پدرم از حملات ۱۱ سپتامبر جان سالم به‌در برد، اما سال‌های پس از آن را هدر دادیم

به دنبال فرو ریختن برج‌ها، انگار حفره‌ای در دلم ایجاد شد

مراسم یادبود کشته‌شدگان حادثه تروریستی یازده سپتامبر-REUTERS/Mike Segar/Pool

پدرم از حملات تروریستی  یازده سپتامبر ۲۰۰۱ جان سالم به‌در برد، اما نزدیکی و همراهی با او را که هنگام تماشای فرو ریختن آن ساختمان‌ها در آن لحظات آرزو می‌کردم، در این دهه‌های پس از آن به هدر داده‌ایم. امروز از کسانی که در آن واقعه عزیزانشان را از دست دادند پوزش می‌طلبم و متاسفم که اجازه دادم سیاست و همه‌گیری کرونا،  رابطه‌ بهتر با پدرم را (که در آن روز سه‌شنبه کذایی می‌توانست از دست برود) از ما برباید. 

در ساعت ۹ صبح یازدهم سپتامبر سال ۲۰۰۱، در کلاس تاریخ زبان انگلیسی بودم. آموزگارم چنان غرق تدریس نحوه خواندن انگلیسی قرون وسطی بود که هرگز نگفت در حالی که مشغول خواندن اسطوره «بِیوُوُلف»، بودم، بر پدرم چه می‌گذشت. در ساعت ده که کلاس تمام شد و به مرکز دانشجویان در کالج نیوجرسی رفتم، آنچه دیدم، حادثه‌ای بود که رخ داده و تمام شده بود، و ندانستم که چه واقعه‌ای در حال شکل گرفتن است.  هردو برج مرکز تجارت جهانی هدف حمله قرار گرفته و یکی از آن‌ها فرو ریخته بود. 

حال می‌دانم که پدرم در مرکز تجارت جهانی شماره یک مستقر بوده است، اما آن روز صبح فقط می‌دانستم که او در برجی که روی بام آن آنتن قرار داشت، کار می‌کرد. از خدا خواستم او مثل شخصیت فیلم «ایندیانا جونز» که با آن بزرگ شده بودم، از میان آوار جان سالم بدر برده باشد.

پس از تلاش فراوان برای تماس از پسِ خطوط مشغول تلفن، سرانجام توانستم با پدربزرگم تماس بگیرم. به او خبر داده شده بود که دفتر پدرم «سالم» مانده و طبق دستور پرسنل وقایع اضطراری، «نباید از جایش تکان بخورد. به دنبال فرو ریختن برج‌ها، انگار حفره‌ای در دلم احساس کردم. در راه بازگشت از کالج به خانه به نطق رئیس جمهوری بوش گوش دادم. 

Read More

This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)

سال‌ها بعد، پدرم به من گفت که وجود «اجساد بود» که او را از دنبال کردن دستوراتی که به او داده شده بود، منع کرد. او به جای ماندن در محل، تلفنش را روی میز کارش جا گذاشت، حرکت کرد و زنده بیرون آمد.

آن شب هنگامی که قطار در ایستگاه توقف کرد، پدرم را که پوشیده در خاکستر سفید بود، در آغوش کشیدم و از بابت خاطراتی که از آن پس می‌توانستیم با هم شریک شویم، شکر کردم. در حالی که با اتومبیل ایستگاه قطار را ترک می‌کردیم، در سکوت به جمعیتی که در آن گرد آمده بودند نگاه کردیم و به کسانی فکر کردیم که آن شب و شب‌های بعد، دیگر هرگز به خانه باز نمی‌گشتند.

هرسال در این روز به پدرم تلفن می‌کنم و لحظاتی را به یاد می‌آوریم که گویی در همان مقطع رخ داده است. سعی می‌کنیم ۳۶۴ روزی را که میان تلفن‌هامان فاصله انداخته است، کنار بزنیم. بیست سال تمام، هیچ علاقه‌ای به دیدار از «گرَند زیرو» (محل بازسازی شده‌ای که برج‌های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در آن قرار داشت) نداشتم. من در ساحل نیوجرسی در فاصله‌ای کم از منهتن که به «سیتی» معروف است، بزرگ شده‌ام. تصور دیدار از گورستان دوستان پدرم در کنار گردشگرانی با تی‌شرت‌های «عاشق نیویورک هستم» که به خاطر «یادآوری» آن سال و روایتی از نوع داستان‌های دیسنی از یک تراژدی وحشتناک، به گردشگران احساس رضایت می‌دهد، به نظرم کار درستی نمی‌رسید.

در ماه ژوئیه امسال امکان آن را یافتم که سه کودکم را به شهر نیویورک ببرم. تا آن هنگام، آنجا برای آن‌ها مکانی اسطوره‌ای بود که پدربزرگشان از طریق فیسبوک از آن می‌گفت. فکر کردم سرانجام زمان آن فرارسیده است که شخصا به «گرند زیرو» ادای احترام کنم.

پدرم همچنان در همان شهر ساحلی زندگی می‌کند که من در نیوجرسی در آن بزرگ شدم. او در تمام دوران کودکی من به مدت دوساعت و دوبار در روز میان خانه و محل کارش رفت و آمد می‌کرد. هنگامی که پدرم با پیوستن به ما در کنار استخر یادآوری (قربانیان واقعه) موافقت کرد، احساسات متضادی در خود یافتم. می‌دانستم که برای هردوی ما مشکل خواهد بود، اما در عین حال فرصتی است که کودکانم از واقعه‌ای مطلع شوند که مسیر ملت ما را تغییر داد.

اما در بامداد روز دیدارمان از آن محل، باران گرفت. در تضاد با آسمان آبی آن روز سه‌شنبه در سال ۲۰۰۱،  این ابرها شکاف میان ما را که در طول این سال‌ها به آن اجازه رشد داده بودیم، عمیق‌تر کرد. برای پدرم رفتن به «گرند زیرو» به هر حال دردناک بود، اما بارندگی آن را دشوارتر کرد و او در خانه ماند. برای من، باران به منزله از دست رفتن یک فرصت دیگر بود، اما این بار عامل این مشکل خودم بودم. تصمیم گرفتم که در میان باران، همچنان به «گرند زیرو» بروم.

واقعیت دردناک این است که جان سالم به‌در بردن از یک حمله تروریستی، برای التیام اختلافات میان من و پدرم کافی نبود. از یازده سپتامبر به بعد، رابطه ما مثل کشورمان دچار شکاف شد و ما به جای آن که بگذاریم اختلافاتمان انگیزه مکالمه و تعامل شود، اجازه دادیم ما را از هم جدا کند.

آن دوران به آرامی شروع شد. کالج را تمام و خانه پدری را ترک کردم. با یک خلبان نیروی دریایی آمریکا ازدواج کردم که مرا به نقاط مختلف جهان برد و میان من و خانواده‌ام یک اقیانوس فاصله انداخت. دوستانی داشته‌ام که همسرانشان را در جنگ از دست دادند. در جایگاه رهبر یک نهاد خیریه کار کردم، مادر شدم، و بعدها عضو حزب دموکرات آمریکا.

...و یک روز در میان همه این تحولات، پدرم از جایگاهش فرو افتاد. شخصیت متهور و بی‌پروای او که خاص اهالی نیوجرسی بود، خاطرات مرا از پدر شوخ‌طبعی که با او بزرگ شده بودم، محو کرد و در عوض با رئیس جمهوری تداعی کرد که انتخاب او مرا شرمسار کرده بود. اما این دونالد ترامپ نبود که مرا بزرگ کرده بود. مجبور نبودم از اظهارات تحقیرآمیز او در مورد زنان، اقلیت‌ها، و حتی قهرمانان مدال برسینه جنگ، مثل جان مک کین جمهوری‌خواه که در انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۰۸ به او رای داده بودم، پوزش بخواهم. 

من و پدرم مدتی با یکدیگر حرف نزدیم. دیگر نمی‌توانستم انتقادات او را در مورد زندگی در «جمهوری خلق کالیفرنیا»، نبودِ علاقه و توجه به زندگی جدیدم در مقام مادری، و خستگی مکالمه با کسی که دیگر او را نمی‌شناختم، تحمل کنم.

بنابراین من و کودکانم بدون پدر به «گرند زیرو» رفتیم. در اطراف آن راه رفتیم و قطرات باران را از روی پلاک اسامی قربانیان که نام‌شان را با صدایی آرام ادا می‌کردیم، پاک کردیم.  خدا را شکر کردیم که پدربزرگ را به ما داد و برای کودکانی که والدینشان را در آن واقعه از دست داده بودند، دعا کردیم. برخلاف آنچه از آن می ترسیدم، نه دست‌فروشی در محل بود و نه گروه گردشگری. تنها گروه‌های کوچکی مثل ما در آنجا بودند که به آرامی به حفره‌ای که زمانی برج‌های مرکز تجارت جهانی در آن قرار داشت، نگاه می‌کردند. قبلم از این که پدرم در آنجا نبود که دستش را بگیرم و خاطرات آن روز را با او به یاد بیاورم، فشرده شد. 

می‌دانم که وقتی زمان وداع با پدرم فرا برسد، به یاد نخواهیم آورد که چه کسی در بحث پیروز شده یا در انتخابات‌های مقدماتی، به کدام یک از نامزدها رای داده‌ایم. تنها رفتارمان را با یکدیگر به یاد خواهیم آورد، تنها خاطرات مشترکمان را، بد یا خوب، به یاد خواهیم آورد.

با فرارسیدن بیستمین سالگرد واقعه یازده سپتامبر، در سطح بین‌المللی چیز زیادی تغییر نکرده است. ممکن است جنگ افغانستان از وجه عملی به پایان رسیده باشد، اما یک یازده سپتامبر دیگری در گوشه‌ای در کمین است. نمی‌توانیم تروریست‌ها را، یا والدینمان را، کنترل کنیم.

امروز تلاش می‌کنم رابطه‌ خود با پدرم را چنان که هست بپذیرم، بدون آن که خودم را برای آنچه می‌توانست باشد، سرزنش کنم.

روز یازدهم سپتامبر ۲۰۲۱ که به او تلفن کنم، بی‌تردید بر سر چیزی دعوا خواهیم کرد. ما اساسا درمورد نکات بسیاری اختلاف نظر داریم و هرگز به یکدیگر نزدیک نخواهیم شد. اما سعی خواهم کرد با این همه، او را دوست داشته باشم. این را به کسانی که بیست سال پیش فرصت حل مناقشه‌های سیاسی یا اختلافات با عزیزانشان را از دست دادند، مدیونم.

© The Independent

بیشتر از جهان