«اگر کیارستمی زنده بود، از این فیلم خوشش می‌آمد»

گفت‌وگوی اختصاصی «ایندیپندنت فارسی» با ماریو مارتونه و پی‌یر فرانچسکو فاوینو، کارگردان و بازیگر ایتالیایی 

«نوستالژی»،‌ اثر ماریو مارتونه، از پدیده‌های جشنواره کن بود و مورد توجه بسیاری از منتقدان قرار گرفت -- اندیپندنت فارسی

مردی که ۴۰ سال از خانه و کاشانه دور بوده است، به دیار سابق خود بازمی‌گردد. این موضوع قدیمی بارها سوژه فیلم و ادبیات داستانی بوده است، اما همچنان آنقدر قدرت دارد که بتواند درون‌مایه اثر هنری قابل‌توجهی را فراهم کند. «نوستالژی»،‌ اثر ماریو مارتونه، از پدیده‌های جشنواره کن بود و مورد توجه بسیاری از منتقدان قرار گرفت. البته در نهایت جایزه‌ای نگرفت؛ هرچند، بسیاری پیش‌بینی کرده بودند که درخشش پی‌یرفرانچسکو فاوینو در نقش اول، جایزه بهترین بازیگر مرد را به او برساند. اما  در جوایز «روبان نقره‌ای»‌ که منتقدان فیلم ایتالیا برگزار می‌کنند، بسیار موفق بود و مارتونه و فاوینو، به ترتیب جایزه بهترین کارگردان و بازیگر مرد را به دست آوردند. فیلم همچنین دو جایزه بهترین فیلم‌نامه و بهترین بازیگر مرد در نقش فرعی را نیز از آن خود کرد. همین باعث شده است که بحث مارتونه و «نوستالژی» بین فیلم‌دوستان ایرانی هم داغ باشد. فاوینو برای برخی مخاطبان ایرانی شاید به دلیل نقش مهمی که در سریال «مارکو پولو» در نقش نیکو پولو بازی کرده بود، نیز آشنا باشد.

به گفته برخی از منتقدان، مارتونه مولف در این فیلم به نوعی به سبک پیشین خود بازگشته است که در «پادشاه خنده» (ونیز ۲۰۲۱) فراموش شده بود. این فیلم درامی تاریخی راجع به ادواردو اسکارپتا، بازیگر افسانه‌ای تئاتر از ناپل بود. اما مارتونه با فیلم‌های پیشین خود، همچون «تمرین برای جنگ» و «بوی خون»، به موفقیت رسیده بود که سبکی متفاوت و فضایی شاعرانه داشتند که در درام پرطمطراق «پادشاه خنده» فراموش شده بود. 

با «نوستالژی» که با اقتباس از رمانی به قلم ارمانو ره‌آ‌ ساخته شده است، مارتونه انگار به سبک سابق خودش بازگشته است. او البته همچنان در ناپل باقی مانده و بیشتر بر محله‌ای به نام ریونه سانیتا متمرکز است که در سال ۲۰۱۹ با فیلم «شهردار ریونه سانیتا» به آن پرداخته بود. قهرمان فیلم، فلیچه لاسکو (با بازی فاوینو)، ۴۰ سال پیش ایتالیا را ترک کرده است و در این سال‌ها سر از قاهره درآورده و همان ‌جا ازدواج کرده و مسلمان شده است. او حالا به محله‌ای که در آن بزرگ شده، بازگشته است و شروع می‌کند به گشت‌وگذاری فیزیکی و روانی در لایه‌های گذشته، و در بازی خطرناکی از جذب‌ودفع با مردم محل، درگیر می‌شود. 

مارتونه و فاوینو پای صحبت «ایندیپندنت فارسی»‌ نشستند تا از فیلم خود و آخرین‌های سینمای ایتالیا و نیز تاثیری که از سینمای ایران گرفته‌اند، بگویند. گفت‌وگو در اصل به زبان ایتالیایی انجام شده و ترجمه آن به فارسی را آرش عزیزی انجام داده است، و مقدمه گفت‌وگو را نیز جولیا و آرش با همکاری یکدیگر نوشته‌اند. 

*

ایندیپندنت فارسی: ناپل در سال‌های اخیر انگار قهرمان آثار هنری بسیاری شده است که در سطح جهان به شهرت رسیده‌اند؛ از رمان‌های النا فرانته تا فیلم‌های پائولو سورنتینو و ویدیو‌های لیبراتو، رپ‌نواز مرموز. روایت «نوستالژی» در محله سانیتای ناپل می‌گذرد و انگار این محله و مردمش نه فقط پس‌زمینه فیلم‌اند، که نقشی بالاتر و محوری دارند. یا نکند من اشتباه می‌کنم؟ آیا این فیلم را می‌شد در هر شهر دیگری فیلم‌برداری کرد؟

ماریو مارتونه: اولین فیلم من، «مرگ یک ریاضیدان ناپلی»، در سال ۱۹۹۲ ساخته شد که حدود ۳۰ سالم بود. فیلم مستقلی بود و می‌توانیم بگوییم شد اولین فیلم از سلسله فیلم‌هایی که در ناپل ساخته شدند؛ با اینکه مرکز سینمای ایتالیا هنوز رم بود. این روند از آن موقع تاکنون به شدت رشد کرده است. نه فقط به این علت که ناپل کارگردانان و بازیگران محشری دارد، که به این دلیل که به تدریج شبکه‌ای از افراد حرفه‌ای و فنی هم شکل گرفته‌ است. در ناپل الان صحنه سینمای مستقلی از رم داریم. این به‌خصوص خبر خوبی است، چون این شهر همراه با تورین، در اوایل قرن بیستم از زادگاه‌‌های سینمای ایتالیا بودند. پیشگام سینما در این شهر زنی به نام الویرا نوتاری بود که البته آن داستان دیگری است. به هرحال، امروز رابطه ناپل با رم شده مثل رابطه نیویورک با لس‌آنجلس. خلاصه اینکه بله، شهر مهم است؛ گرچه داستان‌ها اهمیت بیشتری دارند. اهمیت قضیه این نیست که این فیلم در ناپل می‌گذرد، این است که از منظر ناپل به جهان می‌نگرد. من خیلی دوست دارم بازسازی این فیلم را ببینم که در چین بگذرد. چرا نه؟ یا در آمریکای لاتین. یا البته در پالرموی ایتالیا. چون این داستان راجع به تمام انسان‌ها است. موضوعات فیلم، همگانی‌اند: بازگشت، ریشه‌ها، پیچیدگی رابطه ما با گذشته، انتخاب‌ها، و سرنوشت. 

فاوینو: برای من به عنوان آدم غیرناپلی، پاسخ این سوال «نه» است. یعنی نمی‌توانم تصور کنم که «نوستالژی» در ناپل نگذرد. البته فیلم انگار کهن‌الگویی دارد، اما به نظر من در عین حال مرتبط با جغرافیای سانیتا است. انگار آن تجربه انزجاری که فلیچه دارد، تنها همین‌جا می‌تواند رخ دهد؛ و البته همین تجربه برای بیننده نیز رخ می‌دهد. چرا که بازگشت، لزوما شیرین نیست. وقتی می‌گویم «انزجار»، منظورم صورت‌های ترسناک نیست و بیشتر به لایه‌های مصائب موجود اشاره می‌کنم. من که ناپلی نیستم در دو ماهی که آنجا بودم، همیشه این احساس را داشتم که چیزی هست که به ما نشان نمی‌دهند و من نمی‌توانم ببینم. لایه‌های بیشتری هم بود که من می‌توانستم در موردشان تحقیق کنم، اما تقریبا انحصاری متعلق به مردم سانیتا بودند. نه که این لایه‌ها عامدانه از من پنهان شده باشند؛ نه، قضیه، هزارتو بودن آرایش آن‌ها بود که رسیدن به آن‌ها را دشوار می‌کرد. در سانیتا از جایی رد می‌شوی که فکر می‌کنی قبلا به آن رفته‌ای، اما نمی‌شناسی‌اش؛ یا جایی که با نوری متفاوت، ظاهری کاملا متفاوت دارد. 

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

ایندیپندنت فارسی: و تجربه همکاری با مردم محلی چطور بود؟ چون این بی‌شک از نقاط قوت این فیلم است. اما جایی هم بود که به دشواری بربخورید؟

مارتونه: یک نقطه عطف خیلی مهم برای فیلم زمانی بود که متوجه شدم که باید از آدم‌های واقعی محله در فیلم‌برداری استفاده کنم، نه سیاهی‌لشکرهای حرفه‌ای. البته به همه‌شان پول پرداخت شد و این هم موضوع مهمی است (خنده هر سه). اما این نکته برای جان دادن به فیلم امری حیاتی بود. از یک طرف باید دنیایی چندجانبه ایجاد می‌کردیم، دنیایی با چهره‌‌ها، طریق حرف زدن، راه ایجاد ارتباط، و از طرف دیگر شخصیت مهمی مثل فلیچه لاسکو را با بازی بازیگری مثل پی‌یر فرانچسکو فاوینو داریم که نیروی محرکه مهمی در فیلم محسوب می‌شود. و اینجا بود که بازی، جالب شد. کارمان دشوار بود، اما دلیل این دشواری این نبود که مردم خودشان را کنار کشیده باشند. برعکس، محله از ما استقبال کرد. مردم در ناپل احساس رهایی می‌کنند. البته گاهی اوقات در جاهایی فیلم می‌گرفتیم که خوب نبود زیاد بمانیم، چون کارهای دیگری باید آنجا انجام می‌شد. اما حتی در آن موارد هم مایه الهام بود. مثلا بعضی از این شخصیت‌هایی که درون محله، فلیچه را می‌پایند (از بالکن‌ها، در کوچه‌ها، یا از روی موتورسیکلت‌ها) واقعی‌اند. بعضی‌ها هم بازیگر بودند. ترکیبی بود بین واقعی و نمایشی. ناپل شهری است که خودش را رها می‌کند و ما هم خودمان را رها کردیم. انگار با هم نفس می‌کشیدیم. 

فاوینو:‌ برای من فیلم‌برداری در سانیتا غنای بسیاری داشت. مثلا صحنه شام را تصور کنید که یکی از آخرین صحنه‌هایی بود که فیلم‌برداری کردیم و خیلی هم دیروقت بود و من خیلی خسته بودم. آنچه به من امکان کار داد، هم‌نوایی واقعی دوروبرم بود. آتشی بود که هرگز خاموش نشد. بعضی مواقع صحنه‌ای آدم را وادار می‌کند که دوباره و دوباره انجام دهد، و اینجا است که آدم می‌افتد به تکرار. اما در این مورد این‌طور نبود. فوق‌العاده بود. حضور غیربازیگرها جانی به صحنه بخشیده بود. به نظرم اعتبار در ضمن باید به ماریو برسد که با حساسیست بسیار، کارگردانی کرد و بعضی مواقع خیلی هم با شدت‌عمل. دیوانه‌وار بود که ببینیم چطور «موتاسیون» می‌کنند و چطور به اندازه بازیگران حرفه‌ای و حتی شاید بیش از بقیه، اتوریته کارگردان را می‌پذیرند؛ آن هم در محله‌ای مثل سانیتا که آدم فکر می‌کند لابد قوانین و رئیس و روسای خودش را دارد.

مارتونه: می‌خواهم دوباره به این موضوع هزارتو برگردم، چون این فیلم هزارتویی مضاعف است. از یک طرف فضای فیزیکی محله را داریم که فیلم در آن می‌گذارد و این محدود بودن، جنبه مهمی از آن است. از طرف دیگر، گذشته فلیچه را داریم که خودش خیلی مفصل است. این هزارتوی مضاعف برای من جذاب بود. در ضمن، هر کسی که در محله با او برخورد می‌کنید، داستان جدیدی با خود می‌آورد و این است که هزارتو چند برابر می‌شود. ما فلیچه لاسکو را دنبال می‌کنیم و هر بار که او با کسی آشنا می‌شود، می‌توانیم بلافاصله راه عوض کنیم و این فرد را دنبال کنیم و همین‌ طور است که به جای دیگری می‌رویم که داستان خودش را دارد. در سانیتا احساس می‌کنی تمام دور وبر آدم نوعی انسانیت است. انگار همه‌جا را داستان فرا گرفته است. 

ایندیپندنت فارسی: در نشست خبری فیلم «عنکبوت مقدس»، کارگردان ایرانی، علی عباسی، توضیح داد که سینمای ایران چطور برای دور زدن سانسور به استعاره رو کرده بود. انگار در فرهنگ ناپلی هم کلی کنایه ظریف، حقیقت بیان‌‌نشده، و معنای پشت‌پرده داریم. تاکنون به چنین چیزی فکر کرده بودید؟ رابطه‌تان را با سینمای ایران چطور می‌بینید؟ 

مارتونه: من سینمای ایران را به دلایل بسیاری دوست دارم. فیلم‌های کارگردان‌های ایرانی در خیابان ساخته می‌شوند. مردم واقعی را می‌بینی و هنوز این قدرت را دارند که داستان‌های اخلاقی باشند. «نوستالژی»‌ هم کمی این‌طور است و این دیگر رایج نیست. در سال ۱۹۹۵ در جشنواره فیلم ونیز، من و عباس کیارستمی هر دو جزو هیات داوران بودیم و با هم دوست شدیم. هر دومان می‌خواستیم جایزه را فیلمی از ژوآئو سزار مونتیرو به نام «کمدی خدا» بگیرد. این بود که کیارستمی سخنرانی‌ای برای هیات داوران کرد تا قانع‌شان کند. در فیلم، شخصیت اصلی بستنی می‌فروخت. کیارستمی هم خود فیلم را با بستنی مقایسه کرد و گفت سینما باید همین‌طور باشد: باید آرام آرام لیسش بزنی تا در دهانت آب شود و دست و بالت را کثیف کند. و شیوه‌ای که این استعاره را تعریف کرد، فوق‌العاده بود. فکر کنم اگر عباس زنده بود از «نوستالژی» خوشش می‌آید، چون واقعا وقتی تمام جوانب را در نظر بگیریم، می‌بینیم که این هم فیلمی مثل بستنی است. 

فاوینو: من شور و شوق بسیاری به سینمای ایران دارم. اولین بار که فیلم‌مان را تماشا کردم، می‌خواستم از ماریو تعریف کنم و به او گفتم: «شده مثل فیلم ایرانی!»؛ این نوع مخلوط کردن واقعیت، دنیاسازی بدون توضیح اضافه، بدون نیاز به اینکه بگویی کی و کجا، انتظار برای نفس کشیدن داستان. سینمای ایران الهام‌بخش بزرگی است. در ضمن باید بگویم که در کن اصغر فرهادی را دیدم و خیلی هیجان‌زده شدم و آمدم به ماریو گفتم که «به فرهادی سلام کردم!» مثل نوجوان‌ها! 

ایندیپندنت فارسی: پس برای ستاره‌ها هم پیش می‌آید که هیجان‌زده شوند؟‌

فاوینو: البته که پیش می‌آید، اما ستاره واقعی او است، نه من. شوخی‌تان گرفته؟

بیشتر از فیلم