در میان فیلمسازان ایتالیایی که در دهههای پس از جنگ جهانی دوم به شهرت جهانی دست یافتند، احتمالا لوچینو ویسکونتی قویترین بینش تاریخی و بیشترین تمایل ادبی را داشت. ۱۴ فیلمی که او بین سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۷۶ (زمان مرگش) کارگردانی کرد، اقتباسهایی از داستایفسکی، کامو، مان، یک فیلم زندگینامهای درباره شاه لودویگ دوم، و چند مورد پرداخت به تحولات سیاسی اواسط قرن نوزدهم ایتالیا و اوایل قرن بیستم آلمان را دربرمیگیرد. ویسکونتی، از اعضای قدیمی حزب کمونیست ایتالیا و همچنین از بنیانگذاران نئورئالیسم بود که مبارزات رُمیهای طبقه کارگر، ماهیگیران سیسیلی، و مهاجران حاشیهنشین جنوبی رهسپار به سوی کارخانههای شمال را به تصویر کشید.
به نوشته نیویورک تایمز، اگرچه توصیف او تحت عنوان فردی واقعگرا، مورخ و ادیب، درست است، اما تصوری گمراهکننده از او مبنی بر جدیت و خشکاندیش بودن ایجاد میکند که البته دور از واقعیت نیست. فیلمهای او به همان اندازه که سرمستکننده هستند، روشنگرانه و پیشگویانهاند، و در هر زمانی، جدیت و لذت توامان در آثار او وجود دارد.
فیلمهای تاریخی او جستارهایی هستند که به اپرا تبدیل شدهاند. فیلم «احساس» او که روایتگر توطئه ونیزی در طول جنگ سوم استقلال ایتالیا است، با اجرای اپرای «Il Trovatore» شروع میشود و با موسیقی جوزپه وردی و آنتون بروکنر همراه است. «یوزپلنگ» که روایت آن در سیسیل دهه ۱۸۶۰ رخ میدهد، با صحنهای از یک مجلس رقص رسمی به اوج خود میرسد؛ صحنهای که در آن ضرباهنگ تغییرات بنیادین سیاسی از طریق ظرافت و حس رقص منتقل میشود. قهرمان فیلم «لودویگ»، کسی از سال ۱۸۶۴ تا ۱۸۸۶ بر بایرن حکومت میکرد، کمتر به زمامداری و بیشتر به موسیقی واگنر و ساختن کاخهایی که شبیه صحنههای اجرای فوقالعادهاند، علاقهمند است.
توصیف «لودویگ» به عنوان یک عیاش ممکن است به نظر دستکم گرفته شود؛ مردی که دورش را طلا و مخمل و کریستال گرفته و همیشه لیوان شامپاین در دست دارد، مردی ملقب به پادشاه قو (با بازی هلموت برگر، بازیگر اتریشی) که به معنای واقعی کلمه جلو چشمان ما نابود میشود، دندانهایش سیاه میشود و چشمان آبیاش در استخوان گونههای تراشخوردهاش به گود مینشیند. پادشاهی لودویگ بهتدریج تحت سیطره امپراتوری قانونمدار پروس درمیآید؛ امپراتوریای متشکل از پزشکان و سیاستمداران رسمی سیاهپوش که میخواهند سلامت روانی اعلیحضرت را بررسی کنند. بررسی آنها، بخشی از آزارواذیت توام با همجنسگراهراسی است.
از جمله «رفتارهای عجیبی» که مقامات را نگران میکند، تمایل لودویگ به همنشینی با مردان جوان جذاب است که این موضوع تا حدی نشانگر پیشروی به سوی مدرنیته به حساب میآید. یک نظم اشرافی قدیمی که از نظر اخلاقی، هم انعطافپذیر و هم کاملا سنتی است، جای خود را به چیز جدیدی میدهد و این تغییر تلخ و شیرین، هم پیشرونده و هم تراژیک است.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
سرنوشت لودویگ، شکل دیگر سرنوشت شاهزاده فابریزیو، نجیبزاده سیسیلی (با بازی برت لنکستر) در فیلم «یوزپلنگ»است که با پریشانحالی به ظهور نظم جدید می اندیشید. چیزی باشکوه، بهرغم آنکه باید آن را با تمام وجود پذیرفت، در محراب آینده قربانی میشود. این دوگانگی در کار ویسکونتی جنبه محوری دارد و اغلب با جنبههای ظاهرا متناقض شخصیت او قابل توضیح است. او یک مارکسیست سرسخت و درعین حال فرزند خانوادهای ثروتمند و صاحبمنصب بود؛ مردی همجنسگرا که در حرفه و فرهنگی مردمحور کار میکرد. مزاج زیباییشناختی او اغلب در تعارض با حساسیت سیاسی او در نظر گرفته میشد.
گاهی گفته میشود که لذتهای بصری و حسی فیلمهای نئورئالیستی ویسکونتی، از شدت تمایلات اخلاقی آنها میکاهد، یا زیباییشان فراتر از زمختی صحنههای آنها است. اما به نظرم سبک غنایی او دلیل خاص خودش را دارد؛ این که بر جداییناپذیری هنر و زندگی تاکید میورزد.
دومین فیلم بلند (و اولین شاهکار) ویسکونتی، «زمین میلرزد» است که در ابتدا قرار بود به سفارش حزب کمونیست، مستندی دربارهی استثمار ماهیگیران سیسیلی باشد. در عوض، ویسکونتی با استفاده از افراد و مکانهای واقعی، یک داستان تخیلی درباره ظهور و سقوط غمانگیز آنتونی والاسترا و خانوادهاش ساخت. لحظات ملودرام و صحنههای زندگی روزمره، عامدانه با روایت مصنوعی «سومشخص» به هم پیوند خوردهاند. (از این رو) در عین آنکه از یاد نمیبریم که صرفا در حال تماشای یک فیلم هستیم، همزمان از واقعیت انسانی پیش روی خود و هنر سینمایی که آن را به تصویر میکشد، آگاهیم.
در اوایل فیلم، آنتونی و ماهیگیر همکارش، سوار بر قایق از روستای آچی ترتزا به سمت ساحل میروند تا صید صبحگاهی را تخلیه کنند و آن را برای کسب سود بیشتر به عمدهفروشها بفروشند. به دلیل شلوغی و هیاهو، چنین به نظر میرسد که بازار بورس یک کلانشهر به ساحل دریای مدیترانه منتقل شده است. هیچ دیالوگ مشخصی وجود ندارد و فقط صدای همهمه و چانهزدن به گوش میرسد. دوربین همه را با یک برداشت بلند که بیش از دو دقیقه طول میکشد، طی میکند؛ یک شاهکار فنی هیجانانگیز که میتواند اطلاعات زیادی در مورد اقتصاد سیاسی و سازمان اجتماعی شهر «آچیترزا» به اشتراک بگذارد. (در این برداشت بلند) تقسیمبندیهای واضحی از نظر طبقاتی، نسلی و جایگاهی قابل رویت است، اما به دلیل کات نخوردن نما، شاهد نوعی انسجام در چنین هرج و مرجی هستیم. در اینجا هرچند بیعدالتی وجود دارد، نوعی ثبات نیز دیده میشود.
برخلاف روال همیشگی، انتونی سعی دارد واسطهها را حذف کند، (بنابراین) خانه خانوادهاش را به رهن میگذارد تا یک قایق بزرگتر بخرد. اگرچه شورش او در پایان به جایی نمیرسد، اما نظم قدیمی را به هم میزند و ظلم آن را کاملا آشکار میکند. شکست او در صحنه دیگری در همان ساحل قطعی میشود؛ وقتی که در مراسم تشریفاتی ناوگان، تمام مردم شهر دور هم جمع میشوند. این بار، در حالی که مقامات محلی در سخنرانیهای خود بر وحدت و هماهنگی تاکید میکنند، در تدوین این صحنه، فیلم به مجموعهای از نماهای مجزا و متمایز تقسیم میشود؛ (گویی) افرادی که قبلا در موضوعی با هم وحدت داشتند، اکنون به دلیل تضاد با یکدیگر، از هم جدا و بیگانه شدهاند.
رابطه بین این دو لحظه، دیالکتیکی است: آشفتگی شنیداری و یکپارچگی بصری صحنه اول، در صحنه دوم حالت معکوس به خود میگیرد. یک سیستم استثماری که به خودخواسته حفظ شده بود، اکنون با تقلب و زور نگه داشته میشود و ممکن است اوضاع پیش از بهتر شدن، بدتر شود.
«روکو و برادرانش»، دومین شاهکار ویسکونتی (که به همراه دو فیلم «زندگی شیرین است» و «ماجرا» در سال ۱۹۶۰، معجزه سال سینمای ایتالیا بود)، با لحنی مشابه به پایان میرسد. باز هم، خانوادهای که تلاش میکند وضعیت خود را بهبود ببخشد، شکست ویرانگری متحمل میشود. روکو پاروندی و برادرانش که به همراه مادر بیوه خود به میلان مهاجرت کردهاند، دچار شکاف پیوندهای خانوادگی و فروپاشی سنتهای خود میشوند. اما آنچه آنها از دست میدهند، مانند شاهزاده فابریزیو و شاه لودویگ، هزینهای است که برای رسیدن به آینده باید پرداخت شود.
در حال حاضر، ایمان به آن آینده ممکن است به تنهایی موضوعی نوستالژیک باشد، و سخت است پیشنهاد ویسکونتی را به شرکت در ضیافت لذتهای هوسانگیز قدیمی رد کنیم. اشتیاق در برخی از این فیلمها میتواند به احترامی حسرتانگیز نسبت به دنیایی که از آنجا سرچشمه گرفتهاند، تبدیل شود؛ دنیایی که میتوان مارچلو ماسترویانی را به عنوان نقش قهرمان بینظیر فیلم «شبهای روشن» بر اساس داستان داستایوفسکی در سال ۱۹۵۷، و ۱۰ سال بعد، به عنوان ضدقهرمان وجودگرای فیلم «بیگانه» بر اساس رمان کامو، انتخاب کرد، دنیایی که درک بوگارد میتوانست در ساحل بنشیند و به گذر زمان و بالاتنه یک جهانگرد جوان در فیلم «مرگ در ونیز» فکر کند. جهان میتواند به آرامی و زیبایی از هم بپاشد. زوال همان چیزی نیست که قبلا بود.