جدایی دین از سیاست

شیخ‌علی عبدالرزاق (۱۹۶۶-۱۸۸۸)، در کتاب «اسلام و ریشه‌های حکومت» می‌نویسد: در تمام آیات قرآنی و احادیث نبوی، هیچ گواه آشکار و شاهد صریحی نمی‌توان یافت که ویژگی سیاسی را که به اسلام نسبت می‌دهند تأیید کند. با مطالعه دقیق تفاسیر معتبر قرآن کریم و کتاب‌های مستند حدیث که منابع بنیادین دین را شکل می‌دهند به این نتیجه می‌رسیم که هیچ اثبات علمی که سیاسی بودن دین را تصدیق کند وجود ندارد. بیشتر اندیشه‌هایی که سیاست را به دین پیوند می‌دهد برگرفته از ظن و گمان است و هیچ منبع شرعی موثقی ندارد.

من این موضوع را در کتابی که عنوان آن "سیاست میان حلال و حرام" است توضیح دادم و با اشاره به حدیث مشهوری در این مبحث که می‌گوید: "شما به امور دنیای خود بهتر می‌دانید"، اظهار داشتم که مسئله‌ی حاکمیت، در اساس و تاریخ اسلام بر پایه مدنیت استوار است. در غیر این صورت، بدون این که متوجه شویم در تئوکراسی (حاکمیت دینی) قرون وسطی اروپا سقوط می‌کنیم. تردیدی نیست که حاکمیت، از دیدگاه شریعت و منطق، یک واجب و بایسته است اما نماد و ساختار حاکمیت، به نیازمندی‌های جامعه اسلامی مرتبط می‌شود.

به استثنای پیامبر خدا صلی‌الله علیه و سلم هیچ فردی در اسلام معصوم و خطا ناپذیر نیست، هر چند مقام و منزلت بزرگی داشته باشد. اما جماعت مسلمانان به صورت گروهی، بر حق هستند. حاکمیت در اسلام به ویژه حاکمیت سیاسی یک بایسته و امر واجب است، این ویژگی به مفهوم ساختار معینی از شیوه سیاست نیست بلکه بستگی به شرایط زمان و احوال مردم دارد و نمی‌تواند همواره یکسان باشد. اگر به عصر خلفای راشدین که بسیاری آن را "دوره طلایی" می‌گویند، نگاه کنیم می‌بینیم که هیچ خلیفه‌ای در شیوه سیاست و نحوه رسیدن به خلافت مانند خلیفه پیشین عمل نکرده است بلکه روش سیاست و اداره امور در هر دوره متفاوت و طبق نیازمندی‌های همان شرایط بوده است.

برای رسیدن حاکم به قدرت، ممکن است شیوه‌های مختلفی به کار گرفته شود: به صورت انتخابی و از سوی گروهی از مسلمانان، با زور و نیرو، به گونه آزاد و دمکراتیک و یا به طور فراگیر و همه شمول، اما اسلام هرگز یک ساختار معین برای حکومت تعریف نکرده است. شاید برخی در تلاش برای یافتن فرمول خاص دینی برای حکومت باشند و به عنوان مثال از مفهوم "شورا" چنین برداشتی داشته باشند اما در واقع شریعت اسلامی هیچ ساختار و شکل مشخصی را برای حکومت‌داری تعیین نکرده است. آن چه را اسلام تأکید کرده است، موجودیت یک قدرت سیاسی است اما شکل و مضمون آن را شرایط زندگی و نیازمندی‌های جامعه تعیین می‌کند.

این واقعیت در گذر تاریخ مشهود است که کلیه نظام های حکومتی در تاریخ اسلام از عصر خلفای راشدین تا نظام های سیاسی کنونی و مدرن کشور های اسلامی، همه، اسلام را به عنوان یک دین پذیرفته‌اند اما در عرصه حکومت‌داری، از سیاست و تدابیر سیاسی کار گرفتند. البته سیاست به مفهوم فراگیر، هنر و مهارت در شیوه استفاده از توانایی‌ها و داشته‌ها بوده و شگردی برای پیش بردن امور زندگی است.

نیکولو ماکیاولی (۱۴۲۷-۱۵۶۹)، فیلسوف سیاسی مشهور جهان، سیاست را در کتاب "شهریار"، به بهترین مفهوم آن تعبیر کرده و گفته است: سیاست به معنی بهترین شیوه‌ استفاده از توانایی‌ها و شرایط است، صرف نظر از این که صورت ظاهری مسئله چگونه باشد. به باور من در سیاست، تفاوتی میان حکومت اسلامی و غیر اسلامی وجود ندارد زیرا محور بنیادی سیاست، تأمین منافع در داخل و خارج است، اما هیاهویی که فراتر از این شنیده می‌شود، مدلول بیشتری به سیاست نمی‌دهد.

حتی احزاب و جریان‌هایی که با مشخصه "اسلامی" شناخته می‌شوند و درک خاصی از ساختار نظام سیاسی در اسلام دارند، در عمل، از شیوه‌های متداول سیاسی استفاده می‌کنند، صرف‌نظر از این که به قدرت می‌رسند و یا نمی‌رسند. به عنوان مثال؛ سازمان اخوان المسلمین که اندیشه ماکیاولی را در شعار رد می‌کند، در عمل پیاده می‌کند و به منظور رسیدن به اهداف و برنامه‌های خود، سیاست را در تمام ابعاد آن به کار می‌بندد.

در روایتی آمده است که عبد الملک بن مروان (۶۴۶-۷۰۵)، یکی از خلفای مشهور بنی‌امیه، که شخص متدین و پرهیزگاری بود، زمانی خبر جانشینی خود را شنید که در حال تلاوت قرآن بود. او با شنیدن این خبر، قرآن را بست و گفت: " این آخرین پیمان من با تو است" سپس به دنبال حکومت‌داری رفت. درستی و یا نادرستی این روایت اهمیتی ندارد، منظور این است که منطق سیاست با منطق دین متفاوت است. مرام اصلی سیاست، تأمین منافع دولت و حفظ امنیت و استقرار کشور است و نظام سیاسی در راستای تحقق اهداف، از هر وسیله ممکن استفاده می‌کند. البته در صورتی که رسیدن به این هدف، با روش مسالمت آمیز ممکن نباشد، دولت از هر وسیله‌ دیگری حتی خشونت استفاده می‌کند تا خود را به هدف برساند. در تاریخ اسلامی می‌توان برخی شخصیت‌ها را نام برد که برای رسیدن به اهداف سیاسی، از افراط و خشونت استفاده کردند. حجاج بن یوسف الثقفی (۶۶۱-۷۱۴) و ابو العباس السفاح (۷۲۱-۷۵۴) که در راستای تقویت دولت‌های اموی و عباسی دست به خشونت و کشتار بی‌رحمانه زدند، نمونه‌هایی از واقعیت سیاسی در تاریخ دولت‌های اسلامی هستند. نکوهش اعمال این سیاست‌گذاران از سوی مسلمانان به معنی پایان این شیوه نیست، این پدیده می‌تواند در هر زمان و مکانی اتفاق افتد.

اما توجه و تمرکز تفکر دینی، بر زندگی معنوی و اخلاقی فرد متدین است. سیاسی شدن دین، ابزاری برای رسیدن به اهداف سیاسی است، اما هیچ پیوندی با منطق و مرام های انسانی دین ندارد. حدیث  إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأَخْلَاق {راستی که من برای به کمال رساندن مکارم اخلاق مبعوث شده ام}، این مسئله را به زیبایی تعبیر و خلاص کرده است.

استفاده از دین به عنوان یک ابزار سیاسی، از گذشته‌ها تاکنون ما را با چالش‌های بزرگی روبرو کرده است. پس از رحلت پیامبر بزرگ اسلام، و از هنگام نشست "ثقیفه بنی ساعده" استدلال دینی، مؤثر‌ترین شیوه به قدرت رسیدن و یا چرخش مسائل سیاسی بود. جنگ "صفین" و ماجراهای بعدی و ترفند سیاسی که میان عمرو بن العاص و ابو موسی اعشری (رضی الله عنهم اجمعین) صورت گرفت، نمونه‌ای آشکار از این چالش است و نشان می‌دهد که منطق سیاست با دین داری همسویی ندارد، این پدیده هنوز جوامع اسلامی را تهدید می‌کند.

سازمان تروریستی داعش، سازمان تروریستی القاعده، حوثی‌ها، آخوندهای ایران، حرکت طالبان و سازمان اخوان‌المسلمین، علاوه بر سایر جریان‌های سیاسی دینی در تاریخ عربی و اسلامی؛ هر یک از این گروه‌ها ادعای پیوند به اسلام داشته و خود را صاحب بهترین برداشت و قرائت از دین تصور می‌کنند. این جنبش‌ها نه تنها در تلاش برای ورود به مسائل سیاسی شده بلکه می‌خواهند اخلاق و رفتار مردم را طبق برداشت دینی خود تغییر دهند، روشی که هیچ دستاورد سیاسی نداشته بلکه دین را نیز به انحراف کشانده است.

پدیده‌ی به اصطلاح "بیداری"، که مدت‌ها دامنگیر جوامع اسلامی شده بود، نتوانست هیچ هدفی را بر آورده سازد و این پدیده از سوی بسیاری از جریان‌ها به ویژه افرادی که خود را نماد این بیداری می‌دانستند، مورد سوء استفاده قرار گرفت. پیروان این مکتب‌های سیاسی دینی، افسون سخنان رهبران خود شدند و درک واقعیت اوضاع را از دست دادند. همین امر باعث شد تا بیداری دینی و یا به عبارت دیگر "به خواب رفتگی دینی" به عنوان یک ابزار سیاسی از سوی کشور‌های مختلف، مورد بهره‌برداری قرار گیرد.

در یک نشست تلویزیونی، شخصی که احتمالا قصد داشت با گرفتن فتوای دینی، مرتکب قتل عبدالفتاح السیسی، رئیس جمهوری مصر شود، از شیخ سلامه عبدالقوی، یکی از رهبران اخوان‌المسلمین پرسید: آیا قتل عبدالفتاح السیسی از نظر دینی جواز دارد؟ وی در پاسخ گفت: این کار، ثواب زیادی دارد انسان را به خدا نزدیک می‌کند و اگر فرد قاتل کشته شود، شهید محسوب می‌شود. وی همچنین اضافه کرد: فتوایی را که می‌دهم برگرفته از دین خدا است و من هیچ حرفی از خود نمی‌گویم.

در اینجا آمیختگی میان منطق دین و منطق سیاست آشکار می‌شود و میزان تناقض میان دین و سیاست را نشان می‌دهد. اگر فردی مخالفت فکری و یا سیاسی با عبدالفتاح السیسی دارد، مشکلی نیست و این مربوط به خود شخص می‌شود. تا زمانی که واکنش این مخالفت در مرزهای صلح و دور از خشونت قرار دارد، مشکلی برای جامعه نیست و این عملکرد را می‌توان منطق سیاسی نامید.  اما مشکل در اینجاست که قتل یک رهبر و یا هر فرد دیگری را به عنوان ثواب و نزدیکی به خدا بدانیم. این اندیشه و تفکر، دین را به گونه‌ای اجباری وارد سیاست می‌کند، سپس این مسئله با قتل علی‌ابن ابی‌طالب از سوی عبدالرحمن‌ابن ملجم و یا قتل انور سادات توسط خالد اسلامبولی تفاوتی ندارد.

هرگاه بتوانیم دین را از سیاست جدا کنیم، آن زمان موفق خواهیم شد تا گام درستی در مسیر زندگی برداریم. آمیزش دین با سیاست به گونه‌ای "جنبش بیداری"، چیزی بیشتر از یک فاجعه برای امت اسلامی نبود. همچنان پیوند سیاست با دین به شیوه‌ی "سازمان اخوان المسلمین" جز تباهی جامعه، ارمغان دیگری در پی نداشت.