پناهندگی؛ «پس از چند دهه حس نامرئی بودن همچنان با من است»

روایت گزارشگر و مستندساز شبکه بی‌بی‌سی از ترک ایران و مهاجرت

سحر زند و خواهرش در دانمارک مدت کوتاهی پس از ترک ایران- عکس از: Sahar Zand

به عنوان گزارش‌گر و مستندسازی که برای سرویس جهانی بی‌بی‌سی و دیگر بنگاه‌های خبری گزارش تهیه می‌کند، زمان زیادی را در فرودگاه‌ها و ایستگاه‌های قطار می‌گذرانم. همین الان در یکی از همان‌ها نشسته‌ام و این مطلب را می‌نویسم. با این‌حال، هر وقت که به قسمت کنترل گذرنامه نزدیک می‌شوم، یک حس تشویش، یک حس مبهم گناه، در در درونم پا می‌گیرد. دلیل و توضیحش خیلی دشوار است، اما مهم این است که تلاش ‌کنم و انجامش دهم.

در ابتدا، باید داستان یک دختر کوچولو را برایتان تعریف کنم.

سال ۲۰۰۰، ایران. دخترک یک روز صبح در اتاق خوابش از خواب بیدار می‌شود. دیوارهای اتاقش با پوستر‌هایی از اسپایس گرلز و بک استریت بویز پوشیده شده بود. چند ماه بعد از جشن تولد دوازده سالگی‌اش بود و او باید طبق معمول به مدرسه می‌رفت، اما آن روز صبح، قرار بود دنیای او به‌کلی زیر و رو شود؛ روزی که همراه با مادر و خواهر ۴ ساله خود به فرودگاه تهران برده شد.

از داخل هواپیما به شهر نگاه کرد. محل تولدش، کوچک و کوچکتر شد و رفت تا برای همیشه زیر ابر‌ها ناپدید شود.

آن دختر ۱۲ ساله، من بودم.

هواپیما در دانمارک فرود آمد. مقصد توسط قاچاقچی‌ای انتخاب شده بود که ویزا‌های جعلی ما را درست کرده بود. ما را سوار یک اتومبیل کردند و همان‌طور که به مناظر نا‌آشنای بیرون نگاه می‌کردم، به آسمان خیره ماندم و خیالم راحت شد که دستکم همان رنگی است که همیشه بود. ما را در یک محوطه بسته پیاده کردند که دیوار‌های آجری بلندی با پوششی از سیم‌های خاردار داشت. به بقیه افرادی که در آنجا بودند نگاه کردم و فکر کردم که زامبی هستند. با چشمانی بی‌رمق به ما زُل زده بودند. با خودم فکر ‌کردم «‌حتما اینجا یک زندان است». ولی اشتباه می‌کردم. آنجا اولین خانه ما در دانمارک بود.

کانتینر‌های بزرگ، سردرگمی، کمبود مواد غذایی، ترس، معاینات پزشکی، لباس‌های اهدایی، مادرم، گریه. زمانی هم رسید که ما را سوار اتوبوس کردند، و کمپ موقت پناهندگی را به سوی کمپ دایم ترک کردیم.

از تک تک افرادی که آنجا بودند ترسیده بودم. یک مرد عراقی با یک زخم بزرگ از پیشانی تا چانه‌اش، یک نفر اهل سوریه با یک چشم، یک زن سومالیایی برقع به‌صورت، زنی با سر و صورت و اندام کبود شده از اروپای شرقی که می‌گفت از آزارهای شوهر بدرفتارش فرار کرده، یک فلسطینی جوان که می‌گفت قبلا تروریست بوده، یک مرد چاق اهل ترکیه با سبیل بزرگ که به نظر می‌رسید هیج جا بدون قلیانش نمی‌رود. همه آنها، تک تک آنها، من را ترسانده بودند.

هر دو هفته یکبار که اتوبوس کمپ ما را برای خرید به نزدیک‌ترین سوپر مارکت، با فاصله‌ای حدود دو ساعت رانندگی می‌برد، افراد محلی همان‌طور به ما نگاه می‌کردند که من روز اول به افراد مقیم کمپ نگاه کرده بودم؛ ما آنها را می‌ترساندیم. احساس می‌کردم سربار و نا‌خواسته هستم و شروع کردم به پذیرش این هویت جدید: هویتم به عنوان یک پناهنده.

سحر، مادر و خواهر کوچکترش در ایستگاه هامبورگ- عکس از: Sahar Zand

بعد، جف سر رسید. جف یک مرد دانمارکی پیر بود که با یک دوربین برای دیدن ما به کمپ می‌آمد. او زبان من را نمی‌فهمید، من هم زبان او را نمی‌فهمیدم. ولی ما به چشمش آمدیم. او می‌خواست از ما بچه‌های کمپ یک فیلم بسازد، و این نقطه عطفی برای من شد. به ‌ذهنم رسید که نباید از نگاه‌ها مخفی بشوم. با این رویا به‌خواب می‌رفتم که یک روز در تلویزیون باشم و به دنیا نشان بدهم که چه بر سر من آمده، ریای این‌که حرف بزنم و صدایم شنیده شود.

اوایل، کار زیاد داشت، خسته کننده بود، و فضای محدود که من و بقیه پناهنده‌ها را مجبور می‌کرد بنشینیم و واقعاً به حرف همدیگر گوش کنیم. همسایگان ما پیشینه، سن، نژاد، رنگ و باور‌های متفاوتی داشتند، و وقتی در یک اجتماع درهم‌آمیخته و نزدیک به هم زندگی می‌کنید، بقای شما به ایجاد ارتباط بستگی دارد. ما که همه جویای راهی برای ارتباط برقرار کردن بودیم، زبانی را درست کردیم به اسم «کمپی»، ترکیبی از عربی، فارسی، دانمارکی، انگلیسی و رسم تصاویر.

هنگامی که شروع کردم به گوش دادن به دیگر پناهندگان مقیم در کمپ، مجذوب داستان‌های آنها شدم. اگرچه مسئولان ما را رها کرده بودند، بی‌خانمان، سربار، و ناخواسته بودیم و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، ما را نادیده گرفته بود، ولی ما همدیگر را دیدیم و به هم گوش دادیم. با تعریف داستان‌های خودمان احساس می‌کردیم که مهم هستیم. در طول آن سال‌های اقامتم در دانمارک، همه چیز را با جزییات در دفتر خاطراتم می‌نوشتم تا بالاخره یک روز با جهان درباره آن‌ها حرف بزنم. کسانی که روزگاری از آنها می‌ترسیدم، حالا مثل اعضای خانواده‌ام شده بودند و همبستگی ما باعث شد تا سختی‌های زندگی را راحت‌تر تحمل کنیم.

وقتی که فهمیدم که آن مرد با زخم بزرگ بر صورتش به قتل رسیده، بیشتر از وقتی که شنیدم پدربزرگم در تهران فوت کرده گریه کردم.

اما این خانواده جدید، این دنیای جدید، برای همیشه ادامه نیافت. هر روز صبح با مادرم به دفتر کمپ می‌فتیم تا اسم خودمان را در لیستی که پذیرفته شدن یا رد شدن درخواست‌های پناهندگی را ثبت می‌کرد، پیدا کنیم.

یک روز صبح، نوبت ما رسید. اجازه اقامت به ما داده نشده بود. باید ساک‌های خودمان را می‌بستیم.

باید دوباره همه چیز را از اول شروع می‌کردیم. خسته شده بودیم.

چند ماه بعد از آن، خیلی سخت بود. باید از پلیس مرزی مخفی می‌شدیم، قاچاقی از یک مرز به یک مرز دیگر می‌رفتیم، در پیاده‌روهای اروپا می‌خوابیدیم، از سرما می‌لرزیدیم و سعی می‌کردیم به غذا فکر نکنیم چون مدت‌ها بود چیزی نخورده بودیم. در آن دوران آموخته بودیم که هر روز را برای همان روز زندگی کنیم، و تجربه‌مان در اردوگاه پناهندگان به ما یاد داده بود که بیشترین استفاده را از کوچکترین چیزها بکنیم.

بعد از چند ماه که به همین شکل گذشت، دوباره سوار هواپیما شدم، اما به سمت انگلستان. در آنجا بالاخره به ما شهروندی اعطا شد. در خانه‌ای بودیم که مال ما بود و کشوری که احساس می‌کردیم به آن تعلق داریم.

البته این پایان داستان من نبود. مادرم، خواهرم و من در شهر‌های مختلف انگلستان روی خط فقر زندگی می‌کردیم. سعی می‌کردیم زبان انگلیسی یاد بگیریم، و ضربه عاطفی از آنچه بر ما گذشته بود، بر دوش همه ما سنگینی می‌کرد، اما اراده و اعتماد به‌نفسی که از تجارب دوران کودکی در من پا گرفته بود، از من روزنامه‌نگاری ساخت که الان هستم.

به‌تازگی برای اولین بار، برنامه «من، پناهنده» را برای سرویس جهانی بی‌بی‌سی که داستان خودم را تعریف می‌کند، ساختم. پس از این همه سال، حتی پس از تهیه گزارش از بعضی از خصمانه‌ترین نقاط دنیا همچون افغانستان، موریتانی، و سوریه، این برنامه مشکل‌ترین چیزی بود که تا حالا ساخته بودم. اما چرا الان دارم همه این چیزها را برای شما تعریف می‌کنم؟

الان در فرودگاه کپنهاگ در یک کافی شاپ نشسته‌ام و در حال نوشیدن یک اسپرسو سرد، این مطلب را می‌نویسم. این همان فرودگاهی است که پس از ترک ایران برای اولین بار به آن رسیدم. اینجا فرود آمدم، یک بچه گیج و مبهوت، گم شده و مرعوب که احساس می‌کرد نادیده گرفته شده است. من حالا به تمام دنیا سفر می‌کنم و نهایت تلاشم را می‌کنم تا صدای مردم را نیرومندتر کنم، داستان‌های مادرانی را بگویم که در زندان‌های آمریکا هستند و یا آنهایی که در تنها بیمارستان روانی افغانستان زندگی می‌کنند. همه این کارهایی که انجام می‌دهم، به دلیل توانایی‌ای است که وقتی بچه بودم به‌دست آوردم، از مردی که به اردوگاه پناهندگی ‌آمد و به من گوش کرد، و در مقابل، من هم آموختم که به دیگران گوش بدهم.

به همین دلیل است که خواستم داستانم را برای شما بگویم، و از شما می‌خواهم که گوش کنید، هم به خاطر آن دخترک خاموش و بی‌صدا  در یک کمپ پناهندگی دورافتاده، و هم برای نشان دادن این‌ واقعیت که گوش فرا دادن به مردمی با داستان‌های متفاوت، و دادن فرصتی به آنها برای بازگو کردن روایت خود، چقدر برای ساختن یک جهان مهربان مهم است.

یاد اینکه احساس کنید نادیده گرفته شده‌اید و نیاز دارید به فریاد بلند یاری بخواهید اما صدایتان گم و ناپدید شود، هرگز شما را ترک نمی‌کند. به همین دلیل است که من هنوز در فرودگاه‌ها عصبی می‌شوم. اما حالا می‌دانم که صدای من مهم است، و تمام تفاوت‌ها در همین است.

شما می‌توانید پادکست «من، پناهنده» را از سرویس جهانی بی‌بی‌سی بر روی بی‌بی‌سی ساوند، و وب سایت سرویس جهانی بی‌بی‌سی دانلود کنید.        

© The Independent