چگونه دو نویسنده اوکراینی با سگ، روس‌ها را افشا کردند

عمده سگ‌های داستان‌های تورگنیف، گوگول، داستایوسکی، پوشکین، و چخوف، در کنار دهقان‌ها و ملاکین بودند

«دل سگ» در سال ۱۹۲۵ نوشته شد، اما تا سال ۱۹۸۷ امکان انتشار در روسیه نیافت - کتابراه 

چهارم مارس ۱۹۲۵ میلادی، در مسکو کاراکتری متولد شد که آغازگر ادبیات نوین حیوان‌محور در قرن بیستم بود. بیست سال پیش از «قلعه حیوانات» اورول این میخائیل بولگاکف اوکراینی بود که با نوشتن رمان «دل سگ»، اعتراض خود را نسبت به سیاست حاکمان اتحاد جماهیر شوروی بیان کرد. بیان داستان از زبان حیوانات که از گذشته، سنگری برای محفوظ ماندن از آسیب‌های احتمالی از سوی حاکمان بود، در داستان بولگاکف به یک سگ سپرده شد. تا پیش از انقلاب ۱۹۱۷، سگ‌ها نقش طبیعی خود را در ادبیات روس ایفا می‌کردند. عمده سگ‌های داستان‌های تورگنیف، گوگول، داستایوسکی، پوشکین، و چخوف، در کنار دهقان‌ها و ملاکین بودند. اما تحت تاثیر فضای پادگانی-پلیسی پس از انقلاب اکتبر بود که سگ‌های داستانی، نقش دیگری به خود گرفتند. بولگاکف جوان در داستان خود، با ترکیب سگ آزمایشگاهی پاولف و نوع ایدئولوژیک آن، واکنشی صریح به فضای اجتماعی و سیاسی دهه ۲۰ شوروی نشان داد. چهار دهه بعد، نویسنده اوکراینی دیگری به نام گئورگی ولادیموف، با خلق دومین سگ سیاسی آن دوران باعث شد تا جهان از گوشه‌ای از آنچه در اجتماع اتحاد جماهیر شوروی رخ داده بود، باخبر شود.

ماجرای سگی که می‌خواست آدم باشد 

سگ ولگردی به نام شاریک، توسط پروفسوری به خانه برده می‌شود. پروفسور براژنسکی به امید اصلاح نژاد انسان، غده هیپوفیز و بیضه انسانی «پرولتر»ی را به سگ پیوند می‌زند و سگ را به انسان بدل می‌کند. این نخستین عمل جراحی ناممکن در دنیا است که به‌دست پروفسور ممکن می‌شود تا به هدفش که خلق انسانی «کامل» است، برسد. انسان جدید، از سوی پروفسور آموزش جزئیات اولیه زندگی انسانی می‌بیند. شاریک نخست از این زندگی جدید اظهار رضایت می‌کند. کت و کراوات می‌پوشد و خود را سگی جنتلمن می‌داند. اما خیلی زود خلق و خویش تغییر می‌کند. همان طور که به مرد کوتاه و بی‌ریختی شبیه می‌شود و روی دو پا راه می‌رود، فحاشی می‌کند، مشروب می‌خورد، و جملات قصار ادا می‌کند. او که تحت تاثیر مردم محل روحیات انقلابی به خود گرفته است، تحلیل های طبقاتی ارائه می‌کند و از توطئه آمریکایی‌ها می‌گوید و در برابر پروفسور که روحیات بورژوایی دارد، می‌گوید: «من هم کارگرم، چون سرمایه‌دار نیستم.» به زودی از طرف کمیته خانگی دفاع از حقوق انقلابی، هویت جدیدی در قالب اسم به  این انسان آزمایشگاهی اعطا می‌شود: پولیگراف پولیگرافوویچ. از آنجا که چهارم مارس، روز تولد شاریک، طبق تقویم اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی روز صنعت چاپ نام‌گذاری شده بود، او را به این نام می‌خوانند. آقای «صنعت چاپ»، برای عقب نماندن از مهلکه رفقای انقلابی‌اش به مطالعه آثار کائوتسکی، نظریه‌پرداز و فیلسوف مارکسیست، می‌پردازد. برای تثبیت هویت جدیدش، پروفسور را به جای آقا، «رفیق» صدا می‌زند و شغلی رسمی در بخش فرعی سازمان بهداشت مسکو می‌گیرد. خود را مدافع منافع انقلاب می‌نامد و می‌گوید همه چیز را باید تقسیم کرد. مسئول نابودی گربه‌های ولگرد می‌شود، اصطلاحات سوسیالیستی ورد زبانش می‌شود، و با دروغ، خود را مجروح جنگی می‌نامد و با ماشین‌نویس اداره‌اش ازدواج می‌کند. از آموزش‌های پروفسور فاصله می‌گیرد، چون خود را صاحب‌نظر می‌داند؛ صاحب‌نظری مسلح و خرابکار که مسیری برخلاف خواست اصلاح نژادی پروفسور می‌پیماید و باعث می‌شود تا او از خلق این موجود جعلی پشیمان شود و تصمیم بگیرد تا یک بار دیگر او را به اتاق عمل ببرد؛ این بار اما برای بازگرداندن پولیگراف پولیگرافوویچ، این انسان اشتباهی به شکل اولیه‌اش، یعنی سگ، تا به ما بگوید که شاریکوف‌ها قابل اصلاح نیستند.

داستان سرخوردگی از انقلاب 

«دل سگ» در سال ۱۹۲۵ نوشته شد، اما تا سال ۱۹۸۷ امکان انتشار در روسیه نیافت. سانسور شدید مخالفان در دوران پس از مرگ لنین، «دل سگ» را که رمانی معترض نسبت به انحراف از انقلاب بود، به انزوا برد و خشم انقلابیون را علیه بولگاکف برانگیخت. نویسنده‌ای که در روزهای نخستین انقلاب اکتبر شوروی با اشتیاق به صف انقلابیون پیوسته بود و در آن راه از حرفه طبابت نیز دست کشیده بود، به تدریج از انقلاب سرخورده شد. او را مانند چخوف ضدانقلاب دانستند و از تمام مشاغل دولتی راندند. آثارش توقیف شد و نشریات طرفدار انقلاب او را زیر ضربات خود گرفتند. وقتی بالاجبار تصمیم به ترک کشور گرفت، متوجه شد اجازه خروج از کشور را هم ندارد. به گورکی نامه نوشت و درخواست کمک کرد. در آن نامه می‌نویسد:«چرا نویسنده‌ای را که آثارش اجازه چاپ ندارند، مجبور می‌کنند که در کشور بماند؟ می‌خواهند دق مرگش کنند؟ بگذارید بروم. حتی یک سطر از نوشته‌هایم اجازه چاپ ندارند. هیچ‌کس جوابم را نمی‌دهد. چرا تمامی آنچه در این ده سال در اتحاد شوروی ، نابود کرده‌اند؟ الان تنها خودم هستم که قصد نابودی‌ام را دارند.» 

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

بولگاکف که روز به روز در فقر شدیدی فرو می‌رفت، از گورکی جوابی نگرفت و به استالین نامه نوشت و درخواست خروج کرد. استالین نامه او را بی‌پاسخ گذاشت و بدان ترتیب، بولگاکف روز به روز به یاس و افسردگی شدیدی فرو رفت و سرانجام بعد از ماه‌ها بیماری و نابینایی، دهم مارس ۱۹۴۰ در ۴۸ سالگی و در فقر مطلق از دنیا رفت. بولگاکف با خلق کاراکتر شاریک قصد اصلاح انقلاب را داشت. همان طور که پروفسور به دنبال انسان برتر بود، او نیز به دنبال اصلاح انسان انقلابی و بازگشت به وضعیت عادی پیشین بود. انقلاب را همانند شکست در جراحی می‌دانست و عمل دومی لازم بود تا آن وضعیت را به اصل خود بازگرداند؛ عملی که تنها در عالم تخیل و به دستان پرفسور ممکن بود و در واقعیت، انقلاب نه بازگشتی به عقب داشت و نه تمایلی به اصلاح‌. هدف بولگاکف از خلق این داستان پیشگویانه، نشان دادن مضرات آفرینش فرانکشتاینی ایدئولوژیک بود. نوری که او بر فضای سیاه‌ و هولناک‌ دوران خود افکند، توانست شاهدی باشد بر مسخ شدگانی که قربانی نظامی تمامیت‌خواه شدند. اثر برجسته دیگر بولگاکف، رمان «مرشد و مارگریتا»، نیز سال‌ها پس از مرگش، در یکی از آرشیوهای «کا.گ.ب» یافت و منتشر شد و با ترجمه به زبان‌های مختلف (از جمله فارسی) به شهرتی جهانی رسید. 

فاجعه وفاداری در روزگار اسارت 

روسلان را از تراژیکترین شخصیت‌های داستانی دنیا می‌دانند؛ سگی که گئورگی ولادیموف در سال ۱۹۶۴ و در عصر موسوم به ذوب شدن یخ‌های خروشچف خلق کرد تا راوی فجایع اردوگاه‎های کار اجباری باشد: سگی که پس از فروپاشی آن اردوگاه‌ها همچنان به نگهبانی ادامه می‌دهد و تا دم مرگ، وفادار در پست از دست‌رفته خود باقی می‌ماند. کتاب دو عنوان دارد:«روسلان سگ وفادار» یا «فاجعه وفاداری در روزگار اسارت»، و ولادیموف آن را براساس ماجرایی واقعی و تحت تاثیر کتاب «یك روز از زندگی ایوان دنیسویچ» سولژنتسین نوشت. سولژنتسین همیشه گله داشت که چرا نویسندگان روس درباره فجایع دوران تیره استالین سکوت کرده‌اند. از جمله این فجایع، البته اردوگاه‌های کار اجباری بود که باعث پدید آمدن کتاب «مجمع‌الجزایر گولاک» شد. اما سولژنتسین چشم انتظار یک رمان بود، رمانی که افشاگر دوران مرگبار اردوگاه‌های استالینی باشد. آن انتظار، از سوی ولادیموف برآورده شد. روسلان سگی‌ است که ولادیموف به شکلی اتفاقی آن را کشف می‌کند. روزی از دوستش می‌شنود که در شهرک تیمیر تائو در سیبری، اردوگاهی بوده است که در دوره خروشچف منحل می‌شود. در محل اردوگاه کارخانه‌ای می‌سازند و بعد سروکله سگ‌ها پیدا می‌شود؛ سگ‌هایی لاغر و رو به مرگ که با وجود ضعف شدید، گرداگرد کارخانه به نگهبانی مشغول می‌شوند. ولادیموف براین‌اساس شروع به نوشتن روایت اردوگاه و موجودات دربندش می‌کند. داستان از صبحی آغاز می‌شود که روسلان، سگ اردوگاه و زندانیانش، از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند که حصار برچیده شده و اثری از محکومان نیست. صاحبش از او می‌خواهد که برود، وگرنه او را خواهد کشت، و بدین‌ترتیب، روسلان با بغضی در گلو و ناباور، به جنگل و سپس به شهرک می‌دود و می‌بیند که زندگی دیگری ممکن نیست. او حاضر است بمیرد تا مانند دیگر سگ‌هایی که در شهرک رها شده‌اند، تن به بندگی مردمان بدهد. دنیای موجودات دوپا ترسناک است و روسلان بی‌اعتماد به آن‌ها، ترجیح می‌دهد گرسنه بماند تا غذایی بگیرد. حیرت‌زده، مضطرب، و نگران از این کابوس، با احساس توامان خدمت و خیانت می‌جنگد و روز به روز بیشتر تحلیل می‌رود. اردوگاه برای او بهشت بوده و جنگل برزخ است و شهرک دوزخ، و درست در همین شهرک هم به دست انسان‌ها از پای درمی‌آید.

 تمامی شخصیت‌هایی که ولادیموف مقابل ما می‌گذارد، قربانی اردوگاهی هستند که بعد از افتادن حصار هم نشانی از آزادی در آن‌ها نیست. اردوگاه هنوز پابرجا است. تنپوش زندانیان با لباس کارگران عوض شده و کارخانه جای اردوگاه را گرفته است. شهرک، اردوگاهی بزرگتر است. سراسر روسیه اردوگاهی است که راه خروجی از آن نیست. خانه معنایی ندارد. حتی محکومانی هم که آزاد شده‌اند، یارای بازگشت به خانه را ندارند. سرگذشت تراژیک روسلان، سرنوشت ملت روس است که شرطی‌شده بندهای خود هستند. ولادیموف چنان روسلان را به صفات بشری والا مجهز کرده است که همدلی مخاطب را با این عضو سابق سیستم پلیسی برمی‌انگیزد. از دریچه او است که ما وارد تاریکی‌های اردوگاه می‌شویم و خاطراتی را که از پس گرسنگی به ذهن رنجور حیوان هجوم می‌آورد، می‌بینیم. ایمان به بازگشت نگهبانان، باعث می‌شود تا او همرنگ جماعت نشود و دائم سر پست خود حاضر شود. ولادیموف نشان می‎دهد که برای روسلان و روسلان‌ها راه نجاتی نیست و آنچه به نام آزادی از اردوگاه مطرح می‌شود، اسارت مجدد است؛ اسارتی که تا سال‌ها ادامه یافت. شاید انتشار به‌موقع این رمان و افشاگری ولادیموف، می‌توانست مانع رنج و کشتار نظام‌مند انسان‌های بیشتری شود، اما انتشار رمان ممنوع اعلام شد و دست‌آخر در اوایل دهه ۷۰ میلادی بود که ولادیموف کل کار را بر روی کاغذ نازکی ماشین کرد و به زوجی که به آلمان می‌رفتند، سپرد. نصف نوشته‌ها در تخت کفش زن جای داده شد و نیمی دیگر در درز آستر کت مرد، و «روسلان سگ وفادار» بدان ترتیب از کشور خارج و منتشر شد. ولادیموف در سال ۱۹۸۳به  آلمان‌غربی گریخت و تا آخر عمر در آلمان بود. سال ۲۰۰۰، سه سال پیش از مرگش، شهروندی ولادیموف در تبعید به او بازگردانده شد.

بیشتر از کتاب