خنده فرهاد میثمی به یاعلی گفتن رهبری!

گرچه مشتی پوستم با استخوان - من سراپا قدرتم اینک، بدان

فرهاد میثمی کتاب «قدرت بی قدرتان» را نمایش می‌دهد.

فرهاد میثمی، پزشک، مترجم، کتابخانه دار و فعال مدنی به جرم آزادیخواهی به شش سال زندان محکوم شد. این زندانی در اعتراض به حجاب و زندانی شدن و اعدام دیگر فعالان سیاسی، اعتصاب غذا کرد. وی چند روز پیش در حالی که مشتی استخوان شده بود، از زندان آزاد شد که البته هنوز دو سال به پایان زمان محکومیتش باقی بود!

آخرین عکسی که از او منتشر شد، فرهاد میثمی چند جلد کتاب را در دستانش به نمایش گذاشته است که یکی از آنها کتاب «قدرت بی قدرتان» از واتسلاف هاول نویسنده و اولین پرزیدنت جمهوری چک است.

این مثنوی گفت و گوی فرهاد میثمی با آینه خانه‌اش است که او را در شکل و شمایل تازه بجا نمی‌آورد:

فرهاد میثمی و آیِنه

آیِنه جان این منم فرهاد تو
رفته‌ام انگار که از یاد تو
 
من در این خانه فراوان سالها
با تو کردم در جوانی حالها
 
دیده‌ای تصویرها از من زیاد
جملگی را برده‌ای لابد ز یاد
 
اسم من یادت نیامد؟ میثمی
یاد یار مهربان آید همی؟
 
آیِنه جان این منم لاغر شده
یا بگو مثل گل پرپر شده
 
در جوانی‌ها تو با من ساختی
پس چرا حالا مرا نشناختی؟
 
من همان فعال دانشجوئی‌ام
گرچه اکنون ترکه‌ای یا موئی‌ام
 
داده‌ام گر هیکل خود را ز دست
مژده‌ای دارم، نخوردستم شکست
 
گرچه مشتی پوستم با استخوان
من سراپا قدرتم اینک، بدان
 
گویمت خود علت این لاغری
حالیا تا نشنوی از دیگری
 
من در این غیبت به زندان بوده‌ام
وندر آنجا بی غم نان بوده‌ام
 
رفته‌ام روزان شبان در اعتصاب
بسته‌ام راه گلو بر نان و آب
 
بوده‌ام با بی غذایی همنشین
در رجایی شهر و زندان اوین
 
بی‌غذایی خورد جانم خرد خرد
من گرسنه بودم و او خورد خورد
 
بی ثمر؟ البته نه آئینه جان
من سرافرازم به ترک آب و نان
 
تا زنان ما اسیر اضطراب،
تا سر و روشان گرفتار حجاب،
 
تا جنایت می‌کند دین مبین،
تا جوانان را نشسته در کمین،
 
دشنه اسلام تا از خون‌تر است،
استخوان‌ها تا به زیر خنجر است،
 
تا نشان رسمی این انقلاب،
چوبه دار است و قلاب طناب،
 
تا سزای بی گناهان کشتن است،
بی غذائی قوت هر روز من است
 
آیِنه جان یادت آمد نام من؟
یادت آمد چهره و اندام من؟
 
من همانم دکتر آراسته
آن که حق دیگران می‌خواسته
 
یک زمان اوقات شیرین داشتم
روی خرم، زلف پرچین داشتم
 
تا وکیل مردم دیگر شدم
بهر آزادی به زندان درشدم
 
خواستم آزادی از بهر کسان
بر خود آزادی ندیدم بعد از آن
 
گاردهای ضد شورش حمله ور
عده‌ای از پنجره جمعی ز در
 
یورش آورده گرفتندی مرا
خانه‌ام شد ناگهان ویرانسرا
 
جست و جو شد سقف و زیر تختخواب
شد لگدکوب آنهمه دفتر، کتاب
 
چند شخصی پوش قبراق و دلیر
یکصدا گفتند «یا زهرا بگیر!»
 
پرت کردندم به یک وانت، سبک
من به حیرت، هرچه همسایه به شوک
 
دست و پا بسته من صاحب قلم
پیچ خوردم در خودم مثل کلم
 
گفت سردار بسیجی با تشر
می‌کنی توهین به رهبر کره خر؟
 
هیچ میدانی مقام رهبری
کم ندارد چیزی از پیغمبری
 
صبح و شب کار پیمبرگونه کرد
تا که بخت دشمنان وارونه کرد
 
وقت دنیا آمدن بی معطلی
جای ونگ و ونگ گفته «یاعلی»
 
بهر همدردی نمودن با حسین
وقت ختنه نیز گفته «یاحسین»
 
آیِنه جان من به حیرت زین سخن
خنده‌ای گردید مُستولی! به من
 
گفت می‌خندی؟ به تو حالی کنم
تا ترا از خنده‌ها خالی کنم
 
با غضب آنگه بمن زد یک لگد
دور از جان تو بر یک جای بد
 
بعد از آن من چهار سال آزگار
داخل زندان شدستم ماندگار
 
اتهامم خواندن کلی کتاب
ترجمه کردن ز روی انتخاب
 
اتهام دیگرم دکتر شدن
با مریضان وطن دمخور شدن
 
اتهام سومم حرف حساب
بابت قانون اجبار حجاب
 
اتهام اصلیم اما جداست
اعتراض من به این اعدام‌هاست
 
آِینه جان این جماعت قاتل‌اند
پنبه‌ای مغزان ِ خارائی دل‌اند
 
پس نباید پیششان درجا زدن
واهمه آورده، کوتاه آمدن
 
من که در زندان شدم خرد و خمیر
در نهایت کردم آنها را اسیر
 
تنگ کردم عرصه را بر جانشان
حبس کردم در همان زندانشان
 
بهرشان نه راه پس، نه راه پیش
جمعشان کردم ته زندان خویش!
 
ایستادم پای برجا مثل کوه
آمدند از اعتصابم در ستوه
 
عاقبت گفتند تو بخشوده‌ای
چونکه کافی توی زندان بوده‌ای!
 
قدرت من با تمام لاغری
بیشتر شد از قوای رهبری
 
آیِنه جان من گرفتم این توان
از کتاب «قدرت بی قدرتان»
 
بر من و امثال من شد منتقل
حرف معنی دار «واتسلاف هاول»:
 
«قدرت بی قدرتان را ده بها»
«تا ز قدرتمندها گردی رها»
 
من میان اینهمه قدرت مدار
اسکلت گشتم ولی با اقتدار
 
آینه جان با تو کردم درد دل
تا برون آیم از آن حال کسل
 
در پی این حرفهائي که زدم
راستی آخر به یادت آمدم؟

***