم، نداشتم. این نوع خاصی از تعلق­خاطر بود. زندگی من پیرامون نشانه­های اطمینان­بخش زندگی عادی انگلیسی می­چرخید: رقص استریکتلی کام، موج گرمای خارق­العاده آوریل و آگهی کریسمس جان لوئیس. هنوز هم برای پخش آن آگهی تا رسیدن کریسمس روزشماری می­کردم.

 هشت ماه پس از نقل ­مکان ما، بریگزیت اتفاق افتاد.

 هنوز هم می­توانم آن لحظه دقیق را به یاد آورم که متوجه شدم انگلستان به ترک اتحادیه اروپا رأی داده است. اواسط صبح در بلوک دفتر شیشه­ای من بود و همکاران و من برای تماشای شمارش بیدار مانده بودیم. احساس کردم هنگ­کنگ از همه چیز بسیار دور است و اگر صادق باشم [باید بگویم] که بریگزیت بهانه­ای برای نهار مست­کننده در یکی از میخانه ­های تقریبا ملال آور بلژیکی و فرصتی برای استفاده از پسوند «خروج» برای توصیف کاری که دوستی با ترک شهر انجام می­دهد، به ما داد.

دوستان و خانواده ام در کشور، این تحول را از نزدیک مشاهده می کردند.

پدر و مادرم تصاویر ایموجی های خشمگین را  به من می فرستادند و می گفتند می خواهند به فرانسه سفر کنند و (تا زمانی که تریزا می در قدرت باشد) بر نگردند. مدت دو سال است که آن ها در شهرک اسکس هستند. دوستان دیگری که تا دل شب بیدار مانده بودند برای من ایموجی های که نمایانگر خشم و ابهام بود می فرستادند. پیام های واتساپ نیز دال بر آشفتگی بود البته من که از جریانات دور بودم مسلما احساس خوشحالی داشتم.

  آن زمان 6000 مایل تنها چیزی بود که احساس کردم: هزاران مایل دورتر. در هنگ­کنگ نوع کاملاً متفاوتی از گفتگوی سیاسی موضوع گفتگوهای مهمانی شام بود- آیا هنگ­کنگ استقلال خود را حفظ می­کند یا توسط چین سرکوب می­شود؟ و من به نوعی امیدوار بودم که بریگزیت شاید در هر صورت در زیر وزن انتظارات در مارس 2019 فرو بریزد.

 اگرچه یک سال پس از آن روی داد و من خوشحال بودم که دور از دسیسه­ها و عدم تصمیم­گیری­ها و اجتناب­های غیرمنتظره «بریگزیت به معنای بریگزیت است» زندگی می­کردم. علاوه بر این، همان طور که ارزش استرلینگ پایین می­آمد، من موفق شدم تا پوندهای بیشتری را با دلارهای هنگ­کنگ، که از قبل داشتم، عوض کنم. حتی به تدریج به این مسأله نیز فکر کردم که اگر انگلستان اتحادیه اروپا را ترک کند، شاید بتوانم به جای آن در هنگ­کنگ خانه­ای برای خود دست و پا کنم. 

  سخنرانی 2017 ترزا می که او در آن افراد ناکجاآبادی را که احساس می­کنند در سرتاسر جهان در خانه هستند، استهزا کرد، شکاف غیرواقعی و ناظریف میان ترک­کنندگان و باقی­ماندگان را بیان کرد. این لحظه تعیین­کننده­ای برای بریگزیت و برای من بود. آن زمان من «ناکجاآبادی» بودم و نمی­توانستم بفهمم که مردمی مثل من چگونه احساس ملی را لعن می­کنند. چیزی که بیشتر نگران­کننده بود این بود که متوجه شدم انگلستانی که برای آن بی­تابی می­کردم، انگلستانی نبود که اگر به آن برمی­گشتم خودم را در آن می­یافتم.

 و اینک می­خواهم برگردم.

 حول و حوش زمانی که می سخنرانی «شهروند ناکجاآباد» خود را انجام داد، به تدریج با نارضایتی پذیرفتم که باید زندگی در هنگ­کنگ را بیشتر دوست بدارم- بیش از هر چیزی، دو سال آنجا بودم. احتمالاً این چیزی بود که با سبک زندگی من سر و کار داشت، و دوست نداشتن آن دشوار بود.

 میان­وعده­های همراه با شامپاین در زمستان؛ تنها چیزی که شما می­توانید در تفرج­گاه­های قایق جانک در تابستان بنوشید. زندگی اندکی آسان­تر بود: مترو همیشه سر موقع حرکت می­کرد و شما هرگز صبح­ها، حتی در زمستان بر روی زمین سرد بیدار نمی­شوید. دوستانی واقعی داشتم که با غرولندهای پیوسته من درباره هنگ­کنگ کنار می­آمدند.

 علاوه بر این، فرصت­هایی وجود داشت. زندگی مهاجری همانند بازگشت به دانشگاه اما با پول بیشتری بود (آخرین باری که شنیدید روزنامه­نگاری ناتینگهام را با هنگ­کنگ مقایسه می­کند، کی بود؟) افرادی که برای نوشیدنی با آنها ملاقات می­کنید، می­توانند شما را به شبکه کلی خودشان معرفی کنند، و هر هفته به طور میانگین شش نفر جدید را ملاقات می­کردم (در طول شش سال حضور در لندن، فکر می­کنم در کل شش نفر جدید را ملاقات کردم). با هر کسی که اشنا می­شوید همیشه کار جدیدی را انجام می­دهد- به خاطر اینکه این شهر یکی از بهترین و راحت­ترین مکان­ها برای انجام کسب و کار است. همه همدیگر را می­شناختند، که تسلی­بخش بود تا زمانی که احساس خستگی بکنید. علی­رغم اینکه به شغلم عشق می­ورزیدم، نمی­توانستم از آن بگریزم.

 در نهایت متوجه شدم که میان­وعده­های همراه با شامپاین و نرخ­های مالیاتی اندک و عدم­تفاوتی که در هنگ­کنگ به دنبال آن بودم، چیزهایی نبود که از زندگیم می­خواستم؛ یا حداقل چندان چیزی نبود که آن را بپذیرم. این حقیقت که 12 ساعت پروازی دورتر از خانواده­ و صمیمی­ترین دوستانم که ازدواج کرده بودند و فریب زرق­و برق­های هشداردهنده را خورده بودند، زندگی می­کردم، به شدت بر روی من سنگینی می­کرد. از فاصله بسیار دوری برای ازدواجم برنامه­ریزی کرده بودم و احساس می­کردم در طی بیش از 18 ماه درگیری برای کس دیگری روی داده است.

 در هنگ­کنگ همیشه به خاطر این حقیقت که به همان زبان صحبت نمی­کنم یا در همان فرهنگ سهیم نیستم یا حتی به عنوان مهاجر وفق­یافته، احساس پوچی می­کردم. در آسیا، انگلیسی بودن خودم را بیشتر حس می­کردم و بیشتر به شیوه­های خودم متکی بودم که به نظر می­رسید متضاد شخصی است که فکر می­کردم در انگلستان هستم.   

 و در نتیجه، تصمیم به بازگشت چندان مشکل­ساز نبود. تاول تدریجی این احساس بود که زندگی در هنگ­کنگ به هیچ وجه درست نبود. پیوسته احساس ناراحتی و ضعف و خشم می­کردم که نمی­توانستم در این مفرح­ترین شهرها ساکن شوم. هر چه بیشتر می­گذشت، بیشتر مسأله بریگزیت را صریح­تر احساس می­کردم و به نوعی از وقوع آن سپاس­گذار بودم، آیا خوش­شانس نبودیم که در مکانی زندگی می­کردیم که کمترین استقلال را داشت، با این حال شیوه اداره کشور صریح و بی­پرده بود؟

 و به این ترتیب، سه و نیم سال پس از روزی که در جزیره هنگ­کنگ به زمین نشستم، این سرزمین را به سوی فرودگاه گات­ویک رها کردم (شاید انگلیسی­ترین تمام فرودگاه­ها بود- داخل بی­نظم بود و بیرون آن با زیبایی های منطقه ساوس­داون­ احاطه شده بود). حتی بدون همسرم آنجا را ترک کردم، و عجله من برای برگشت این چنین بود.

 اینک حدود دو ماه است که در خانه هستم و با شبکه اندیپندینت کار می­کنم، جایی که دیگر نیازی نیست مراقب صحبت­کردنم درباره پیچیدگی ملیت چین باشم؛ اینک می­توانم کلمات «تایوان» و «کشور» را کنار همدیگر بنویسم. این به معنای توانایی زندگی کردن در مکانی است که می­توان آزادانه صحبت کرد و بخشی از چشم­انداز رسانه­ای پویا و فریبنده هستم که از بیان چیزی که بدان فکر می­کند واهمه­ای ندارد.

   نخستین شبی که با خستگی های مسافرت برگشتم پس از نوشیدن بیشتر از یک بطری شراب، [احساساتم] فوران کرد و در مقابل دوستانم به خاطر «پایان دوره» گریه کردم و این چنین نیز بود. با آرامش ترسناکی زندگی قبلی خودم را ادامه دادم؛ در همان آپارتمان زندگی می­کنم، همان دوستان را دارم، و به خوردن همان چیزها برای نهار برگشته­ام. تقریباً مانند این است که سه و نیم سال حضور در خارج هرگز روی نداده است.

 اما با وجود اینکه هیچ چیزی تغییر نکرده است، همه چیز تغییر کرده است.

 تفاوت ابتدایی در این است که دوباره با خودم و با خدمات عمومی کند انگلستان و سطح فزاینده خطر آشنا شده­ام-  در اصل خطراتی که حاصل کشور بازی است.

 به طور مشخصی تغییرات زیادی روی داده است. در طول سه و نیم سالی که دور بودم، محل زندگی من در منطقه سوت بنک لندن، یک فروشگاه مواد غذایی بیرونی افتتاح شده و فضا برای پارک ماشین زیاد شده است. انگلستان دومین نخست­ وزیر زن خود را دارد. می­توانم با استفاده از اپل پی، بلیت مترو را پرداخت کنم. افرادی که متروی شب را از دست بدهند می توانند از اوبر استفاده کنند

نیمی از خیابان­های بزرگ ناپدید شده­اند و آیا باشکوه نیست که می­توانم بسته آمازون خودم را از قفسه بردارم؟

 و به طرز نامحسوسی تغییرات زیادی روی داده است. احساسی همانند یک شخص متفاوت دارم. از برخی از شهرهای پرجمعیت زمین بازدید کرده­ام که چندان در انگلستان شناخته­شده نیستند. خودم را در فرهنگ کاملاً متفاوتی از فرهنگ خودم جای دادم و دیدم که کشورهای در حال توسعه چه نگاهی به انگلستان دارند. کوچک­ترین چیزهای ماندارین را یاد گرفتم و با تنهایی استخوان­ خردکننده آشنا شدم. من برگشتم تا یکی از بهترین سفرکنندگان در میان دوستانم باشم، در حالی که در هنگ­کنگ احساسی همانند قطب مخالف داشتم.

  نمی­توانم بگویم ترک کردن زندگی و دوستانی که دوست­شان داشتم، دلهره­آور نبود، اگرچه ایده زندگی نکردن در کشور زادگاهم دوباره حتی همانند اول هجوم آورد- با بریگزیت یا بدون آن. حداقل پذیرفتم که هنگ­کنگ را چندان دوست ندارم، اگرچه از سبک زندگی بیشتر لذت بردم.   

 در حال حاضر با بازگشت به لندن، لحظاتی از این چنین شادی پر جنب و جوشی را دارم که در منطقه الفنت و کاسل در کنار خیابان تیره ­رنگی پیاده­ روی کنم و احساس می­کنم که ممکن است منفجر شوم. برای قطاری که تأخیر کرده است انتظار بکشم و قلبم کاملاً احساس می­کند (می­دانم عجیب است).

به شهرم و به مبل خودم برگشته ام.

اندیپندینت انگلیسی

تاریخ نشر: 8 نوامبر 2018

برگردان متن انگلیسی به فارسی: شفیق انصاری

   

© The Independent