ایران: لولیتا و شهرآشوب و گزینه هفتم

بسیاری از به‌اصطلاح روشنفکران ما در آن زمان با تلقین حقارت و نفرت از خویش، بخش‌هایی از مردم ایران را با این تصور که ما می‌بایستی واردکننده فکر باشیم، فریفتند

تصویر رمان لولیتاخوانی در تهران و دانشگاه تهران/ ایندیپندنت فارسی

«به ما دروغ گفتند!»، «انقلاب ما را دزدیدند»، این دو جمله را بارها از زبان آنانی که در انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ در ایران شرکت کردند، شنیده‌ایم، اما شاید در هیچ جا این فریاد درد تاثیری را که در «لولیتا‌خوانی در تهران» دارد، عرضه نکند. نزدیک به ربع قرن پیش، هنگامی که رمان نیمه‌اتوبیوگرافیک آذر نفیسی برای نخستین بار به بازار آمد، آن را به‌عنوان یکی از بهترین کتاب‌های سال در دیلی‌تلگراف لندن برگزیدم. هفته گذشته به تماشای فیلم رفتم که بر اساس «لولیتا»ی نفیسی ساخته شده است.

معمولا من نظر خوبی نسبت به فیلم‌های ساخته‌شده از رمان‌ها ندارم، اما این بار باید بپذیرم که فیلم «لولیتا‌خوانی در تهران» حال‌وهوای رمان خانم نفیسی را به‌خوبی ترسیم می‌کند: یک فیلم دیدنی با بازیگرانی هنرمند مانند گلشیفته فراهانی و زر امیرابراهیمی.

دیدن این فیلم در عین حال فرصتی شد برای نگاهی تازه به آنچه رمان خانم نفیسی عرضه می‌کند. خلاصه داستان از این قرار است: یک دانش‌آموخته ایرانی، آذر نفیسی، همراه با همسرش بیژن از آمریکا به تهران بازمی‌گردد، به این امید که به «انقلابی» که در دوران دانشجویی جزو اوهام او بود، کمک کند. او که ادبیات معاصر انگلیسی‌ــ‌آمریکایی را فرا گرفته است، می‌کوشد تا با تدریس چند رمان موردعلاقه‌اش، شاگردان خود را با چشم‌اندازی دیگر آشنا کند، اما او به‌سرعت درمی‌یابد که هدف انقلاب ۵۷ گسترش آزادی اندیشه و بیان و انتخاب سبک زندگی نبوده است. برعکس، این انقلاب باید گفت مانند همه انقلاب‌ها، برای محدود کردن آزادی‌های فردی و اجتماعی در چارچوب خشک یک ایدئولوژی شکل گرفته بود. در یک سکانس کوتاه در فیلم، تصویری از ایرانی را می‌بینیم که پیش از انقلاب، آزاد و پرنشاط و مطمئن به آینده بود.

آذر یا قهرمان رمان شاهد بسته شدن فضای آزادی‌ها به‌ویژه علیه زنان است. انقلاب اسلامی علاوه بر تحمیل ریش برای مردان، تحمیل حجاب بر زنان را نیز با شدت تمام مطرح می‌کند. در پایان تعطیلات دوساله دانشگاه‌ها و اخراج بیش از شش هزار استاد و استادیار، اعلام فهرست کتاب‌های درسی ممنوع و اجرای برنامه «اسلامی‌سازی»، آموزش عالی که پیش از انقلاب کم‌وبیش با معیارهای بین‌المللی شکل گرفته بود، تبدیل می‌شود به برنامه‌ای حوزوی برای تبلیغ ایدئولوژی حاکم که آینده‌ای است از اسلام مسخ‌شده و مارکسیسم بدخمیره شده. تبلیغات نظام از «انقلاب فرهنگی اسلامی» سخن می‌گوید‌؛ برنامه‌ای که به تقلید از انقلاب بزرگ فرهنگی پرولتاریایی چین کمونیست شکل گرفت. طراحان این انقلاب آقایان علی خامنه‌ای،‌ عبدالکریم سروش،‌ جلال‌الدین فارسی و حبیب‌الله پیمان بودند. 

قهرمان داستان قاعدتا می‌بایستی زنگ خطر را زودتر می‌شنید. نخست او باید از خود می‌پرسید که اگر اخراج استادان و استادیاران صورت نگرفته بود، آیا ممکن بود که تازه‌‌ازراه‌رسیده‌ای مانند او در مقام استادی قرار گیرد؟ یک پرسش دیگر نیز می‌شد مطرح گردد: دانشگاهی که به نام یک آخوند نیمه‌بی‌سواد خوانده می‌شودــ علامه فلان یا بهمان‌ــ آیا واقعا محلی برای پژوهش و تدریس علمی است؟‌

آذر چنان زیر فشار روحی است که این سوالات را مطرح نمی‌کند. او نیز مانند بسیاری از دوستداران اولیه انقلاب ناگهان متوجه شده است که رابطه او با انقلاب یک عشق یک‌جانبه بوده است: ما انقلاب را دوست داشتیم، اما انقلاب ما را دوست نداشت!

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

خیلی زود بسیاری از دوستداران انقلاب به چهاراه چه‌کنم می‌رسند: چه کنیم؟ در رمان خانم نفیسی، شش گزینه مطرح می‌شود. نخستین گزینه اتخاذ افراطی‌ترین موضع ممکن در حمایت از انقلاب است. ناگهان روشنفکرانی را می‌بینیم که چماق‌به‌دست می‌شوند تا منتقدان نظام نور را سرکوب کنند؛ روندی که با تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدت می‌گیرد.

گزینه دوم سازش با نظام جدید است: سرت را بینداز پایین، اطاعت کن و بگو: انشاالله گربه است!

گزینه سوم اعتزال یا کناره‌گیری از جامعه است: کارت را رها کن، تا می‌توانی در خانه بمان، کتاب بخوان و بخورونمیر زندگی کن. یکی از شخصیت‌های رمان می‌گوید: نظام را از خودت بیرون آور! به عبارت دیگر، یک زندگی جلبکی یا به گفته تی‌اس‌الیوت، «نیمه‌ زیستن».

چهارمین گزینه فرار از میهن و پذیرفتن تبعید است؛‌ گزینه‌ای که میلیون‌ها ایرانی را در دهه‌های گذشته در سراسر جهان پراکنده است؛ گزینه‌ای که آذر و همسرش سرانجام می‌پذیرند. 

پنجمین گزینه خودکشی است. در رمان خانم نفیسی این گزینه را با خودکشی دراماتیک آقای قمی، یکی از دانشجویان که پرشورترین مدافع انقلاب اسلامی بوده است، می‌بینیم. او است که با فریاد «به ما دروغ گفتند» خود را زنده‌زنده می‌سوزاند. خودکشی به‌عنوان گزینه در فیلم «طعم گیلاس» عباس کیارستمی نیز مطرح می‌شود. 

ششمین گزینه یادآوری روشی است که ایرانیان در سخت‌ترین شرایط مثلا در دوران تسلط مغولان یا اعراب بدوی در نخستین سال‌های حکومتشان بر بخش‌هایی از فلات ایران، به کار می‌بردند: ایجاد حلقه‌های نیمه‌مخفی برای حفظ خویش‌ــ حفظ خویش در معنای فرهنگی آن. آذر پیش از پذیرفتن گزینه تبعید، این گزینه را می‌آزماید و یک کلاس درس مخفی برای چند تن از دانشجویان دختر در منزل خود تشکیل می‌دهد.  

او کتاب‌هایی را انتخاب کرده است که قهرمانان زن در آن‌ها نقش مهمی دارند: «غرور و تعصب» از جین آستین (انگلیسی سده نوزدهم)، «دیزی میلر» و «جام زرین» هنری جیمز (آمریکایی سده بیستم)، «گتسبی بزرگ» از اف اسکات فیتزجرالد و «لولیتا» از نیکلاس نابوکف (بازهم آمریکایی سده بیستم).

کتاب‌های برگزیده آذر، قهرمان داستان، همگی از دید انقلابیون خمینی‌گرا مانند پارچه سرخی‌اند که گاوباز اسپانیولی در برابر گاو خشمگین تکان می‌دهد. حتی الیزابت بنت «غرور و تعصب» با همه زنجیرهای جامعه محافظه‌کار زمان خود، یک رگ شورشی دارد. مگی ورور و دیزی میلر، قهرمانان هنری جیمز، کابوس هر نوع کشیش یا ملا در هر دین و مذهبی‌اند. گتسبی بزرگ شیفته زنی است رام نشدنی و «لولیتا»ی نابوکف یک ساحره خردسال و ویرانگر زندگی پروفسور میانسال داستان. 

آیا آذر این رمان‌ها و این قهرمانان زن را برای انداختن کک به تنبان آخوندها انتخاب کرده بود؟ آیا هدف فقط خشمگین کردن حکمرانان تازه‌پای ایران بود؟ 

پاسخ این پرسش‌ها برای ما معلوم نیست. اما اگر هدف ترسیم سیمای زن به‌عنوان یک انسان‌ تمام‌عیار، بالغ، عاقل، جایزالتصرف و مختار می‌بود، می‌شد الگوهای لازم را در ادبیات خودمان پیدا کرد، اما چنین کاری مستلزم پذیرفتن یک گزینه هفتم می‌بود: مبارزه با نظام خمینی‌گرا با تکیه بر هویت فرهنگی خودمان. 

آذر با ظرافتی قابل‌تحسین نشان می‌دهد که بسیاری از به‌اصطلاح روشنفکران ما در آن زمان با تلقین حقارت و نفرت از خویش، بخش‌هایی از مردم ایران را با این تصور که ما می‌بایستی واردکننده فکر باشیم، فریفتند. یکی از شخصیت‌های رمان رئیس فستیوال فیلم فجر جمهوری اسلامی می‌شود. او اینگمار برگمن و تارکوفسکی را می‌پرستد و ژاک دریدا هم می‌خواند، اما فیلم‌ها را سانسور می‌کند. ائتلافی که خمینی را سر کار آورد، پر بود از کسانی که شیفته ژان پل سارتر، میشل فوکو، هربرت مارکوزه و البته مارکس، انگلس، لنین، مائو زدونگ و فیدل کاسترو بودند. البته چه‌گوارا را هم فراموش نکنیم که در دوران طاغوت، چهره محبوب تی‌شرت‌پوشان انقلابی به شمار می‌رفت. 

برگردیم به گزینه هفتم، یعنی مبارزه برای برافکندن نظامی که دشمنی‌اش با ایران و ایرانیت، حتی با تمامی بشریت و نه فقط زنان، خیلی زود برای آذر و دانشجویانش آشکار شده است. 

برای برافکندن، نیازمند یک پایگاه محکم هستید که اهرم خود را از آنجا به کار اندازید. آیا این پایگاه را می‌توان در دنیای خارج که برای اکثریت ایرانیان تصویری است انتزاعی، جستجو کرد؟ آیا اهرم موردنیاز را نیز می‌بایستی در فرهنگ و ادبیات دیگران بجوییم؟

قمی جوان، پرشورترین فدایی انقلاب که سرانجام با فریاد «به ما درغ گفتند» خودکشی کرد، هرگز فکر نکرد که خودش در نقش شنونده دروغ  و باورکننده دروغ، در رقم زدن سرنوشتنش و سرنوشت یک ملت نقش داشته است. اگر فکر می‌کرد، شاید به هفتمین گزینه می‌رسید: تکیه بر فرهنگ و تمدنی که راستی‌اش در طی قرون و علی‌رغم بسیار فرازونشیب‌ها، تثبیت شده است. 

برگردیم به جهان رمان‌ها. گزینه هفتم می‌توانست توجه آذر را به آنچه خودمان تولید کرده بودیم، جلب کند. با آغاز دوران مشروطیت در ایران در نخستین سال‌های سده بیستم، مسئله مقام زن‌ــ که در ادبیات کلاسیک ما همواره موردتوجه بود‌ــ پس از چند قرن بی‌توجهی، برای بعضی نویسندگان مطرح شد. آذر می‌توانست «فتنه» علی دشتی یا «زیبا»ی مطیع‌الدوله حجازی را در کنار کتاب‌های دلخواهش به انگلیسی بخواند. «شهرآشوب» حسینعلی مستعان، «یگانه» و «شعله» از جواد فاضل، «اجتماعی‌ها»از رحمت مصطفوی، «چشمه آب حیات» از حمزه سردادور، «تازیانه‌های بهشت» از ناصر خدایار، «موطلایی شهر ما» از صدرالدین الهی، «آقا» از درویش و «سووشون» از سیمین دانشور، همگی قهرمانان و ضدقهرمانان زنی را داشتند که می‌شد با قهرمانان و ضدقهرمانان جین آستین، هنری جیمز، اف‌اسکات فیتزجرالد و نیکلاس نابوکف مقایسه کرد. 

اما مشکل در این بود که از دید «روشنفکران» چپ‌گرای ما، که غالبا در اروپا و آمریکا تحصیل کرده بودند، هیچ‌چیز ساخت ایران ارزش توجه نداشت. در یک گفتگوی به‌اصطلاح دوستانه با یکی از این روشنفکران که در ۱۰۰ سالگی در تبعید درگذشت، خشم او را با مقایسه مستعان با بالزاک و صدرالدین الهی با اوژن‌ سو، برانگیختم. در کافه «ریشو» لندن فریاد زد: آخه مستعان و الهی را می‌شه نویسنده حساب کرد؟ 

واقعیت این است که مستعان و الهی و دیگرانی که در بالا ذکر کردم، صدها هزار خواننده داشتند، در حالی که رمان‌های نویسندگان چپ‌نمای ما که غالبا به تقلید از رمان‌نویسان فرانسوی یا آمریکایی شکل گرفته بودند، بازاری فراتر از اهل بخیه در کافه‌های نادری و لاله‌زار نداشتند (البته با چند استثناء مهم مانند هوشنگ گلشیری). 

گزینه هفتم آموختن از دیگران را منع نمی‌کند. برعکس، تشویق هم می‌کند. از این نظر، قهرمان «لولیتاخوانی در تهران» ادامه‌دهنده یک سنت فرهنگی ایرانی است که همواره می‌کوشد تا معاصر زمان خودمان باشیم با دریچه‌های باز به سوی جهان بیرون. خدایار نوشته بود: «خانه‌های دمشقی با دیوارهای بلند محصور می‌شوند... همه پنجره‌ها فقط به داخل باز می‌شوند. بیرون از دیوارها می‌شود تصور کرد که دنیایی وجود ندارد یا اگر دارد، به ما مربوط نمی‌شود... در خانه ایرانی، شمشادها جای دیوارها را می‌گیرند و پنجره‌ها به بیرون، به هوای آزاد باز می‌شوند... در این خانه صداهای دنیای بیرون شنیده می‌شود، اما اهل خانه نیز صدای خود را به دنیای بیرون می‌رسانند.»

خلاصه کنیم: با یک نظام ضدایرانی می‌توان و باید با تکیه بر فرهنگ و ادبیات ایرانی مبارزه کرد. بدنی که با ویروس‌های خارجی موردحمله قرار گرفته است، نخست با مصونیت‌های طبیعی خود به مبارزه برای دفع آن می‌کوشد. واکسن می‌تواند کمک کند، اما بازیافت سلامت کار خود بدن است. 

حالا یک شیطنت، با اجازه شما: آیا نمی‌شد یک رمان تصور کرد با عنوان «خواندن شهرآشوب در نیویورک» که در آن دانشجویان آمریکایی که این روزها دچار بحران هویت چندلایه‌ای هستند‌ــ از جمله چه کسی زن است و چه کسی مرد و آیا حماس بهتر است یا قوم یهودــ پاسخ پرسش‌های خود را با خواندن یک تجربه ایرانی در سال‌های میانه سده بیستم می‌جویند؟ یادآور شویم که «شهرآشوب» عاقل‌تر از دیزی میلر و مگی ورور هنری جیمز و سکسی‌تر از «لولیتا»ی نابوکف بود.

دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.

بیشتر از دیدگاه