این روزها وضعیت زندگی بسیاری از مردم در سراسر جهان در قرنطینه خانگی شبیه هم شده است و هر کس به نحوی میکوشد تا برای بهبود اوضاع، از طریق شبکههای اجتماعی کمکی کند، یا دستکم خودش را تشفی دهد. در این شرایط، کارهایی را نمیتوان انجام داد، و کارهایی هم هست که اصولا در این شرایط بهتر انجام میشود. مثلا فیلم سینمایی نمیتوان ساخت، اما فیلمنامه میتوان نوشت؛ زیرا فیلمنامهنویسی حتا اگر دو نفری هم انجام شود، در محیطی بسته و دور از هیاهوی جمع امکانپذیر است. هرچند، به هر حال نیاز به چیزی برای ثبت فیلمنامه دارید، دستِکم کاغذ و قلمی، اگر ماشین تایپ یا کامپیوتر یا ضبطصوتی نداشته باشید. حالا تصور کنید هیچ چیز برای ثبت ندارید و تنها در اتاق بستهای هستید که حتا پنجره هم به بیرون ندارد و تنها سه وعده غذا از دریچه زیر در برایتان میآورند و سرویس بهداشتی، شامل دستشویی و توالت ایرانی هم در اتاقتان هست.
آیا باز میتوان فیلمنامه نوشت؟ بله تنها یک چیز نیاز دارید؛ ایدهای خوب برای نوشتن فیلمنامه. پس، نخست باید تمام تلاش خود را بکنید تا ایده مناسبی بیابید. این وضعیتی بود که در روز ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، نزدیکای ظهر، وقتی دستبند به دست و چشمبند به چشم وارد بند دوالف در زندان اوین شدم و چند دقیقه بعد، خود را در سلول انفرادی با دستی که دیگر دستبندی نداشت و چشمبندی که بر دست بود، تنها یافتم.
بند دوالف، یکی از بندهای زندان اوین است که کاملا مستقل از سایر بندها است و تحت مدیریت اطلاعات سپاه، موسوم به قرارگاه عمار، قرار دارد. در بدو ورود، به اتاق معاینه پزشکی رفتم و در حالی که چشمبند روی چشمهایم بود، معاینه پزشکی شدم و بعد مرا به اتاقی بردند و گفتند تمام لباسهایت را در بیاور و سه تکه لباس زیر و رو و سه تخته پتوی سربازی که یکی از آنها پاره بود، دادند و به سمت سلول هدایتم کردند. وارد سلول که شدم، «صدا» گفت «چشمبندت را بردار، اما هر وقت صدات کردیم چشمبند بزن و رو به دیوار بایست.» سراغ عینکم را گرفتم، که گفتند موقع بازجویی بهت میدهیم.
سلول انفرادیام اتاقی بود با ابعاد سه و نیم متر در یک و نیم متر و انتهای آن هم دستشویی و توالت بسیار کوچکی بود. کف سلول، موکتی با نقش فرش بود. سه پتوی سربازی را در گوشهای گذاشتم و روی آنها نشستم و به سرنوشت شومی که در انتظارم بود، فکر کردم. شب اول در گیجی و وحشت مطلق گذشت. زیر در دریچهای بود مانند دریچه کولر، یک تکه مقوا هم کنارش بود که نگهبان گفت هر وقت کاری داشتی این را از شکاف بیرون بگذار، و بعد گفت، «از آب اینجا نخور برایت میآورم.» پس از مدتی دریچه باز شد و یک بطری نوشابه «خانواده» که شمارهای روی آن نوشته شده بود، از دریچه رها شد داخل اتاق. شماره ۹۳۱۸۴ روی آن نوشته شده بود که شماره من بود.
از همان دریچه، هر صبح یکبار صبحانه میدادند و هر ظهر یکبار ناهار و شب هم شام. البته عصرها هم یک لیوان چای میدادند. این کل ورودی ما بود. البته در مدتی که آنجا بودم، با اتاقهای دیگر هم آشنا شدم. یک سلول دیگر بود که اشتباهی مرا چند ساعتی آنجا بردند و درست مثل سلول خودم بود، فقط دستشویی نداشت و به همان اندازه فضای آن بزرگتر بود. چند سلول عمومی هم بود که دو سه نفر در آن بودند و چند واحد هم بود که برای زندانیانی که کارشان تمام میشد و ماندگار بودند، طراحی شده بود و من سه روز و دو شب در یکی از آن ها بودم.
میدانستم که انفرادی میتواند منجر به گفتوگوی درونی شود و این گفتوگوی درونی، به تکرار بینجامد و روی ساختار روانی ترک ایجاد کند که به تلنگری، در سوال و جواب بازجویی فرو ریزد. ذهن خود را مشغول حل معادلات ریاضی و فیزیک، مانند معادله تبدیلهای لورنتس در نسبیت خاص کردم و میدانستم که این کار موقت است و باید ایدهای پیدا کنم تا فیلمنامهای بنویسم.
فردای روز اولی که بازداشت شدم، بازجویی شروع شد. رفتن به اتاق بازجویی، حکم رفتن به پارک را داشت.
از ساختمان پیچدرپیچی که سلول انفرادیام در آن بود، با چشمهایی بسته شده با چشمبند رد شدیم و به ساختمان دیگری وارد شدیم. بازجو از نگهبان مرا تحویل گرفت و بینشان کاغذی رد و بدل شد و بعد، باز از مسیری پر پیچ و خم عبور کردیم تا به اتاق بازجویی رسیدیم. با چشم بسته و نمای محدودی که از زیر چشمبند پیدا بود، حدس میزدم که در راهروی طولانی که راه میرفتیم، اتاقهای مختلفی باشد. به اتاقی رسیدیم و دری که باز بود و داخل شدم. دست بازجو، عینکم را در محدوده دیدم آورد. عینک را گرفتم و در بسته شد. صدای بازجو آمد که گفت: «چشم بندت را بردار.» چشمبند را که برداشتم و عینک را به چشم زدم، در اتاق کوچکی بودم با آیینهای بزرگ در یک سمت آن. جلو آینه سکویی میزمانند بود و صندلیای پشت آن و زیر آیینه، بالای سکوی میزمانند، شکافی بود که بازجو عکس و خودکار و «استامپ» و برگه بازجویی و اینجور چیزها را رد میکرد به سمت من. آن آیینه، طبیعتاً شیشه یکطرفهای بود که موجب میشد بازجو مرا ببیند و من بازجو را نبینم.
همان روز اول بازجویی، پس از تهدیدها و تکذیبها و عکسالعمل نسبتا خونسرد ظاهری من و غوغای درونیام، چند سوآل رد و بدل شد و ناگهان عکسی از شکاف زیر آیینه یک طرفهای که من خود را در آن میدیدم، و آن که آنسوی آینه نشسته بود، مرا میدید، بیرون آمد. عکس را از صفحه فیسبوکم برداشته بودند. چیز خاصی نبود. حضور در اجتماعی در میدان «مللستمن» در تورنتو بود در اعتراض به اتفاقات بند ۳۵۰ زندان اوین که آن زمان، در اردیبهشت ۱۳۹۳، مربوط به زندانیان سیاسی بود و زندانبانان زندانیان را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند و در سراسر دنیا اعتراضاتی در این باره صورت گرفت و برخی سر تراشیدند و برخی جامعه از تن دریدند و عریان شدند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
دیدن آن عکس، خاطراتی را برایم زنده کرد و وقایع آن روز از خاطرم گذشت. خانمی که کنارم ایستاده بود و پرچم سه رنگ «شیر و خورشید»داری در دست داشت، و زاویه عکس جوری بود که پنداری پرچم دست من است، و همینجور خاطرات آن روز سرریز کرد در ذهنم. قرار بود در برگه بازجویی در مورد عکس بنویسم که اینها چه کسانی هستند و برای چه رفته بودیم و از اینجور مسایل. همان موقع، ایدهای طلایی به ذهنم آمد و «چه میشد اگر استانیسلاوسکی» شکل گرفت؛ «چه میشد اگر زندانی هنگام بازجویی عکسهایی را میدید و خاطراتی در ذهنش شکل میگرفت، اما چیز دیگری مینوشت و دو روایت از موضوعی واحد مطرح میشد، و بعد بازجو هم میتوانست روایت سوم را اضافه کند.» این ایده جانم را نجات داد و دیگر سلول تنگ و تار انفرادی، برایم دنیایی شد و دریچهای به جهان ذهنم باز شد و دور و برم را جهانی از شخصیتهای داستانی گرفتند و غم ایام را زدودند. اما هنوز یک مسئله دیگر باقی بود. من از دیرباز عادت داشتم که هنگام نوشتن فیلمنامه راه بروم و بعد بنشینم پشت میز و تایپ کنم، و باز دوباره راه بروم و بنشینم و بنویسم و بدین شکل، گاه کیلومترها راه میرفتم.
تمام روز و شبی، که روز و شبش معلوم نبود، در سلولی که سه و نیم متر در یک و نیم متر بود، راه میرفتم و سکانس به سکانس و صحنه به صحنه، به فیلمنامه فکر میکردم. روزی یازده کیلومتر راه میرفتم و در ذهنم فیلمنامه مینوشتم. طریق محاسبه میزان راه رفتنم هم جالب بود. کف سلول، همانطور که گفتم، موکتفرشی پهن بود که حاشیهاش گلهای «سنتی» داشت؛ گلهای شاهعباسی همراه با گردش اسلیمی. تعداد این گلها دقیقا ۱۰۸ عدد بود. مُهر نمازی هم در اتاق بود. هر ده بار که میرفتم و میآمدم، میشد هفتاد متر و آن مهر را روی گل قالی یک گل جابهجا میکردم. ده گل میشد هفتصد متر، و صد گل هفت کیلومتر...، و اینگونه شد که در مدت ۱۷ روزی که در آن سلول بودم، فیلمنامه را از صحنه اول تا صحنه آخر در ذهن نوشتم. ناماش را «چشمبند» گذاشته بودم و ماجرای زنی بود که به اتهام قتل همسرش بازجویی میشد و خاطرات زندگیاش مرور میشد.
وقتی بعد از حدود ۴۰ روز انفرادی تمام شد و به بخش عمومی منتقل شدم، اولین کاری که کردم، این بود که کاغذ و قلمی گیر آورم و شروع به نوشتن «چشمبند» کردم. دو فیلمنامه دیگر هم نوشتم و پس از مدتی، به این نتیجه رسیدم که ممکن است سالها در زندان بمانم و بهتر است به نوشتن رمان بپردازم، و چنین شد که «روزگارِ شیرین» متولد شد.
در رمان «روزگارِ شیرین»، موفق شدم ماجراهای بند دوالف را در قالب شخصیت زن داستان که «شیرین» نام دارد، با جزئیات زیاد بیان کنم که چون شخصیت را زندانی عادی معرفی کرده بودم و ظاهرا سیاسی نبود و به اتهام قتل همسرش دستگیر شده بود، مشکلی از نظر ممیزی نداشت. وقتی از زندان آزاد شدم، رمان روزگار شیرین آماده چاپ بود، که سرانجام «نشر علم» پذیرفت و گفت «آن را به وزارت ارشاد بفرست»، که فرستادم و جز بخشهای کوچکی، بقیه از سد سانسور گذشت و منتشر شد.
حالا در این دوران قرنطینه هم دارم روی فیلمنامهای به نام «سِنیک» کار میکنم، که حکایتش دیگر است. ...