بعد از ۱۵ سال پذیرفتم که برای مقابله با افسردگی به کمک نیاز دارم

نیروی زهرآگینی که در مردانگی وجود دارد مانع تماشای زجر کشیدن خودم می‌شد

علائم افسردگی در مردان مشابه علائم افسردگی در زنان است، اما مردان این علائم را به شکل متفاوتی نشان می‌دهند  - pexels

در گستره وسیعی که موجودات را در بر گرفته ، یک سال همچون کوچک‌ترین دانه شنی در بی‌کرانگی کیهان است. اما اگر دستخوش افسردگی و اضطراب باشیم، کاملاً برعکس است و همان یک سال هم تحمل‌ناپذیر می‌شود.

سال ۲۰۱۸ یکی از آن سال‌ها بود. ژوییه که شد، جانم به لبم رسیده بود و دست به خودکشی هم زدم. بعد که آن آرامش گذرای حاصل از هنوز زنده بودن و نفس کشیدن با ریه‌هایم را حس کردم، متقاعد شدم که باید کوله‌بار کابوس‌هایی را که آن همه سال به دوش می‌کشیدم به زمین بگذارم.

از وضعیتی که داشتم با بچه‌های تیم فوتبالم حرف زدم. محبتی که از این برادرانم دیدم و آرامش حاصل از تخلیه احساسات هم عالی بود. تجربه‌ام را نوشتم. محبت‌ها بیشتر شد. آرامش بیشتر شد. اما همه این‌ها موقتی بود. ظلمت به تدریج بازگشت.

در آغاز سال ۲۰۱۹ بود که عزمم را برای گرفتن کمک و مشاوره جزم کردم. سیطره ویژگی زهرآگینی که در مردانگی وجود دارد، مرا بیشتر به سکوت درباره آن وا می‌داشت. به همین خاطر است که ۱۵ سال آزگار بعد از نخستین افسردگی‌ها، همچنان در تقلا بودم. با این همه، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

در ماه ژانویه به سراغ پزشک عمومی رفتم و کلی در مطب زار زدم. برگه‌های مراجعه حضوری دریافت خدمات بهداشت روانی را پر کردم. در بخش آموزش و پرورش کار می‌کنم و بچه‌هایی را می‌بینم که به شدت نیازمند دریافت چنین خدماتی هستند ولی به علت بی‌پولی از آن محروم هستند. حزب محافظه‌کار همان قدر برای دسترسی برابر و بی‌تبعیض به خدمات پشتیبانی بهداشت روانی ارزش قائل است، که سگ برای کاغذ توالت. مدتی باید منتظر می‌ماندم، اما این که می‌دانستم در نهایت قرار است کمک دریافت کنم، به من انگیزه می‌داد معطلی را تحمل کنم.

در عین حال عزمم را جزم کردم که با خودم مهربان باشم و فرآیند درمان را خودم شروع کنم.

منطقی بود که مدتی کار نکنم. دکتر برای من مرخصی استعلاجی نوشت. رها شدن از چند ساعت پرزحمت سر و کله زدن با بچه‌ها و سروکار داشتن با ضربه‌های روحی آن‌ها در آغاز برایم تازگی داشت، اما شرم نبودن در کنارشان و حمایت نکردن از آن‌ها این تازگی را بی‌اهمیت کرد. برای تهیه مستندات مرخصی استعلاجی تحت معاینه دکترهای گوناگون قرار گرفتم و فهمیدم که «آدم رقت‌انگیزی هم هستم.»

کارفرما قبول نداشت که مشکل من جزو موارد دریافت مرخصی استعلاجی است و من هم حوصله نداشتم کتباً توضیح بدهم. درخواست مرخصی را نپذیرفتند و استعفا دادم.

در گذشته برای آن که خودم را برای مسابقات مشت‌زنی آماده کنم، تمرین آگاهی ذهن‌ کرده بودم. تصور می‌کردم در نبرد با خودم می‌توانم از یار وفادارم - یعنی برنامه هدسپیس کمک بگیرم. تک‌گویی‌های درونی‌ام ملغمه‌ای از منفی‌نگری بود و در سرم بیشتر از همه این پرسش‌ها دور می‌زد که « راب چه فایده‌ای دارد این همه تقلا؟» و«چرا تسلیم نمی‌شوی؟» لحن ملایم برنامه هدسپیس از پس گزندگی اوضاع برنمی‌آمد. وقتی میل داریم برای همیشه از صحنه ناپدید شویم، حضور داشتن در لحظه اکنون دشوار خواهد بود.

در ماه آوریل برای تعیین وقت اولیه تماس گرفتند. برای صدای مهربان آن سوی خط هم کلی زار زدم و به من اطمینان داد که «حدود دو هفته دیگر» با من تماس می‌گیرند تا روند درمان را شروع کنیم.

با وقتی که در اختیار داشتم می‌‌بایست به صورتی روال‌مند و ساختاری برای نبردی دیگر مهیا می‌شدم و در این طوفان برای خودم لنگری درست می‌کردم. همچنین در پی آن بودم که از طریق ورزش هم در بدنم مسکن‌های طبیعی اندورفین را ایجاد کنم. ورزش می‌تواند دارویی عالی برای زدودن افسردگی باشد اما اگر می‌خواستم برای آمادگی در نبرد ورزش کنم، باید به اعماق درون خودم نقبی می‌زدم - اما احساس می‌کردم درونم تهی است. ذهنم تهی اندر تهی بود و تنم خسته اندر خسته. چند بار دیگر این جمله را مزه مزه کردم که «من رقت‌انگیز» هستم و از باشگاه مشت‌زنی کناره‌گیری کردم.

البته هنوز به آن مسکن‌های طبیعی خوشایند یعنی اندورفین‌ها یا شاید هم قدری دوپامین یا سروتونین نیاز داشتم. از سال‌های نوجوانی می‌کوشیدم که خودم را سرحال نگه دارم و از بدحالی‌ گریزان بودم. اکنون هم با عزمی شبیه سال‌اولی‌های دانشگاه برونل در تکاپوی بالا نگه‌داشتن روحیه‌ام بودم. اما عمق بدحالی‌های بعدی بی‌پایان می‌نمود.

بازه زمانی «حدود دو هفته» خوش‌خیالانه بود. در ماه اوت از گروه بهداشت روانی نامه‌ای دریافت کردم که پرسیده بودند: «هنوز زنده‌ای؟» به گمانم فکر می‌کردند که وقتی در انتظار شروع درمان نشسته‌ام افسردگی، اضطراب و فکر خودکشی آرام آرام همانند موشی فلنگ را می‌بندد و می‌رود. یعنی خود به خود بهتر می‌شوم. اما نقشه‌شان نگرفت و رو به بهبود نبودم.

بازی در تیم فوتبال برقرار بود. هم‌تیمی‌ها برایم از دوست هم بالاتر بودند و مثل اعضای یک خانواده بودیم. همگی به نحوی از انحا مردانی درهم شکسته بودیم ولی هوای همدیگر را داشتیم. جمع شدن در صبح بارانی یکشنبه در زمین هَکنی‌مارشز برای ما حکم مراقبت کردن از خود را داشت.

فصل جدید باز‌ی‌های ما در پاییز شروع شد. سراپا خشم بودم. به خاطر آن که حزب محافظه‌کار تامین اعتبار خدمات بهداشت رفاهی را قطع کرده بود، سراغ من نیامده بودند. دقیقاً می‌دانستم چه کسی را باید زیر ضرب خشم خودم بگیرم: رییس رؤسا! یکی‌شان اگر می‌آمد سر زمین بازی دودش به چشمش می‌رفت. از این که نمی‌توانستم لگدی نثار رییس رؤسا کنم، بازی فوتبال هم کوفتم شد. تا خرخره غرق در میگساری‌های آستانه عید سال نو بودم که دوباره از گروه بهداشت روانی پیام دادند: «هنوز زنده‌ای؟» این پیام ساعت ۲:۲۷ صبح وارد صندوق پست الکترونیکی من شد. عین پیام‌های شهوانی. در ساعات شیطانی نصفه شب، که تا خرخره انواع شربت‌ها و گردهای دارویی را خورده‌ام از من بپرسید هنوز به درمان نیاز دارم یا خیر؟ می‌گویم نیاز ندارم، چون احساس می‌کنم حالم خیلی خوب است. خوشبختانه این پیام از نوعی بود که «نیازی به پاسخ» نداشت.

کوشش‌های عظیم من برای بهبود یافتن شکست خورده بود. گاهی چیزهایی که لطافت بیشتری دارند به من آرامش می‌داد.

موسیقی به من نیرو و آرامش می‌داد. حال و هوای ارل سوییت‌شرت و مک میلر، به یادم می‌انداخت که فقط من دچار واهمه‌های اهریمنی نیستم. وقتی چشم دیدن جهان و جهانیان را نداشتم چند دقیقه‌ای گوش دادن به فردی گیبس از تختخواب بیرونم می‌کشید. خودم را در مطالعه کتاب‌ها از فراواقعیت‌های خشک موراکامی تا اوریشا، اثر تومی آدیمی، غرق می‌کردم. هر روز همان طور که درون رخت‌خواب قهوه‌ام را مزه مزه می‌کردم و تماشا می‌کردم که چطور گنجشک‌ها درون باغ کبوترها را کنار می‌زنند تا دانه‌های روی زمین را برچینند، از گرمای پوست دوست دخترم روی پوست خودم لذت می‌بردم.

سال ۲۰۱۹ سال ناخوشایند دیگری برای من بود و این همه سبب شد تا راهی دیگر در پیش گیرم. خودم به تنهایی نمی‌توانم خودم را بهبود بدهم، چون بیمارم - و گاهی هم به شدت بیمار هستم، و بنابراین به درمان نیاز دارم. پای شکسته را نمی‌شود با استامینوفن خوب کرد. با خوردن فراورده‌های جو دوسر نمی‌توان جلوی تغییرات اقلیمی را گرفت. مرخصی گرفتن، آگاهی ذهن‌ ، ورزش و خوددرمانی هرگز نمی‌توانند جانشینی بسنده برای درمان تخصصی باشند.

اکنون در سال محشر ۲۰۲۰ هستم و سرانجام وقت درمان گرفته‌ام. امیدوارم برای درمان من آماده باشند. کلی حرف برای گفتن دارم.

© The Independent

بیشتر از زندگی