«آناتومی یک سقوط» و نخل طلا؛ زن، کودک و دعوت به داوری

فیلم خیلی ساده شروع می‌شود، اما هرچه پیش می‌رود، ابعاد پیچیده‌تری می‌یابد تا در انتها به یک هزارتوی ترسناک درباره درون انسان می‌رسد

ژوستین تریه، فیلمساز فرانسوی، با فیلم «تشریح یک سقوط» نخل طلای جشنواره کن ۲۰۲۳ را به خانه برد، فیلمی که در میان فیلم‌های نه چندان پربار امسال در بخش مسابقه کن، خوش درخشید و همان‌طور که انتظار می‌رفت، جایزه بزرگی را تصاحب کرد.

فیلم خیلی ساده شروع می‌شود، اما هرچه پیش می‌رود، ابعاد پیچیده‌تری می‌یابد تا در انتها به یک هزارتوی ترسناک درباره درون انسان می‌رسد. در شروع فیلم، مصاحبه یک زن نویسنده با یک دختر جوان با صدای موسیقی بسیار بلند شوهر این نویسنده‌ــ که بعدتر می‌فهمیم او هم نویسنده است و به شکلی در یک رقابت شکست‌ خورده‌ با همسرش‌ ــ نیمه‌کاره می‌ماند. پسر ۱۱ ساله‌شان که بر اثر یک حادثه بخشی از بینایی‌اش را از دست داده، با سگش بیرون می‌رود و وقتی باز می‌گردد، با جسد پدرش روبرو می‌شود که از طبقه سوم پایین افتاده است.

با این شروع تلخ و تکان‌دهنده، به نظر می‌رسد که فیلم به ادامه یک زندگی خانوادگی پس از خودکشی پدر خانواده خواهد پرداخت، اما هرچه جلوتر می‌رویم، پیش‌بینی‌های تماشاگر بیشتر غلط از آب درمی‌آید: زن به کشتن شوهرش متهم می‌شود.

از اینجا فیلم تمام واقعیت‌های موجود را زیر سوال می‌برد و تا انتها بر همین روند پیش می‌رود. هیچ‌چیز به قطعیت مجاب‌کننده‌ای نمی‌رسد و در انتها هم همه‌چیز باز و رها به نظر می‌رسد؛ بی آنکه تماشاگر بتواند نتیجه مشخصی درباره این قتل یا خودکشی به‌دست آورد. برعکس، روند رسیدن به این مرحله و زیر سوال بردن هر نوع داوری مسئله فیلم است. فیلم از به‌پرسش کشیدن قطعیت وقایع به طرح سوال درباره زندگی تماشاگرش می‌رسد و زمانی که فیلمساز به‌رغم روایت دنیای یک زن، از او با فاصله می‌ایستد، با هوشمندی از ما می‌خواهد داوری کنیم و بعد این داوری را هم زیر سوال می‌کشد.

در واقع، فیلم حول‌وحوش سه شخصیت در یک خانواده بنا می‌شود: پدر، مادر و پسر. پدر خیلی زود از معادله حذف می‌شود، هرچند همه وقایع بعدی ادامه عملی است که او مرتکب شده است، اما زن شخصیتی محوری می‌یابد و پسر به نقطه ثقل فیلم بدل می‌شود.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

با پیچیده‌تر شدن معادله، پسر باید مادرش را قضاوت کند. گفت‌و‌گوی او با مامور دولتی که به مراقبت از او گمارده شده، یک دیالوگ کلیدی است که جهان فیلم را توضیح می‌دهد. مامورــ بخوانید جامعه، اطرافیان، دوستان و دولت‌ــ از او می‌خواهد با آنکه جوابی ندارد، یک سوی معادله را انتخاب کند. به یک معنی «همه» از او می‌خواهند که داوری کند؛ نه فقط از او، بلکه از ما به عنوان تماشاگر. در نتیجه ما هم‌ــ با آنکه نمی‌دانیم‌ــ باید تصمیم بگیریم که سوی این زن می‌ایستیم و گفته‌هایش را باور می‌کنیم یا با هیولایی روبروییم که نباید به او اطمینان کنیم. این بازی تا انتها به شیوه درستی پیش می‌رود و فیلمساز این قدرت را دارد که در مدت زمان دو ساعت و نیم، ما را میخکوب قصه ساده‌ای کند که در نهایت اصلا ساده نیست.

یکی از این پیچیدگی‌ها زیر سوال بردن مفهوم خودکشی است و رسیدن به این نکته که هرکس خودکشی می‌کند، هم می‌تواند با رفتار دیگران به نقطه خودکشی رسیده باشد و در نتیجه دیگران در مرگ او سهیم‌اند. در نتیجه فیلم این سوال را مطرح می‌کند که زن ‌ــ اگر قاتل هم نباشد ــ چقدر می‌تواند در خودکشی/قتل شوهرش سهیم باشد؟ فیلم پاسخی به این پرسش نمی‌دهد و روند رمزگشایی از گذشته این زوج و دعوای یک روز قبلشان تماشاگر را با یک بن‌بست فکری روبرو می‌کند.

در صحنه پخش صدای دعوای آن‌ها در دادگاه، دوربین ناگهان به یک بازگشت به گذشته می‌رسد و تصویر این مشاجره را از زاویه ذهن زن می‌بینیم تا به برخورد فیزیکی می‌رسیم و فیلمساز هوشمندانه ‌ــ باز از زاویه دید زن ‌ــ از نمایش این صحنه خودداری می‌کند و فقط ادامه صدای ضبط‌شده در دادگاه پخش می‌شود؛ چرا که زن مایل به یاد آوردن آن نیست.

از طرفی در طول فیلم بچه به یک خودشناسی غریب و پیچیده می‌رسد که نتیجه روبرو شدن با واقعیت‌هایی است که بی‌واسطه و بی‌پرده در دادگاه با آن روبرو می‌شود. صحنه‌های دادگاه هرچند در نگاه اول ممکن است طولانی به نظر برسدــ و حرف‌های دادستان و اصلا کل اتهام حتی می‌تواند اغراق‌آمیز به نظر برسدــ همه این صحنه‌ها پیش از آنکه داستان مادر و تلاشش را برای رفع اتهام روایت کند، داستان پسر ۱۱ ساله‌ای را روایت می‌کند که با واقعیت‌های هولناک زندگی روبرو می‌شود و پی می‌برد که تنهاتر از همیشه است.   

مایه احساس گناه هر سه شخصیت اصلی را درگیر می‌کند: هم پدری که گمان می‌کند بر اثر بی‌مبالاتی، پسرش را با حادثه بدی روبرو کرده، هم زن/مادری که در قبال شوهر/فرزندش احساس گناه می‌کند و هم پسری که هر نوع داوری و شهادت اجباری‌اش می‌تواند به بار گناهی ابدی ختم شود. فیلم بی آنکه مسئله‌اش مذهب باشدــ و اصلا بخواهد به آن اشاره کندــ از گناه ابدی و اولیه انسان حرف می‌زند که حالا چون باری بر دوش شخصیت‌هایش سنگینی می‌کند.

از ابتدا فیلمساز به همراه دوربینش در جای درست قرار می‌گیرد. حضور خودش را به رخ نمی‌کشد و برعکس تا جای ممکن به‌دقت پشت شخصیت‌ها پنهان می‌شود. بدون تکنیک‌های پیچیده و خودنمایانه، داستان‌گویی می‌کند؛ آن هم داستان‌گویی در اوج؛ ابتدا ظاهرا ما را به یک رمزگشایی جنایی دعوت می‌کند، خیلی زود اما مایه‌های عمیق‌تر و جذاب‌تری را به رخ می‌کشد: اینکه واقعیت چیست و زندگی زناشویی در جامعه مدرن امروزی چقدر می‌تواند معنا و مفهوم داشته باشد؛ مرز خودخواهی‌های انسان در یک رابطه چیست و اینکه قضاوت‌های اخلاقی ما درباره دیگران‌ــ و حتی قضاوت دادگاه‌ها‌ــ تا چه حد می‌توانند بی‌پایه‌واساس باشد و اصلا اینکه در نهایت هر قضاوتی از هر نوع صرفا به زاویه دید قضاوت‌کننده ربط دارد و نه واقعیت. 

بیشتر از فیلم